تاملی در آینهخانههای مزینانی
یادداشتی از یوسفعلی میرشکاک بر رمان «آه باشین» محمد کاظم مزینانی برنده جایزه جلال آلاحمد و هم چنین بخشهایی از خطابه محمدکاظم مزینانی هنگام دریافت جایزه خود.
یوسفعلی میرشکاک: هنوز هم باور نمیکنم محمدکاظم مزینانی «شاه بیشین» و «آه با شین» را نوشته باشد. سالها پیش در مقالهای نوشته بودم که برخی از شاعران و نویسندگان با آثار خود برابرند، برخی از آثار خود بزرگترند و برخی از آثار خود کوچکترند. تولستوی بزرگتر از جنگ و صلح است و داستایوفسکی برابر با جنایت و مکافات، اما گابریل گارسیا مارکز از «صدسال تنهایی» و «پاییز پدرسالار» کوچکتر است.
صریح بگویم اصلا توقع نداشتم روزی محمدکاظم مزینانی آرزوی مرا برآورده کند. راستش بعد از انقلاب سالها با این اندوه دست به گریبان بودم که چرا داستاننویسان برای نوشتن رمانی که من در برابر آن سر فرود بیاورم، عاجزند؟ تا اینکه «بی و تن» (بیوطن؟) رضا امیرخانی بخشی از اندوه مرا برطرف کرد.
به رضا هم گفتم که چه باری از روی دوش من برداشته است. واقعا بعد از «بی و تن» هیچگاه به این نیندیشیدهام که میشود چیز دیگری درباره حقیقتِ جوهر جنگاوری قوم ایرانی نوشت. البته خیل عظیمی که به خیال خود نویسندهاند میتوانند همچنان ببافند و جایزه هم بگیرند ولی نویسنده کسی است که یا اجمال را در تفصیل به بهترین نحو نشان دهد یا تفصیل را به بهترین نحو به ساحت اجمال بکشاند. امیرخانی در «بی و تن» اجمال را در تفصیل طرح کرده است و محمدکاظم مزینانی تفصیل را به اجمال درآورده است. من در برابر این دو بزرگوار با احترام تمام سر خم میکنم. هر دو شاعرند. محمدکاظم سالها شاعر کودکان بوده یعنی شعر کودک و نوجوان گفته و هنوز هم در وجود او کودکی آبزیرکاه و بازیگوش و شیطان و صدالبته ساده و زلال و دوستداشتنی وجود دارد. ولی اگر شما هم به اندازه من مزینانی و جهان کودکانهاش را میشناختید، باور نمیکردید نشسته باشد و «شاه بیشین» و «آه با شین» را نوشته باشد؛ دو رمان از مزینانی و هر دو خواندنی (البته هر کدام عالمی دارند و...) و حتی میتوان به جرات گفت با اغماض از برخی لغزشهای نگارشی، شاهکار.
رضا از سر قصد مینویسد و هرکس آثار او را از منظر نقد و تاویل خوانده باشد، فورا میفهمد که با یک نویسنده جدی طرف است که با رعایت فاصله از کاراکترها دست به قلم میبرد؛ اما مزینانی بازیگوشانه مینویسد و بدون قصد؛ چنانکه گویی در «ننو»ی کودکی خود خوابیده و در کنار «ننجان» دارد برای خودش خیال میبافد و همین کودک است که مرا شگفتزده میکند. اینکه برای نویسنده بودن باید کودک بود یا بزرگسال، مهم نیست؛ مهم این است که بتوان حرملهای همچون مرا -که از خودم سختگیرتر ندیدهام- وادار کنی دو یا سه بار رمانت را بخواند. صریح میگویم شاه بیشین را سه بار و آه با شین را دوبار خواندهام.
آیا اگر محمدکاظم مزینانی در فضای رویازده کودکانه – شاعرانهاش مستغرق نبود میتوانست به این راحتی رئالیسم جادویی را در رمانهای خود بومی کند؟ من از لغزشهای اندک نویسنده میگذرم؛ باید بگذرم، زیرا عظمت کار وادارم میکند که این لغزشها را نبینم.
مزینانی چگونه از عهده این کار برآمده است؟ در هر دو رمان او، شخصیتهای فرعی نقش پود را برعهده دارند و در خدمت تار (کلیت ماجرا که تاریخ است و بر مدار شخصیتهای اصلی میگردد) هستند و هرکدام جزئی از پازل بزرگ، که تمامیت اثر است. این توانمندی که او از خود نشان داده بینظیر است و همسنگ نیرویش در فضاسازی. تبدیل کردن تاریخی که همه ما با آن آشنا هستیم به همتافتی از شعر و تخیل و جادو شگرفکاری مزینانی است. و جالب اینجاست که کاراکترهای جزئی چنان در این فضای جادوگرانه جا گرفتهاند که بیدرنگ به جزئی از ذهن و ضمیر خواننده بدل میشوند.
