تبیان، دستیار زندگی
یکی از غم انگیزترین و تاثیر گذارترین داستان های عاشقانه فارسی، داستان عشق لیلی و مجنون است. این افسانه اگرچه ریشه ای سامی و عرب دارد، اما از آنجا که توسط یکی از بزرگترین و قوی ترین داستان سرایان زبان و ادب پارسی، یعنی نظامی گنجوی سروده شده است، جزو ماندگ
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

پایان عشق لیلی و مجنون

(بخش آخر)

یکی از غم انگیزترین و تاثیر گذارترین داستان های عاشقانه فارسی، داستان عشق لیلی و مجنون است. این افسانه اگرچه ریشه ای سامی و عرب دارد، اما از آنجا که توسط یکی از بزرگترین و قوی ترین داستان سرایان زبان و ادب پارسی، یعنی "نظامی گنجوی" سروده شده است، جزو ماندگارترین غم نامه ها و عاشقانه های ادبی دنیاست.

آسیه بیاتانی- بخش ادبیات تبیان
لیلی ومجنون

در بخش گذشته داستان تا به آنجا پیش رفت که نامه هایی بین لیلی و مجنون رد و بدل می شود و وجود همین نامه ها شوریدگی و شیدایی مجنون را چند برابر می کند.

ابن السلام شوهر لیلی زندگی تلخ و دردناکی داشت، اما از آن تلخ تر زندگی لیلی بود.

می‌زیست در آن شکنجه تنگ چون دانه لعل در دل سنگ

می‌کرد به چابکی شکیبی می‌داد فریب را فریبی

شویش همه روز پاس می‌داشت می‌خورد غم و سپاس می‌داشت

در صحبت او بت پریزاد مانند پری به بند پولاد

تا شوی برش نبود نالید چون شوی رسید دیده مالید

تا صافی بود نوحه می‌کرد چون درد رسید درد می‌خورد

می‌خواست کزان غم آشکارا گرید نفسی نداشت یارا

در نهایت این زندگی ناسازگار شوهر بیگناه را از پای درانداخت و او را به بستر بیماری انداخت. مرد ناکام به استقبال مرگ رفت تا از عذاب زندگی با همسری بدان سردمهری وارهد.

افشاند چوم باد بر جهان دست جانش ز شکنجه جهان رست

او رفت و رویم و کس نماند وامی که جهان دهد ستاند

پس از مرگ ابن السلام لیلی به سوگ او مینشیند. اگر چه هیچگاه او را دوست نداشت اما به هر حال همسرش بود و هیچگاه بدی در حق او نکرده بود. مرگ ابن السلام باعث شد که لیلی به راحتی و بی بهونه برای دوری از مجنون و عشقش ناله و فریاد کند.

می‌کرد ز بهر شوی فریاد وآورده نهفته دوست را یاد

از محنت دوست موی می‌کند اما به طفیل شوی می‌کند

اشک از پی دوست دانه می‌کرد شوی شده را بهانه می‌کرد

بر شوی ز شیونی که خواندی در شیوه دوست نکته راندی

شویش ز برون پوست بودی مغزش همه دوست دوست بودی

در قوم عرب اینگونه رسم است که پس از اینکه شوهر بمیرد زن تا دو سال از خانه بیرون نیاید و روی خود را به کسی نشان ندهد. همین بهانه خوبی بود برای لیلی تا با یاد دوست خلوت کند. پس از گذشت روزگار فصل خزان از راه می رسد و به همراه این خزان، خزان عمر لیلی هم به پیشباز او می آید.

لیلی ز سریر سر بلندی افتاد به چاه دردمندی

شد چشم زده بهار باغش زد باد تپانچه بر چراغش

تب لرزه شکست پیکرش را تبخاله گزید شکرش را

بالین طلبید زاد سروش وز سرو فتاده شد تذروش

در واپسین دقایق زندگی نزد مادرش به عشق مجنون اعتراف کرد و آخرین تمنای خود را با او در میان نهاد که زمانی که از این دنیا رفتم:

فرقم ز گلاب اشک تر کن عطرم ز شمامه جگر کن

بر بند حنوطم از گل زرد کافور فشانم از دم سرد

خون کن کفنم که من شهیدم تا باشد رنگ روز عیدم

آراسته کن عروس‌وارم بسپار به خاک پرده دارم

وقتی مجنون از مرگ من آگاه شود حتما به اینجا می آید، او برای من عزیز است، تو هم عزیزش بدار و به او بی احترامی مکن.

آواره من چو گردد آگاه کاواره شدم من از وطن گاه

دانم که ز راه سوگواری آید به سلام این عماری

چون بر سر خاک من نشیند مه جوید لیک خاک بیند

بر خاک من آن غریب خاکی نالد به دریغ و دردناکی

یاراست و عجب عزیز یاراست از من به بر تو یادگار است

از بهر خدا نکوش داری در وی نکنی نظر به خواری

من داشته‌ام عزیزوارش تو نیز چو من عزیز دارش

دختر با گفتن راز عشق و دلدادگی قطره اشکی از دیده فرو بارید و در حالیکه نام معشوق بر لب داشت، جان داد. مجنون پس از شنیدن خبر مرگ لیلی گریان و خروشان بر مزار معشوق آمد و

در شوشه تربتش به صد رنج پیچید چنانکه مار بر گنج

از بس که سرشک لاله‌گون ریخت لاله ز گیاه گورش انگیخت

خوناب جگر چو شمع پالود بگشاد زبان آتش آلود

وانگاه به دخمه سر فرو کرد می‌گفت و همی گریست از درد

کای تازه گل خزان رسیده رفته ز جهان جهان ندیده

کار مجنون این بود که با حیوانات هر روز بر سر مزار لیلی برود و با او درد دل و گریه زاری کند.

می‌داد به گریه ریگ را رنگ می‌زد سری از دریغ بر سنگ

بر رهگذری نماند خاری کز ناله نزد بر او شراری

در هیچ رهی نماند سنگی کز خون خودش نداد رنگی

در نهایت یکروز که بر سر قبر لیلی آمده بود و سر بر مزار او نهاده بود، از خدا خواست که جانش را بگیرد که زودتر به عروس خود برسد.

نالنده ز روی دردناکی آمد سوی آن عروس خاکی

بیتی دو سه زارزار برخواند اشکی دو سه تلخ تلخ بفشاند

برداشت بسوی آسمان دست انگشت گشاد و دیده بربست

کای خالق هرچه آفرید است سوگند به هرچه برگزیداست

کز محنت خویش وارهانم در حضرت یار خود رسانم

آزاد کنم ز سخت جانی واباد کنم به سخت رانی

این گفت و نهاد بر زمین سر وان تربت را گرفت در بر

چون تربت دوست در برآورد ای دوست بگفت و جان برآورد

مجنون بر سر قبر لیلی جان می دهد و به مرور زمان مردم متوجه مرگ او می شوند و او را در کنار لیلی به خاک می سپارند و داستان عشق آنها به افسانه ای زیبا و جاودانی تبدیل می شود.


منابع:
لیلی و مجنون، نظامی گنجوی، تصحیح دستگردی
سیمای دو زن، سعیدی سیرجانی