وقتی شعلهها شما را دربرمیگیرند
اندکی درباره ی دیوید سداریس و مجموعه داستانش: «وقتی شعلهها شما را در برمیگیرند»
دیوید سداریس (26 دسامبر 1956، آمریکا، شهر رالی مرکز کارولینای شمالی)، پرمخاطبترین طنزنویس پانزده سال اخیر آمریکاست. همه کتابهایش -بدون استثنا- با تیراژ میلیونی فروش رفتهاند و به بیشتر زبانهای زنده دنیا ترجمه شدهاند، بهویژه فارسی. بهتازگی مجموعهداستانهای «وقتی شعلهها شما را دربرمیگیرند» با ترجمه نادر قبلهای و از سوی نشر «مروارید» منتشر شده است.
نوشتار دیوید سداریس را در آمریکا با وودی آلن، سینماگر و طنزپرداز مهم معاصر آمریکا مقایسه میکنند. سداریس داستانهایش را در عین سادگی تعریف میکند، و خلاف وودی آلن، که گمشدهای در دنیای هستیشناسانهاش است و مخاطب خاص خود را به چالش و اندیشه وامیدارد، گفتارش بدون این پیچیدگیها مخاطب عام را- از هر ملیتی- هدف قرار میدهد.
برخلاف بسیاری از آثار طنز که به زبانهای گوناگون ترجمه میشود و شیرینی خود را از دست میدهد، طنز سداریس، شاید از طرفی برای زندگی بین ملتهای مختلف و از طرفی دیگر، بهواسطه پیشینه فرهنگی یونانیاش، در ترجمههایش گم نمیشود و نیاز به هیچگونه تغییری برای درک مخاطب ندارد.
تفاوت دیگری که طنز سداریس با آلن، بهعنوان دو طنزپرداز معاصر آمریکایی، دارد، در رکگویی و جسارت سداریس است. سداریس، حتی از خودش هم فراتر میرود، و بدون رودربایستی، خانوادهاش را هم از دم تیغ بران طنزش میگذراند ؛همین رکگو بودن است که داستانهای سداریس را، میان سایر طنزپردازان، برجسته کرده است. مهمترین داستان مجموعه «وقتی شعلهها شما را در برمیگیرند»، «بخش سیگاریها» است که بیشترین بخش کتاب را به خود اختصاص میدهد – حدود هشتاد صفحه- و داستانی است که سداریس درباره سفرش به ژاپن برای ترک کردن سیگار تعریف میکند؛ او در این داستان با ظرافت درباره خودش مینویسد که از روزی دو پاکت سیگار کشیدن، رسید به جایی که دیگر نهتنها سیگار نکشید بلکه هرجا تهسیگاری روی زمین میدید، آن را برمیداشت. او در این داستان درباره کسی مینویسد که «وقتی سیگار کشیدن در رستورانهای نیویورک ممنوع شد، دیگر بیرون از خانه غذا نخوردم. وقتی آن را در محل کار ممنوع کردند، کارم را ترک کردم، و وقتی قیمت یک پاکت سیگار به هفت دلار افزایش یافت، اسباب و اثاثیهام را جمع کردم و به فرانسه رفتم. آنجا، پیدا کردن سیگار خودم سخت بود، ولی اهمیتی نداشت...» و داستان ترک سیگارش را همچون سفری دور دنیا، همراه مشقات فراوان تضادهای فرهنگی شرح میدهد و تعریف میکند. نکته جالبتوجه داستانهای سداریس، موقعیتی است که شخصیت اصلی آن، یعنی خود نویسنده، در آن قرار میگیرد، و طنز، فکاهی و شوخی، ناخواسته از همین موقعیت خلق میشود. سداریس از طرفی دست روی نقاط ضعف فرهنگی مردم کشورها میگذارد و از طرفی دیگر مخاطب هیچ بیاحترامیای در طنز او احساس نمیکند. او خودش بهعنوان ناظری بیرون گود مینشیند و با چشمهایش، بهمثابه دوربینی، ماجرایی را که پیشتر برایش اتفاق افتاده، برای مخاطبش تعریف میکند. او این وقایع فرهنگی را استادانه در ذهنش ثبت میکند و با اغراقهایی که یکی از مهمترین ویژگیهای طنزش است، آن را روی کاغذ میآورد. ویژگی مهمی که داستانهای سداریس دارند، با وجود اینکه بهشکل مقالههای کوتاهی نوشته میشوند، شخصیتهای خلقشده او هستند که با مهارت عجیبی پرداخته و صیقل داده شدهاند.
