تبیان، دستیار زندگی
وقتی سر میدان رسیدم با جمعیتی روبه رو شدم که به طرف پاسگاه در حال حرکت بودند.من هم به جمعیت پیوستم و با آنها هم صدا شدم :« ملت برای ارتش ارتش برای ملت»
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

چماقدارها؛ از داستانهای برگزیده جشنواره انقلاب

«چماقدارها» نوشته رامین جهانپور از داستان های برگزیده جشنواره انقلاب

وقتی سر میدان رسیدم با جمعیتی روبه رو شدم که به طرف پاسگاه در حال حرکت بودند.من هم به جمعیت پیوستم و با آنها هم صدا شدم :« ملت برای ارتش ارتش برای ملت»

فرآوری: زهره سمیعی- بخش ادبیات تبیان
جشنواره انقلاب

باصدای الله اکبر مادر پلک هایم را باز کردم.صدای زمزمه نمازش سکوت سنگین اتاق را می شکست.بابا برای خریدن نان بیرون رفته بود.آبجی کنار سماور نفتی نشسته و در هوای نیمه تاریک اتاق داشت کتاب های مدرسه اش را آماده می کرد.سراسیمه از توی رختخوابم برخاستم و پیلی پیلی خوران خودم را به اتاق دیگری رساندم.داداش بزرگه توی رختخوابش نبود ازپشت پنجره به حیاط نگاه کردم.هوا تازه روشن شده بود و برفی که از دیشب می بارید هنوز بند نیامده بود.درخت زیتون وسط حیاط زیر ملحفه سپید برف به خواب رفته بود.از توی ایوان پارچ آب را برداشتم و چند مشت آب به صورتم زدم.وقتی به اتاق برگشتم مادر نمازش تمام شده بود.دیشب داداش بزرگه دیر کرده بود و همه ما نگران شده بودیم. من و آبجی تا ساعت دوازده شب در انتظار آمدنش بیدار بودیم و من نفهمیدم که کی خوابم گرفت.رو به مادر گفتم :« دیشب داداش آمد ؟» گفت :« آره آمد. دیر وقت بود! ».گفتم :« کجا رفته بود؟» گفت :« حتما باید بدانی ؟» دیگر حرفی نزدم.این روزها سعی می کردند همه چیز را از ما کوچکترها پنهان کنند.اما ما خیلی چیزها را می فهمیدیم.اصلا در و دیوار کوچه ها خیابان ها محله ها و مدرسه بوی تازه ای می داد و انگارخبرهایی بود.آبجی که چند سالی از من بزرگتر بود نزدیکم شد و آهسته گفت :« دیشب باز هم با چماق دارها درگیر شده بودند پاسگاه هم از چماق دارها طرفداری می کرد».مادر غرو لندکنان گفت : « خدا لعنتشان کند چند تا از خدا بی خبر با چوب می افتند به جان بچه های مردم ».آبجی گفت :« داداش بزرگه می گفت: دیگرکارشان تمام است شاه که رفته اینها هم نفسهای آخرشان است ».گفتم :« دیروزمحمود پسراوستارضا می گفت: رئیس پاسگاه بهشان پول داده وگفته هروقت جوانها سرمیدان جمع شدند باچوب آنها را بزنند.به آنها گفتند که حتی به دخترها و زنها هم رحم نکنند ».چند وقتی بود که داداش بزرگه صبح زود می رفت و شبها دیر وقت به خانه برمی گشت.از صحبت های پدر و مادر فهمیده بودم که به همراه دوستانش به داخل مسجد می روند و در آنجا در مورد اعلامیه، شعار و راهپیمایی حرف می زنند. هر وقت داداش دیر می آمد مادر و بابا هراسان می شدند و دست به دعا برمی داشتند.دل من و آبجی هم می لرزید که نکند خدایی نکرده چماق دارها و سربازان پاسگاه بلایی سرش بیاورند.

وقتی بابا با نان گرم از راه رسید صبحانه را خوردم،بعد کتابهای درسی ام را برداشتم و از خانه زدم بیرون.برف همچنان می بارید داخل کوچه که شدم چندتا از جوان های محل را دیدم.آنها در حالی که شال وکلاه کرده بودند با سرعت از کنارم رد شدند. بوی رنگ اسپری توی کوچه پیچیده بود.

***

آن روز خیلی از معلم ها به مدرسه نیامده بودند. به خاطر همین زودتر از همیشه تعطیل مان کردند.نزدیک های ظهر بود که از مدرسه بیرون آمدم.برف دیشب بند آمده بود و کوچه ها و خیابان ها سفید پوش شده بودند. سوز سردی که می وزید سر و صورتم را نیش می زد. نزدیک های خانه بودم که محمود دوستم را دیدم که از روبرو می آمد.او شبانه درس می خواند.به همین خاطر بیشتر خبرهای درگیری ها را به من می رساند. با دیدن من ایستاد و همان طور که نفس نفس می زد با هیجان گفت :«من دارم می روم خانه زودبرمی گردم. دوروز می شود که خانه نرفته ام. توی میدان شلوغ شده. انقلابی ها با چماق دارها درگیر شدند. تیراندازی هم شده، امروز سر میدانگاهی غوغایی بود. مردم به پاسگاه حمله کردند…بعد هم با اسلحه افتادند به جان چماق دارها و همه آنها را دستگیر کردند.سربازهای پاسگاه هم با مردم همدست شدند...» با شنیدن این حرف ها یاد داداش افتادم. خیلی زود از محمود خداحافظی کردم و به طرف میدان راه افتادم.وقتی سر میدان رسیدم با جمعیتی روبه رو شدم که به طرف پاسگاه در حال حرکت بودند.من هم به جمعیت پیوستم و با آنها هم صدا شدم :

« ملت برای ارتش ارتش برای ملت»

دبیرخانه هفتمین جشنواره داستان انقلاب (جایزه امیرحسین فردی) بنا به تقاضای شركت‌كنندگان، مهلت ارسال آثار را تا 30 آذر تمدید كرد.

