تبیان، دستیار زندگی
حاج محمود آدم عجیبی بود. در شهرستانی که زندگی می کرد مردم به او عشق عجیبی داشتند. در عین سادگی و بی آلایشی جذابیت زیادی داشت. این را از گفته های محمد فهمیده بودم.
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

داستانهای حجره(٧)

داستانهای حجره(7)
حاج محمود آدم عجیبی بود. در شهرستانی که زندگی می کرد مردم به او عشق عجیبی داشتند. در عین سادگی و بی آلایشی جذابیت زیادی داشت. این را از گفته های محمد فهمیده بودم.

قسمت های قبلی:

اول ، دوم ، سوم ، چهارم ، پنجم ، ششم

اکنون قسمت هفتـــــــــــم:

صدای باز شدن درب حجره رشته افکارم را پاره کرد و خاطره اردو را از ذهنم فراری داد. سرم را بلند هم نکردم. چون می دانستم عباس است. اما کسی وارد حجره نشد. انگار کسی اجازه ورود می خواست. حالا دیگر مطمئن شده بودم که عباس نیست. چون او کرامات عجیبی داشت و انگار طی الارض وارونه روزی اش شده بود. اول در را باز می کرد بعد در می زد. همینقدر در می زد که اگر کسی به او اعتراضی کرد، راست گفته باشد که بابا در زدم ها!!!

با تعجب برخاستم و رفتم جلوی در حجره ایستادم. تعجبم دو چندان شد. آخر او اینجا چه می کرد؟؟؟

با همان لبخند سرشار از محبتش گفت: «حجره 12 همین جاست؟ درست آمده ام.»

مبهوت مهربانی و نورانیت چهره اش شده بودم. پیرمردی بود از جنس صفا و صمیمیت. شال سبز رنگی به گردن داشت و یک کلاه عرقگیر سفید بر سرش و محاسن سفید رنگ و به هم تنیده ای که سفیدی اش به روح آدمی نشاط می بخشید.

بسیار افتاده و متواضع بود و در عین حال لبخند ملیحی روی لبانش نقش بسته بود. درست شبیه همان چهره های معروفی بود که توی فیلم های تلویزیونی از پیرمردهای باصفا می سازند. همانطور که از دیدن چهره اش لذت می بردم گفتم: «بله بفرمائید...»

پیرمرد گفت: « حجره محمد محمودی همین جاست؟»

گفتم: بله تشریف بیارید تو.

او محمود محمودی معروف به حاج محمود و پدر محمد بود و من مانده بودم در هاله ای عمیق از ابهام اینکه خدایا چقدر دل به دل راه دارد. هنوز یک ساعت نشده که ذکر خیرش را داشتم و از محمد جویای احوالش بودم.

قبلا فقط یکبار به صورت اتفاقی در حیاط مدرسه با هم برخورد کرده بودیم. صورتش همیشه شاداب و بشاش بود و لبخند ملیحی به لب داشت. هر وقت این چهره او را می دیدم یاد توصیفاتی می افتم که از پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله خوانده بودم و اینکه آن بزرگوار همیشه لبخند به لب داشت و از خنده های بلند پرهیز می کرد و این روایت معروف که: قهقه از شیطان است.[1]

محمد هم به من گفته بود که من هیچ وقت خنده بلند پدرم را ندیدم. در عین اینکه آدم شوخ طبعی است و خیلی خوش مجلس و خوش مشرب است اما هیچوقت نتوانستیم او را طوری بخندانیم که بلند بلند بخندد.

همان یک بار که او را دیدم گفتم اگر ما هم اینقدر جذابیت داشتیم خیلی خوب می شد. یعنی اینها چه کار می کنند که اینقدر خدا به آنها جذابیت و محبوبیت می دهد که در همان نگاه اول شیفته آنها می شوی.

حاج محمود آدم عجیبی بود. در شهرستانی که زندگی می کرد مردم به او عشق عجیبی داشتند. در عین سادگی و بی آلایشی جذابیت زیادی داشت. این را از گفته های محمد فهمیده بودم. همان بار اولی که او را دیدم مهرش در دلم نشست. اصطلاحا از آن آدمهای تو دل برو بود.

در را باز کردم و دوباره با احترام تعارف کردم که بفرمایید داخل. محمد هم ایستاد و تمام قد از پدرش استقبال کرد. حاج محمود، محمد را محکم در آغوش گرفت. انگار بیست سال است همدیگر را ندیده اند. بعد از روبوسی هم محمد دست پدرش را بوسید. پیرمرد پالتوی سیاه رنگش را در آورد و نگاهی به اطراف حجره کرد تا چوب لباسی را پیدا کند. اما محمد بلافاصله پالتوی پدرش را گرفت و آن را روی چوب لباسی دیواری که پشت درب ورودی حجره نصب شده بود، آویزان کرد. پیش خودم فکر می کردم خدا چه بندگانی دارد. چقدر آدمها با هم فرق دارند. یعنی واقعا وقتی این برخورد پدر و پسری را می بینی دلت هوای پدر شدن می کند.