او، با صراحت لهجهای که دارد، در داستانهایش به مسائل گوناگونی از قبیل اتفاقاتی که در دوران جوانیاش افتاده، زندگی خانوادگیاش، تحصیلاتش، تقابلش با فرهنگهای دیگر کشورهای جهان، مشکلات داخلی آمریکا، روابط انسانها، برخورد آنها با مرگ و ... میپردازد. سداریس، بهواسطه سفرهایش به کشورهای گوناگون جهان و گاهی سالها زندگی کردن در آن کشورها، مردم این کشورها را وارد داستانش میکند و از آنها موضوعاتی خلق میکند که مخاطبش را وادار میکند، بدون دانستن پیشینهای از این مردم و فرهنگشان، به آنها بخندند.
*
بخشهایی از مصاحبه ای که با این نویسنده صورت گرفته است:
خودم را یک تایپیست میدانم!
تو درباره خانوادهات زیاد مینویسی و خیلی وقتها اینطور به نظر میآید دوران کودکی خوبی نداشتی. اما تو و خواهرت، ایمی، عالی از آب درآمدهاید. چطور چنین چیزی ممکن است؟
من و ایمی استثنایی نیستیم. من فکر میکنم اگر اوضاع بر وفق مرادمان بوده به این دلیل است که جاهطلب بودیم در حالیکه بقیه اعضای خانواده اینگونه نبودند. تنها تفاوت من و ایمی با بقیه این است که رالی (در کارولینای شمالی) برای ما زیادی کوچک بود و میخواستیم هرچه زودتر از آنجا بیرون بیاییم.
چه چیزی تو را، برخلاف بقیه اعضای خانواده، به انتشار نوشتههایت ترغیب کرد؟
نمیدانم، همیشه دلم میخواست همه به من توجه کنند! وقتی از خانوادهای پرجمعیت باشید همیشه برای جلب توجه رقابت می کنید. برای نوشتن خودم را در اتاق حبس می کنم و بعد از آن تور و سفرهایم آغاز می شود که در واقع جایزهای است که بابت آن دوره تنهایی به خودم میدهم.
اصلا از اینکه مردم دوستت دارند تعجب نمیکنی؟
نه، اما تعجب می کنم، واقعا تعجب می کنم. یک بار میخواستم چیزی تقدیم حضار کنم برای همین به فکر چاپ یک کتاب بودم تا آن را به عنوان یادگاری کوچک به مردم بدهم. این برایم 20 هزار دلار تمام میشد. به جایش تصمیم گرفتم کارت پستال چاپ کنم. یک سمتش عکس جمجمه یک مرد پکنی بود. سمت دیگر طراحی جلد آخرین کتابم بود، که قرار بود اسمش «بیایید مرض قند را در جغدها کشف کنیم» باشد. یکی دو سال پیش هم موقع امضای کتابهایم، اولویت را به سیگاریها دادم چون هیچ کس هوای سیگاریها را ندارد. همه به آنها کممحلی میکنند. یکی هم شکایتی علیه من تنظیم کرد که من در خاک کالیفرنیا مقابل غیرسیگاریها رفتاری تبعیضآمیز داشتم. من با خودم فکر کردم: «تو بین مخاطبان من چه کار داری؟ من تو را نمیخواهم».
آیا جواب دادن به سوالهای مردم درباره آثاری که از خودت منتشر کردهای عجیب است؟
من هیچ وقت چیزهایی را که دربارهام نوشته میشود، نمی خوانم. برای همین فکر می کنم که این سوالها از یک جهاتی به من کمک می کند. چون فکر می کنم اگر چیزهایی که از دهانم بیرون آمده را بخوانم دیگر هیچ وقت دهانم را باز نمی کنم. با خودم می گویم: «وای خدا نمیتوانم باور کنم چه حرفهای احمقانهای زدهام.»
حتی اگر بشنوی نقد مثبتی در موردت نوشته شده؟
نه. حس می کنم اگر نقدهای مثبت را بخوانید باید منفیها را هم بخوانید. پس اصلا هیچ کدام را نمیخوانم.
شما در مورد آدمهای عجیب و غریب مینویسید. آیا مواظب هستی که آنها را مسخره نکنی یا تلاش میکنی که عدالت را رعایت کنی؟
همیشه فکر می کنم اگر می خواهید کسی را مسخره کنید، خودتان را مسخره کنید مفیدتر است.
یک جایی خواندم که هر روز خاطراتت را یادداشت میکنی. خودت دوباره آن را میخوانی؟
35سال است که خاطراتم را می نویسم. آخر هر فصل آن را چاپ میکنم، جلدش میکنم و عکس داخلش میگذارم؛ به عنوان چیزی که هیچ کس آن را نمی بیند بیش از اندازه پر زرق و برق است. خودم همیشه سراغشان می روم. وقتی دارم داستان می نویسم بسیار کمکم می کند. می توانم آنها را باز کنم از اسامی و جزییات آن استفاده کنم. نوشتن خاطراتم در این برهه برای من یک الزام است.
