دختری از جنس تفاوت
همه چیز صورتی است. همه چیز و همه جا. کفشها و دمپاییام، روسری و مانتو، رو تختی و پردهها. آقایی که دیوارها را کاغذ دیواری میکرد به اتاق من هم آمد: «اینجا را هم مثل باقی دیوارها کاغذ کنم؟» چشمهای پر از التماسم را به بابا میدوزم. زیر لب میگوید: «لا اله الا الله!» بعد با شک و تردید و کمی خجالت میگوید: «نه! اینجا را کاغذ صورتی کنید!»
اسم صورتی را که میآورد میخواهم بال در بیاورم. صورتی رنگ دنیای من است. کار آن آقا که تمام شد بابا بهم پوزخندی زد: شبیه مهدکودک شده! الکی اخم میکنم اما خوشحالتر از آنم که این حرف بابا رویم اثر داشته باشد.
توی اتاق جدیدم احساس خوبی دارم، حس عجیب متفاوت بودن. تمام دیوارهای کرمرنگ خانه را که بگیری و بیایی، به یک اتاق صورتی میرسی با یک عالم وسایل صورتی. درست انگار پا به دنیای دیگری میگذاری، دنیایی که با دنیاهای دیگر فرق دارد...
دلم میخواهد با دیگران فرق داشته باشم. این را به خاله میگویم. خاله مشاور مدرسه است، اما نه از آن مشاورها که هی نصیحت میکنند و خوشت نمیآید که باهاشان حرف بزنی. خاله هم یک آدم متفاوت است. میگویم دلم میخواهد یک آدم متفاوت باشم، یک دختر متفاوت... خاله یکی از عروسکهای صورتیام را بغل گرفته. یک خرس کوچولوی صورتی و میگوید: «چرا میخواهی متفاوت باشی؟» خندهام میگیرد، همه دلشان میخواهد متفاوت باشند چون...
بعد از چون کلمهها گیر میکنند توی گلویم. اما خاله گلی شاید برایم هدیه دارد، شاید چون دیگران به آدمهای متفاوت بیشتر توجه میکنند؟ شاید چون کمتر کسی مثل آدمهای متفاوت است؟ شاید چون آدمهای متفاوت زندگیشان خاص است... شاید... شاید...
خاله گلی شاید بلد است. به شایدهایش فکر میکنم. شایدهایش همه وسوسه برانگیزند و دوست داشتنی... خودم را میبینم، دختری که خاص است، دختری که زبانزد همه دوست و فامیل و آشناست، همه دوستش دارند و بهش احترام میگذارند...
رۆیایی شیرینی است اما خاله از رۆیای شیرین بیرونم میآورد. خاله جلوی چشمم یک سۆال را پررنگ میکند: «برای متفاوت بودن باید چکار کرد؟» نگاهی به در و دیوار اتاقم میاندازم. یک سۆال توی ذهن خودم هم میآید. خجالت میکشم آن را به خاله بگویم، اما میگویم: «اینکه همه چیز من بشود صورتی، من بشوم یک دختر صورتیپوش، این به متفاوت بودنم کمک میکند؟» بلند میشوم و از توی کمدم لباسهای جدیدم را بیرون میآورم، همه صورتی رنگ و مُد روز، این که لباس مد روز بپوشم کمک به متفاوت بودنم میکند؟ کمی بهش فکر میکنم. پنجره اتاقم را باز میکنم و از آن بالا بیرون را نگاه میکنم. آدمهایی با لباسهای متفاوت در حال عبورند. از کجا معلوم آن خانم که لباس سادهای پوشیده آدم متفاوتی نباشد؟ به لباسهایم شک میکنم. خاله هم شک کرده است. لباسهای خاله ساده وشیک آزادند... آزاد از بندی به اسم مُد.
من میخواهم دختر متفاوتی باشم؛ اما راهش را بلد نیستم. خاله لبخند میزند. لبخندش مثل جادهای است که میدانی میخواهد تو را به کجا ببرد. خاله میداند چه میخواهد بگوید اما من نمیدانم چکار باید بکنم؟ جرقهای در ذهنم روشن میشود... باید پیدا کنم... راه درستی که مرا به تفاوت میرساند. راهی که به هر قدم من در زندگی معنا میبخشد. اما این معنا چیست؟
از خاله میپرسم. خاله با لبخند میگوید: «من اینجایم که به جواب همین سۆال برسیم».
احساس میکنم یک پرندة سبکبالم. پرندهای که به هر سو بخواهد، میتواند برود. من پرندهای پر از حسم و تشنة پرواز. فقط باید مسیر پروازم را پیدا کنم. به هر طرف که نگاه میکنم رنگها را میبینم، انگار رنگها دست بردار من نیستند! با خجالت این را به خاله میگویم؛ اما بر خلاف تصورم خاله اصلا ناراحت نمیشود. برعکس، دستهایش را به هم میکوبد و با خوشحالی میگوید شاید مسیر همین باشد!
من رنگها را کنار هم میچینم و هنوز باورم نمیشود که به مسیر اینقدر نزدیک بودم و خودم نمیدانستم. دلم کلی رنگ میخواهد، رنگهایی که کنار هم بچینم و باهاشان حرف بزنم. خاله کنارم میآید، دستی به شانهام میزند و میگوید این تابلو که کشیدی انگار با آدم حرف میزند! خندهام میگیرد و به پرندهام فکر میکنم که حالا میداند مسیرش کجاست.
به خاله میگویم: «یعنی من الان یک دختر متفاوتم؟» خاله یک طوری نگاهم میکند و میگوید: «نه! برای متفاوت شدن باید کلی زحمت کشید و تلاش کرد، هرچند خدا هیچ دو انسانی را شبیه هم نیافریده!».
خاله نگرانی را از چشمهایم میخواند: «اما تو درمسیری! میتوانی خود متفاوتت را لابهلای این نقش و نگارها و رنگها پیدا کنی.» احساس میکنم دیوار صورتی اتاقم از نو زنده شده است. تابلوهای رنگی مثل ستارههای درخشان و پر نوری در آسمان اتاقم میتپند.
بخش کودک و نوجوان تبیان
منبع: مهرماه باران (هاجر زمانی)