تبیان، دستیار زندگی
بعد پنجاه سال سر رویک بالشت گذاشتن باش،هنوز خجالت می کشی اسمش رابیاوری؟!...کاشکی سر بلند می کردی یواشکی می آمدی سر می کشیدی تو حیاط می دیدیش! انگار نه انگار که دارد پا می گذارد تو هفتاد ...سر و ریشی رنگ می کند بیا ببین...شبق!
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

دیدار؛ داستانی از قباد آذرآیین

بعد پنجاه سال سر رویک بالشت گذاشتن باش،هنوز خجالت می کشی اسمش رابیاوری؟!...کاشکی سر بلند می کردی یواشکی می آمدی سر می کشیدی تو حیاط می دیدیش! انگار نه انگار که دارد پا می گذارد تو هفتاد ...سر و ریشی رنگ می کند بیا ببین...شبق!

بخش ادبیات تبیان
قباد آذرآیین

شکر خدا همه خوبند مادر..ساق و سالم و سر حال. اصلن نگران هیچ کدامشان نباش. خدا گفته تو همیشه ی خدا حرص و جوش بخوری و دست و دلت بلرزد؟ از کدامشان شروع بکنم؟ شکر خدا یکی دوتا  هم که نیستند.

دختر پروانه به سلامتی پزشکی قبول شده. دانشگاه زاهدان.  پروین اش...نگرانی پروانه بابت دوری جاه و راهش است. از حالا عزا گرفته. خب، حق هم دارد. آخر یک دختر تک و تنها تو یک شهر غریب،آن هم دختری که راه دورش از خانه تا مدرسه اش بوده...اینجا کجا، زاهدان کجا! البته حالا دارند یک کارهایی می کنند بلکه بیارندش یک جایی همین نزدیکی ها. پول و پله ای بدهند یا دم کسی را ببینند ...هرچی پروانه سوز و بریز می کند و حرص و جوش می خورد، حبیب آقا عین خیالش نیست. انگار نه انگار که پروین دختر او هم هست...می شناسیش که چقدر دنده پهن و دل گنده است. می گوید سفر قندهار که نمی خواهد برود. حالا دیگر دخترها سفینه سوار می شوند می روند کرات آسمانی. آن سر مملکت هم که باشد ،هروقت دلمان تنگ شد براش می نشینیم تو هواپیما و فوقش دو ساعت بعدش پیش بچه مان هستیم. اصلن این حبیب آقا از اولش هم بیخیال بود اگر پروانه نبود حالا یک تنبان هم پاش نبود...

اما مادر، کاشکی پروانه  گوشه ی چشمی هم می انداخت به حال و روز برادر ته تغاری اش. من ازش توقع ندارم، از هیچ کدامشان توقع ندارم اما خوب است پروانه که خواهر بزرگ من است، نباید بپرسد برادرم کم و کسری نداری؟ دنیا که همیشه به یک حال نمی ماند مادر..

سیاوش عسلویه کار می کند. شکر خداحقوق و مزایایش خوب است.اوایل از گرما و جک و جانورهای آنجا می نالید. حالا البته عادت کرده. بدنش کهیر زده بود چه جور! آخر سیاوش نازک نارنجی را چی به عسلویه!..گفتم که خوب شده مادر..عادت کرده. نگران نباش..باز من از دهنم پرید یک چیزی گفتم ، تو شروع کردی به سوز و بریز!..می شناسیش که، اهل ریخت و پاش نیست.دارد پول و پله ای جور می کند که گوش شیطان کر، اصفهان خانه بخرد و زن و بچه اش را از این جهنم دره نجات بدهد. مگر تو خودت همیشه نمی گفتی یه سال بخور نون و تره یه عمر بخور گوشت بره؟_ سیاوش هم حال و روز مرا می داند و به روی خوش نمی آورد””

مهربانو این ها؟..بی خبر نیستم ازشان. دارند زندگی شان را می کنند.علیرضاشان را به سلامتی سر و سامان داده ا ند. مریم شان را هم، گمانم خودت بودی که شوهرش دادند. مانده ساسان شان که رفته ان ور آب، گمانم کانادا، نپرسیدم.مانده ته تغاری شان که یک دختر است. تو ندیدیش البته. شاپورهم زن شمالی گرفته. من که می گویم کار کار قسمت است مادر، و گرنه کم دختر داریم تو فک و فامیل خودمان؟ مبارکش باشد . علف باید به دهن بزی شیرین باشد.

برای عروسی شان نرفتم. بهانه آوردم  زنم پا به ماه است دکتر گفته نباید تو ماشین بنشیند . از تو چه پنهان دستم خالی بود . کادوی عروسی آن ها هم مانده گردنم  توی این  نداری و دست تنگی..غلام؟..او هم خوب است شکر خدا، با همان پیکان بار شلخته اش لک و لکی می کند و سر و ته زندگی ش را به هم می آورد.