مزینانی چگونه و چه هنگام به دانش لازم برای ساختن و پرداختن شخصیتهای خود دست پیدا کرده است؟ من ماههاست که میخواهم از فضای دو رمان او و کاراکترهایش فاصله بگیرم تا بتوانم چیزی درباره آنها بنویسم و نمیتوانم. اعتراف میکنم که پس از «آلخو کارپانتیه» و «گابریل گارسیا مارکز» اولینبار است که نویسندهای توانسته است، تمام غرایز و عواطف و احساسات مرا همراه با اندیشهام به غلیان درآورد و فراموش نکنیم که مزینانی از ورای چند حجابِ ممیزی این تصرف را در عقل و نفس خوانندهای چون من دارد.
اگر نویسنده را نمیشناختم ستایشم از وی بیحد و مرز بود، زیرا مرا از پرداختن به تاریخ معاصر برای همیشه معاف و منصرف کرده است. در هیچ رمانی تقدیر تاریخی قوم ایرانی چنین خیرهکننده، شوم، بدفرجام، تلخ، بیهوده، پوچ، فروبسته و نیستانگارانه روایت نشده است که در دو رمان این نویسنده. من خود سالهاست که با «ممیزی» و بهویژه با سرمُمیز درون که بزرگترین سانسورچی ما ایرانیهاست سر و کار دارم، بارها نوشته و در نیمه راه رها کردهام. مزینانی چگونه و با کدام پشتوانه و پشتکار توانسته است بر حجابهای چندگانه ممیزی درون و بیرون چیره شود؟ نمیدانم. چگونه توانسته است به راز تقدیر تاریخی ما پی ببرد؟ نمیدانم. از کجا فهمیده است ما هر بار به قصد دگرگون کردن جان و جهان خود کمر میبندیم و میکوشیم، پس از سالها تکاپو باز هم خود را در همان نقطه آغاز مییابیم؟ مزینانی خودآگاه یا ناخودآگاه در هر دو رمان خود به تفصیل نشان داده است که «حوالت» ما دگرگونیناپذیر است یا لااقل تاکنون چنین بوده است.
در جنب طرح تقدیر تاریخی قوم ایرانی، یکی از هنرهای شگرف مزینانی پرداختن به ظهور و زوال قدرت است. با جرات میگویم که بعد از «پاییز پدرسالار» رمانی به این مایه از توانایی در باب تباهی حکومتهای تکفرمان و تنهایی تباه و تیره «خدایگان» ندیدهام؛ بهویژه در ادب فارسی هیچ سابقهای برای شاه بیشین وجود ندارد. درخشش این رمان به اندازهای است که اگر تا پایان تاریخ این سرزمین رمان دیگری در این باب نوشته نشود، میتوان مدام به همین رمان رجوع کرد و چهره تمام دیکتاتورهای گذشته و آینده را در آینه آن دید.
شگفتی ماجرا در این است که مزینانی هیچ کینهای نسبت به دیکتاتور ندارد و از او فاصله نمیگیرد بلکه بسیار انسانی - حتی انسانیتر از مارکز- به دیکتاتوری مینگرد. در «پاییز پدرسالار» با قدری گزافه و مقادیر بسیاری طنز و تمسخر نیز مواجهیم، اما در «شاه بیشین» نویسنده به هیچوجه دیکتاتور را به ریشخند نمیگیرد و به او تمسخر نمیزند و از همان آغاز که دیکتاتور کودکی بیش نیست چندان به او نزدیک میشود که گویی همدل و همبازی روزگار طفولیت اوست. دیکتاتور نیز همچون همه ما انسانی شرقی است که در چنبره تقدیر تاریخی قوم ایرانی قرار دارد با این تفاوت که قرار است بر اریکه فرمانروایی بنشیند و به جای میلیونها انسان تصمیم بگیرد. این موقعیت ما انسانهای بیرون افتاده از متن تاریخ است که نیاز به قیم داریم و این نیاز به موقعیتی برای تبدیل حاکم به مستبد تبدیل میشود. ما و دیگر اقوام شرقی نیاز داریم که یکی - هر که باشد- صنم صومعه پرستش ما باشد تا خود را در او نیایش و ستایش کنیم و برای اینکه قابل نیایش و ستایش باشد، او را ورای قانون و سرشت و سرنوشت خود قرار میدهیم و همین او را تبدیل به هیولا میکند، حتی اگر دستوپاچلفتی و خجالتی و بچهننه باشد. پدرسالار مارکز هیچ شباهتی به انسانهای دیگر ندارد؛ حال آن که پدرسالار مزینانی کاملا انسان است. به عبارت دیگر مارکز، تصویری انتزاعی از دیکتاتورهای آمریکای لاتین ارائه میکند، اما مزینانی تصویری کاملا انسانی و ملموس و محسوس از دیکتاتورهای شرقی ارائه کرده است. بیگمان او میخواهد بگوید این موقعیت ما و فرهنگ ماست که از عادیترین و پیشپاافتادهترین طبایع انسانی، موجوداتی غولآسا و مهیب میتراشد و همگان را در برابر او درمانده میکند. مزینانی از مارکز بسیار انسانیتر به مساله استبداد مینگرد. پدرسالار مارکز غولی مهیب است که خود نیز به علل و انگیزهها و دلایل اعمال خود وقوف ندارد، اما پدرسالار مزینانی موجودی است زبون که در چنبره موقعیت خود گرفتار آمده و به ناچار مهیب جلوه میکند بیآنکه ذاتا جَنم مهیب بودن داشته باشد.