طولی نکشید که به محوطه پاسگاه رسیدیم.جمعیت آنجا دوبرابر سرمیدان بود.پیر وجوان، دختر و پسر جمع شده بودند.عده ای ازسربازها با لباس های نظامی در میان مردم ایستاده بودند و با آنها خوش و بش می کردند. جمعیت را شکافتم و به پشت دروازه بزرگ و آهنی محوطه پاسگاه رسیدم.ناگهان چشمم به یکی از دوستان داداش بزرگه افتاد که اسلحه به دست جلوی در ایستاده بود. نزدیکش شدم و سلام کردم. با دیدن من تعجب کرد و گفت :« تو اینجا چه کار می کنی ؟» آب دهانم را قورت دادم و با هیجان گفتم :« داداشم کجاست؟ حالش خوبه ؟» لبخند خسته ای زد و گفت : « آره خوبه. الان هم داخل پاسگاست ».گفتم :« می شود ببینمش ؟»‌.گفت : « نه عزیزم. هیچ کس اجازه داخل شدن ندارد».گفتم :« خواهش می کنم، فقط یک لحظه! » سری تکان داد و گفت :« فقط سریع بیا بیرون.» با عجله از پله های سنگی پاسگاه بالا رفتم.توی راهرو پر از جوانهایی بود که اسلحه به دست ایستاده بودند.همانطور که به اطرافم چشم می چرخاندم داداش را دیدم که گوشه ای از سالن ایستاده و مشغول صحبت با دوستانش بود.به وضوح صدای یکی از جوانها را می شنیدم که می گفت :« رئیس پاسگاه زودتر از همه فرار کرد چون اگر به دست مردم می افتاد حسابش را می رسیدند.» دیگری می گفت : « همه چماق دارها را توی بازداشتگاه انداختیم.آنجا دیگر جا نداریم ».وقتی نزدیک داداش رسیدم منتظر بودم با دیدن من عصبانی شود اما لبخندی زد و گفت : « نگرانم بودی ؟ »‌ گفتم :« خیلی!» دستی به شانه ام زد و گفت :« از تو نگران تر مادر و بابا هستن، زودتر به خانه برو و آنها را از نگرانی در بیار». با عجله از داداش جدا شدم و از محوطه پاسگاه بیرون آمدم.بیرون بشقاب های شکلات بود که توی جمعیت دست به دست می شد.هنوز از میان جمعیت خارج نشده بودم که نگاهم به آبجی و بابا خورد که با چشمان نگرانشان داشتند نزدیک می شدند.به طرف آنها رفتم و بهشان گفتم که داداش را دیدم.پدر باشنیدن این حرف اشک شوق در چشمانش حلقه زد و گفت : «خدا را شکر حالا زودتر به خانه برو که مادرت چشم به راهه». شروع کردم به دویدن تا زودتر به خانه برسم. باید خبر پیروزی را به مادر می دادم.وقتی از محوطه پاسگاه دورمی شدم آفتاب ملایمی روی برفها تابیدن گرفته بود و صدای رادیویی که از بلندگوی پاسگاه پخش می شد با صدای شعار مردم آمیخته شده بود : « هوا دلپذیر شد گل از خاک بر دمید…»

*

مهلت ارسال اثر به جشنواره داستان انقلاب تمدید شد

دبیرخانه هفتمین جشنواره داستان انقلاب (جایزه امیرحسین فردی) بنا به تقاضای شركت‌كنندگان، مهلت ارسال آثار را تا 30 آذر تمدید كرد.

دبیرخانه جشنواره های حوزه هنری با توجه به پایان مهلت ارسال آثار هفتمین جشنواره سراسری داستان انقلاب كه پیش تر یکم آبان اعلام شده بود، این مهلت را تا 30 آذر تمدید كرد.

موضوعات این دوره از جشنواره را مسائل و اتفاقات سال‌های قبل از انقلاب و روزهای پیروزی انقلاب، حوادث و رویدادهای پس از انقلاب همچون كودتای نوژه، حادثه طبس، درگیری‌های كردستان، سنگ‌اندازی‌های گروه های معاند پس از انقلاب همچون ترورها، منافقین، تأثیر انقلاب در منطقه و كشورهای اسلامی و همسایه همچون بیداری اسلامی، تهدیدهای پیدا و پنهان دشمنان انقلاب و فرصت‌های به دست آمده در حوزه‌های اجتماعی، سیاسی، اقتصادی و فرهنگی دربرمی‌گیرد.

مراسم اختتامیه و معرفی برگزیدگان جشنواره بهمن سال جاری(1393) برگزار خواهn شد و علاقمندان می توانند با مراجعه به سایت www.artfest.ir نسبت به ثبت نام فرم اینترنتی اقدام و آثار خود را به دبیرخانه جشنواره های حوزه هنری به نشانی تهران، خیابان سمیه، نرسیده به خیابان حاف1 حوزه هنری، طبقه همكف ارسال كنند.

هفتمین جشنواره داستان انقلاب برای شناسایی و پرورش نویسندگان و جوانان متعهد هنرمند و خلق آثار ارزشمند ادبیات داستان انقلاب در چهار بخش رمان بزرگسال، رمان نوجوان، داستان كوتاه بزرگسال و داستان كوتاه نوجوان برگزار می شود.


منابع:
مرکز آفرینشهای ادبی حوزه هنری
حوزه هنری

سه داستان کوتاه

داستانکهایی از نویسندگان معاصر

بازار؛ داستانی ازخالد نویسا