توی برادرها و قوم و خویش ها، همین یکی حال و احوالی از ما می پرسد، این بنده خدا هم  خودش سال به دوازده ماه سگدو می زند ، خیلی هنر بکند از پس رخت و لباس و خورد و خوراک بچه هاش بربیاید.چند روز پیش پاکتی چپاند تو جبیبم بعد سرش را انداخته بود پایین و گفته بود شرمنده برادر..آرزو کردم همان لحظه زمین دهن باز می کرد و می رفتم زیر هزار من خاک..صورتش را بوسیدم و گفتم عزیز دلم کی از تو توقع دارد آخر؟...هرکاری کردم پول را پس نگرفت. به شیر تو قسم خورد اگر پول را برندارم دیگر اسمم را نبرد.می بینی مادر، آن ها که دستشان شکر خدا به دهانشان می رسد، نمی گویند ای دل غافل برویم ببینیم برادرمان، قوم و خویشمان کم و کسری ندارد؟ اصلن زنده است، مرده است..؟..

غلام؟..او هم خوب است شکر خدا، با همان پیکان بار شلخته اش لک و لکی می کند و سر و ته زندگی ش را به هم می آورد. توی برادرها و قوم و خویش ها، همین یکی حال و احوالی از ما می پرسد، این بنده خدا هم خودش سال به دوازده ماه سگدو می زند ، خیلی هنر بکند از پس رخت و لباس و خورد و خوراک بچه هاش بربیاید.

نوه ی گلت هم یک ریز سراغت را می گیرد. نه، دیوانه که نیستیم مادر. دهنمان چفت و بست دارد. اما آخرش که چی مادر؟بالاخره که می فهمد...محسن؟..سر عقل آمده چه جور!همچین چارچنگولی چسبیده به زندگی  که بیا و ببین! کی باور می کرد محسن دو آتشه ، با آن سر پرسودا ، حالا معقول سرش به آخورش بند باشد و بگوید به ما چه! هرکی خر شد ما می شویم پالانش! خیال همه مان بابت او راحت شد. خود تو چقدر دست ودلت براش می لرزید..چقدر حرص و جوش می خوردی پاش!.وضع مالی اش هم ، شکر خدا خوب است . دارد جبران مافات می کند. رو بهش نینداختم  تا حالا. راستش ترسیدم رویم را زمین بگذارد....از حال و بال همه پرس و جو کردی الا اصل کاری مادر!..کی ؟خودت را به آن راه نزن مادر!بعد پنجاه سال سر رویک بالشت گذاشتن باش،هنوز خجالت می کشی اسمش رابیاوری؟!...کاشکی سر بلند می کردی یواشکی می آمدی سر می کشیدی تو حیاط می دیدیش! انگار نه انگار که دارد پا می گذارد تو هفتاد ...سر و ریشی رنگ می کند بیا ببین...شبق!

کاشکی کار به همین جا ختم می شد مادر. آقا خیال تجدید فراش هم دارند..تازه، به کمتر از دختر هم رضایت نمی دهند.لابد خیال دارند یک دوجین زنگوله پاتابوت پس بیندازند..آن وقت حرام اگر یک بار از دهنش درآمده باشد گفته باشد پسرم، بیا این پنجاه تومن را بگیر بزن به زخم زندگیت...پس خیالتان را راحت بکنم که ایشان حالا حالا قصد مردن ندارند..خسته ات کردم مادر!..راستش قول گفتنی سلام روستایی بی طمع نیست..آمده ام ازت درخواستی بکنم. می دانم رویم را زمین نمی گذاری. اما نمی دانم چه جور حرفم را بزنم . زبانم نمی گردد به خدا مادر. اما چاره ای ندارم. بدجوری گرفتارم مادر، خیلی فکر کردم . عقلم به جایی قد نداد..آخر سر انگار یکی تو سرم گفت برو سراغ مادرت.گفت گره کارتو به دست او باز می شود. گفت مگر یادت رفته چطور لقمه را از دهن خودش می گرفت می گذاشت دهن تو؟

این بود که یک راست پناه آوردم به تو..مادر، می خواهم ازت اجازه بگیرم که قبر بالاسرت را بفروشم ...می بینی کار ته تغاری ات به کجا کشیده مادر!...آره همان قبر بابا ..گفتم که بابا حالا حالا ها خیال مردن ندارد اصلن کی جرات می کند جلوش از این حرف ها بزند.!..می دانم خواهشم مسخره است مادر اما به روح خودت قسم، عقلم دیگر به جایی نمی رسد...نگران نباش مادر، دیوانه که نیستم یک غریبه را بیاورم بخوابانم بالاسرت....الآن، مادر آقای احمدی، همسایه دیوار به دیوارمان، افتاده رو تخت بیمارستان. دکترها ازش قطع امید کرده اند. آقای احمدی از خداش است بیاورد بخواباندش پیش تو. لب تر کنم هر مبلغی بگویم قبول می کند..

چه می گویی مادر؟ قبول می کنی؟ البته شرمنده ات هستم .گفتم راه و چاره ی دیگری ندارم..قبول؟...قبول مادر؟

قربان مادر گلم بروم..می دانستم رویم را زمین نمی گذاری. ..مثل همیشه، گره کار من این بار هم به دست تو باز شده..فدایت بشوم مادر...بروم این خبر خوش رابه بچه ها بدهم..


منبع: مرور

دوتا چوب زیر بغل منجر به مرگ شد!

چه سینما رفتنی داشتی یدو!؟

قصه ها زیر باران سکه ها (2)