پیش خودم گفتم: خدایا این پدر و پسر چقدر همدیگر را دوست دارند و اینجا رابطه پدری و پسری با یک دنیا عشق و علاقه و محبت برایم به تصویر کشیده شد. محمد در درس و بحث خیلی موفق بود. البته خیلی ها او را به استعداد می شناختند. چون در عین حجب و حیایی که داشت خیلی سر به کتاب نبود.

بر عکس محمد، رضا رحمتی هم بحث قبلی من بود که هر وقت او را می دیدم یاد پیکان قدیمی و قراضه پدر بزرگم می افتادم.

به رضا می گفتم: « خدا خیرت بده هر وقت می بینمت یادم میاد برای پدربزرگم فاتحه بخونم. این کتابهای دستت مثل آینه بغل پیکان پدربزرگم هست. همیشه بهت وصله. انگار اگه یک لحظه بزاری زمین با بچه های دیگه تصادف می کنی. آخر مرد مومن کتاب و درس هم جا و مکانی دارد.»

اما او این حرفها به خرجش نمی رفت و ماشین مطالعه اش، ترمز درست و حسابی نداشت. همیشه باید شکر گزار باشی که خدا یک سیستم قضای حاجت در وجود آدمی خلق کرده که لااقل این آقا رضای ما یک هوایی عوض کند و کتابهایش برای چند لحظه هم که شده از دستش یک نفس راحتی بکشند.

اما در عین حال و با وجود همه این تلاش ها در درس و بحث موفقیت چندانی نداشت. احساس می کردم خرج علمی اش بیشتر از دخلش است و این همه مطالعه را اگر من داشتم تا حالا یا از نزدیکان و اقوام نیوتون شده بودم یا با انیشتین قرابت فامیلی پیدا کرده بودم. شاید هم با یک شجره نامه جدیدی مواجه می شدم و می فهمیدم از نوادگان برجسته علامه طباطبایی و یا علامه جعفری (رحمهما الله) و نظیر اینها هستم.

این نا هماهنگی بین تلاش و کوشش بی وقفه او و فهم درس و بحث رضا برای من خیلی عجیب بود. ولی بعدها از لابلای صحبت های استاد سلیمانی، حلقه مفقوده این معادله ریاضی را به دست آوردم.

استاد می گفت: «بعضی ها فکر می کنند درس حوزه، همه اش کتاب و دفتر و قلم و سعی و تلاش است. البته که اینها هست. چون خداوند در قرآن صریحا تاکید می کند که (و ان لیس للانسان الا ما سعی)[2] برای انسان همان اندازه ای است که تلاش می کند. اما یادتان باشد دروس حوزه توفیق می خواهد. اگر توفیق نداشته باشی ده سال زحمت می کشی و خروجی آن می شود دوسال. بعضی ها را هم دیده اید دیگر، مثل علامه مجلسی که نمونه بارز آن است. هر جور حساب می کنی انگار عمرش کم می آید و انسان نمی فهمد این همه کتاب که یکی از آنها بحارالانوار صد و ده جلدی است را چطور در طول عمر نه چندان بلندش تالیف کرده است.»

استاد سلیمانی مدام تاکید می کرد: «که اگر شهرستانی هستید حواستان باشد مبادا به هر دلیلی دل پدر و مادرتان را بشکنید. اگر دیدید دلتنگی می کنند درس و بحث را یکی دو روز کنار بگذارید برید دیدنشان. البته افراط نکنید. اما بدانید خدایی که باید درس و فهم مطالب آن را به شما بدهد همیشه با خواندن و نوشتن نمی دهد. حواستان باشد زور الکی نزنید. همیشه به وظیفه نگاه کنید تا خداوند به سبب این اطاعت، توفیقات شما را زیاد کند. توفیقتان که زیاد شد آنوقت است که در طلبگی تند تند و زیاد زیاد سود می کنید...»

خب البته رضا هم با کتابهایش عقد اخوت بسته بود. اگر تعطیلی 10 روزه هم پیش میامد و همه دوستان طلبه ما که هیچ، حتی مور و ملخ مدرسه هم می رفتند چند روزی سر به اقوام و فامیل بزنند، رضا، قرص و محکم پای مدرسه می ایستاد. سرایدار مدرسه کلیدهایش را می داد به همین آقا رضا و خودش هم می رفت یک حال و هوایی عوض کند.

از حرفهای استاد سلیمانی فهمیدم چرا رضا، هر چه زور می زند بازدهی چشمگیری ندارد و آخرش هم کم می آورد طفلی!

حاج محمد به آرامی زیر همان پنجره که بالای حجره ما حساب می شد و روی همان پتوی مهمان نواز ما نشست. همان طور که احوال محمد را می پرسید احوال من را هم گرفت. عادت داشت به همه می گفت: «پسرم». یک لحظه حس کردم انگار پدر خود من است.

بلند شدم تا بساط چای را چاق کنم. یک دفعه صدای انفجار عجیب و مهیبی از چند متری حجره ما بلند شد...


پی نوشت ها:

[1] . وسائل، جلد 8، صفحه ى 479

[2] . سوره نجم . آیه 39

تهیه و تولید: محمد حسین امین-گروه حوزه علمیه تبیان