هیچ وقت شده نگران کم آوردن سوژه و اتفاقات عجیبی که برایت می افتد باشی؟
نه، چون تنها کاری که باید بکنید این است که سرزنده و تیزبین باشید.
در داستانهایت اغراق هم می کنی؟
البته که می کنم. اگر از منتقدین نیویورکر که مچم را میگیرند نمیترسیدم بیشتر از اینها اغراق می کردم.
از کی حس کردی نویسندهای؟ لحظهای داشتی که با خودت بگویی:« آهان! من یک نویسندهام»؟
وقتی اولین کتابم انتشار یافت، در نیویورک زندگی میکردم و سرکوچه یک کتابفروشی بود و آنها کتاب من را در ویترینشان گذاشته بودند . با دیدن کتابم در ویترین آن فروشگاه حس کردم نویسنده شدم. باعث میشد فکر کنم که یک کتاب نوشتهام، حس بدی نبود. بعدا فهمیدم « داشتن یک کتاب به معنای نویسنده شدن نیست، به معنای خوششانس بودن است.» شاید آن موقعی که شروع کردم به نوشتن برای «نیویورکر»، از آنجا که نویسنده برای من لقب بزرگی است، همیشه با خودم فکر می کنم:« اگر من اسم خودم را نویسنده بگذارم پس آدمهایی مثل « فلانری اوکانر» چه هستند؟ او یک نویسنده واقعی است؛ من فقط یک تایپیست هستم.»
وقتی داستانهایت را میخوانی و آنها را پرورش میدهی، حواست به واکنش حضار و زمان استفاده از واژههاهست؟
بله. خیلی زیاد. من وقتی داستانی را برایشان میخوانم کنار صفحات یادداشت می گذارم و هرجا مخاطبان به وجد آمدند و خندیدند یک تیک بزرگ کنار قسمت خندهدار میگذارم و اگر فکر می کردم چیزی خنده دار است ولی حضار واکنشی نشان ندادند در حاشیه صفحات شکل یک جمجمه و استخوان میکشم.
وقتی برایت اتفاق ناخوشایندی میافتد؛ مثل آن دفعه که در پرواز به رالی آن خانم بداخلاق صندلی کنارت خوابیده بود و اتفاقی عطسه کردی و یک آبنبات افتاد روی زانویش- وقتی اینجور اتفاقات برایت می افتد و مردم رفتار بدی دارند. آیا ته ذهنت با خودت می گویی: «من همه اینها را تحمل می کنم در عوض داستان خوبی جور می شود»؟
بله، سالها پیش داستانی در مورد دو آمریکایی در مترو پاریس نوشتم که فکر می کردند من جیببر هستم. خیلیها گفتند چرا چیزی نگفتی؟ چرا نگفتی آمریکایی هستی و همه حرفهایشان را می فهمی. اما گفتن اینکه آمریکایی هستم یعنی پایان زودهنگام داستانی باحال. من اصلا دلم نمیخواست ماجرا را خراب کنم.
عنوان کتاب را از یک بروشور ژاپنی در هتل انتخاب کردهای، بروشوری که توصیه می کرد «وقتی شعلهها شما را در برمیگیرند» چه باید بکنید. یادت میآید آن توصیه ایمنی چه بود؟
نه در آن لحظه فقط بلند بلند میخندیدم. یعنی عاشق این ایده هستم که وقتی در میان شعله های آتش گرفتار شدید با خودتان فکر می کنید: «اه گندش بزند! چرا این کتاب را تا ته نخواندم» فکر کنم به طور غریزی آن موقع این فکر را بکنید.
در آخرین فصل کتاب یک یادنگاشتی از ترک سیگارت نوشتی. آیا هنوز در دوران ترک به سر میبری؟
بله من عاشق اینم که وقتی سیگار را ترک کردید مردم بپرسند: «خب، بعد از شام که سیگار میکشی؟» و بگویم: «نه، راستش سیگار را ترک کردم.» آنها بگویند: «اما در مهمانی که می کشی؟» «نه ترک کردم» «اما اگر یکی یک سیگار تعارفت کند که میکشی؟» «نه من واقعا ترک کردم.» بعضی وقتها خواب میبینم که از سینما بیرون آمدم و یکهو از سر عادت یک سیگار روشن می کنم و بعد یادم میآید که ای بابا من که ترک کردم! اما حالا یک سیگار تو دهانم هست، پس بهتر است تا آخر بکشمش. سردبیرم در نیویورکر کمکم کرد که ترک کنم. وقتی ترک کردم تا مدتی نمی توانستم بنویسم. او به من گفت :« خیلیها سیگار را ترک میکنند. تو تافته جدابافته نیستی».
منبع:
روزنامه ی آرمان- نادر قبلهای؛ سپیده نیری