تمام دلم از آنِ توست
اشعاری از شاعران معاصر: رضا بروسان، ایمان سمرقندی، سعید چرخچی و کیانوش خانمحمدی.
ایمان سمرقندی:
دلم را که مرور می کنم؛
تمام آن
از آن ِ توست
نقطه ای،
از آن ِ خودم.
بر آن نقطه هم
میخ می کوبم و
قابِ عکسِ تو را
می آویزم...
*
رضا بروسان:
حرف که می زنی انگار
سوسنی در صدایت راه می رود
حرف بزن
می خواهم صدایت را بشنوم
تو باغبان صدایت بودی
و خنده ات دسته کبوتران سفیدی
که به یکباره پرواز می کنند.
تو را دوست دارم
چون صدای اذان در سپیده دم
چون راهی که به خواب منتهی می شود
تو را دوست دارم
چون آخرین بسته سیگاری در تبعید.
تو نیستی
و هنوز مورچه ها
شیار گندم را دوست دارند
و چراغ هواپیما
در شب دیده می شود
عزیزم!
هیچ قطاری وقتی گنجشکی را زیر می گیرد
از ریل خارج نمی شود.
و من
گوزنی که می خواست
با شاخ هایش قطاری را نگه دارد...
*
سعید چرخچی:
آسمانی در نهایت بی رنگی
از مرز گلایه های بنفش
و
بغض های خاکستری
می گذرم
شادی های قرمز را به تو می سپارم
و روز های سبز را به سبزینگی ها
در طوسی بهت و حیرت
از زردی نفرت می گریزم
و تمام آبی هایم را
به سپیدی یادت می بخشم
تا
آسمانی شوند
.....
...
.
*
کیانوش خانمحمدی:
ما مردها گاهی نیاز داریم بندِ وا شدهی یک ساعت را تعمیر کنیم
عوض کردن یک باطری
ما را به آرامشی میرساند که از ساعت میگیرد ...
من ساعتهایم را نگه میدارم
ساعتی که مادرم
با خودکار برایم کشیده بود هنوز کار میکند
10 و 10 دقیقه است و او هنوز نمرده
پدر اما ماهیگیر بود
و ساعت وفادارش بعدِ او فقط زیر آب کار میکند
فرق گذشته و حال در ساعتها پیداست
هرچه من بزرگتر شدم قیافهی آنها مردانهتر شد
بچگانه... مردانه ...زنانه ...
ساعتها هم دنیای خودشان را دارند
ویترین ، سینمای ساعتها بود که خیابان را پخش میکرد
بازی من و معشوقهام را یک جفتشان پسندیدند
در آخرین سکانس عاشقانه ، ما عکس گرفتیم و جدا شدیم
اما ساعتهای ما برای همیشه ، همانجا ، با همان ژست ایستادند
چهکسی با چهکسی قرار میگذاشت ؟
ما با هم ؟ یا ساعتهای ما با هم ؟
یک ساعتِ مرد،
دست مردی را میگیرد و میرساند به قراری که یک ساعتِ زن،
زنی را به همان قرار
آن ساعتِ دیوانه را سالهاست تنظیم میکنم
اما هرسال، در همان لحظه، با همان ژست ...
ساعت ها با شب و روز تنظیم میشوند
اما این یکی زمانی شب و روز را هم تنظیم میکرد
من و آفتاب کارگرهای سادهای بودیم
که با هم میآمدیم و با هم میرفتیم
در راه دستم را طوری میگرفتم که همه ساعت را از من بپرسند
و نمیفهمیدم
مردی که ساعتش را در جیب میگذارد تا زمان را از غریبهای بپرسد؛
تنهاست...
تنهایَم؛
تنها
مثل آن ساعت بچگانه که سالها پیش در جنگل افتاد
و حالا در دست درختی است
کار میکنم اما به کار نمیآیم...
ما مردها
گاهی به یک تعمیر ساده نیاز داریم
یک تعویض باطری شاید...
اما وقتی مردی با دستهای لرزان ساعتی را تعمیر میکند
هیچ تضمینی نیست عقربههایش در جهت درست بچرخند!
منبع: وبلاگهای ادبی