چـــکیــده
این را نیز بگویم که اگر در آینهخانههای مزینانی بنگریم و در آنها تأمل کنیم و لااقل آنها را چشماندازی از تاریخ معاصر تلقی کرده و بر نویسنده نشوریم، نشانه آن است که هنوز زندهایم و احتمال دارد که متحول شویم و از چنبره نیستانگاری ویژه قوم ایرانی نجات پیدا کنیم؛ اما اگر بر نویسنده خشم بگیریم که چرا در رمان خود به سراپای تاریخ روزگار پهلوی ناسزا نگفته و از موضع نفرت با آن مواجه نشده، نشانه آن است که بیماریم و فرجامی جز زوال و تباهی در انتظار ما نیست و خود سایهای هستیم از محمدرضا پهلوی که بهزودی خواهیم ترکید و عفونت خود را برملا خواهیم کرد.
*
در اختتامیه هفتمین جایزه ادبی جلال، هر یک از برندگان هنگام دریافت جایزه خود، متنی را که از پیش تهیه کرده بودند خواندند.
بخشهایی از خطابه محمدکاظم مزینانی، نویسنده «آه باشین»:
واپسین وصایای یک نامزد دریافت جایزه!
به نام خداوند ذوالجلال
همانا از بنده درخواستند که پیش از اهدای جوایز این جایزه پرشکوه و جلال، واپسین وصایای خود را به جا بیاورم، و امتثال امر را، شش وصیت نوشته آمد:
یک: ای شیدایان نوشتن، همان طور که می دانید زبان خانه دوم آدمی زاد است، پس به شما وصیت می کنم که پیش از هر چیز تکلیف خود را با زبان مادری روشن کنید و هرگز در این خانه پدری نکنید.
دوم: ای دوستان جانی، هیهات… هیهات که هرگز دست به سوی کیبُرد یا خودکار دراز نکنید، مگر این که مطمئن باشید نوشته شما بیش از هرچیز یک خلق هنری از کار درمی آید؛
سوم: ای نازنینان، نوشتنِ تجربی کاری است هم چون ساختن و بنا کردن بنای مسجد شیخ لطف الله بدون پشتوانه نظری و فکری.
چهارم: ای شیفتگان جادوی داستان، شما هرگونه که میخواهید بنویسید و هر نوع بازی و حتی تفنن را تجربه کنید، اما یادتان باشد که اثر نویسنده نباید باعث تسلط او بر مخاطب شود. به یاد داشته باشید که اثر شما باید هم چون یک عنکبوت با سرعتی هولناک خواننده را شکار کند.
پنجم: ای دوستان، هرگز قدرت جادویی اینترنت و بعضی از نرمافزارها مانند گوگل ارث را دست کم نگیرید. باور کنید، گوگل ارث می تواند قدرت و حس بیمثالی به نویسنده ببخشد، همپای جام جهان نمای جمشید. پس بهتر است با اینترنت این مخزن هولناک اطلاعات و دانش و هوش بشری رابطه ای کشف و شهودی برقرار کرد و بهترین بهره ها را از آن گرفت.
ششم: ای سوداییان نوشتن، این وصیت آخرین را دست کم نگیرید. به همین قلم جلال سوگند که اگر متفاوت بودن و عمیق بودن و بکر بودن یک اثر ادبی را شرط موفقیت آن می دانید، پس آگاه باشید که این امر هرگز اتفاق نخواهد افتاد مگر این که نویسنده خود انسان بکرزا و متفاوتی باشد.
خداوندا، ذوالجلالا، آگاهم که هر انسانی در روز محشر با داستان شخصی خویش از گور برمی خیزد، پس عاجزانه از تو می خواهم که گشایش این داستان هولناک را خود به فرجام مطلوب برسانی.
آمین یا رب العالمین
منابع:
فرهیختگان
ایبنا