یک روز عصر که از مدرسه تعطیل شدیم، دیدم روی دیوار روبه‌رویی مدرسه ما، یک جمله تازه نوشتند. رنگ‌ها هنوز خشک نشده بود. وقتی اون جمله رو خوندم، متحول شدم!
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

با یک جمله روی دیوار، متحول شدم!

حجاب


یک روز عصر که از مدرسه تعطیل شدیم، دیدم روی دیوار روبه‌رویی مدرسه ما، یک جمله تازه نوشتند. رنگ‌ها هنوز خشک نشده بود. وقتی اون جمله رو خوندم، متحول شدم!


من یک دختر چادری‌ام که خیلی به چادرم افتخار می‌کنم و خیلی خیلی دوستش دارم. عاشقشم، وقتی خودم رو توی آینه یا هر جایی که تصویرم می‌افته با چادر می‌بینم، یك حس آرامشی بهم دست میده که اصلاً قابل توصیف نیست.

اما ماجرای چادری شدنم، اینطوری بود:

من توی یك خانواده مذهبی بزرگ شدم و تک دختر هستم. برای چادری شدنم، هیچ اجباری نداشتم. اولین چادرم رو توی سوم راهنمایی، وقتی كه می‌خواستم برم مشهد، برای رفتن به داخل حرم دوختم. بعد اون هم دیگه چادر سر نمی‌کردم. مانتویی بودم، اما حجابم متعادل بود.

یك عمو دارم که خیلی تو حجاب، سخت‌گیر بود. اصلاً باهام نمی‌ساخت و خیلی اذیتم می‌کرد، با تحقیر، مسخره کردن لباسام و ...

من هم از لجش، بیشتر موهام رو در می‌آوردم و لباسای رنگی و جین و... می‌پوشیدم. شیطونی می‌کردم که حرصش رو در بیارم. اون هم مینشست زیر پای بابام که دخترت، این جور و اون جور. خلاصه کنم، ولی بابام خیلی بهم سخت نمی‌گرفت.

البته منم خیلی دختر بدی نبودم، اگر هم کاری می‌کردم، از روی لجبازی با عموم بود، بابام هم این رو می‌دونست. به حجاب علاقه داشتم. بعضی وقت‌ها هم واسه تغییر تیپ، چادر سر می‌کردم.

به همین منوال تا دوم دبیرستان مانتویی بودم تا اینکه:

یک روز عصر که از مدرسه تعطیل شدیم، دیدم روی دیوار روبه‌رویی مدرسه ما، یک جمله تازه نوشتند. رنگ‌ها هنوز خشک نشده بود. وقتی اون جمله رو خوندم، یك حالی شدم. شب توی خونه، خیلی بهش فکر کردم. فردا که اومدم مدرسه، با دوستام راجع بهش حرف زدیم. ما یك گروه 6 نفری بودیم که تصمیم گرفتیم چادری بشیم، برای همیشه. از اون روز تا حالا من چادری‌ام...

و اما اون جمله چی بود؟

<< هر کس زیبایی اندیشه پیدا کند، زیبایی تن به کس نشان نمی‌دهد >>

حجاب

یک نکته‌ی جالب اینکه، من فکر می‌کردم خانواده‌ام از تصمیمم خیلی استقبال کنند، اما بابا گفت: «هر جوری خودت دوست داری و راحتی». مامانم هم گفت: «سخته برات. میری مدرسه تو بارون و ... اذیت میشی، نمی‌خواد چادر بذاری. واسم جای سوال بود که چرا به جای اینکه خوشحال بشن، این‌طور رفتار میکنن؟!

بعد یك مدت، خوشحالی واقعی رو توی چهره پدر و مادر دیدم و فهمیدم كه همه اون رفتارها، برای این بود که ببینند من تا چه حد روی این انتخابم هستم؟ آیا احساسی تصمیم گرفتم و با حرف دیگران قیدش رو می‌زنم یا نه؟ بعدش که نشستیم با هم مفصل حرف زدیم و گفتم که به ارزش واقعی حجاب و خودم پی بردم، خیلی تشویقم کردن.

از اون ماجرا 13 سال می گذره و من هر روز، بیشتر به چادرم افتخار می‌کنم.

باشگاه خبرنگاران


باشگاه کاربران تبیان - ارسالی از: mo_1443

برگرفته از گروه: خاطرات و روز نوشت

 

مطالب مرتبط:

با چادر، بهترین‌ها نصیبم شد

چادر نازك را تحریم کنیم!

لذت حجاب را درك كرده‌ای؟

باربی، به دست من چادری شد!

چادر، هدیه‌ای بود که بابام بهم داد

حجاب را به دخترت بیاموز!

تبیانی‌ها موج به پا می‌کنند

یک‌بار امتحان کن (موج تبیانی)

دختری که می‌درخشد اما رنگ ندارد

چادر را راحت سرت می‌كنی؟!

حجاب از دیدگاه شهدا

مردی که برای حجاب به شهادت رسید

روش‌های نگهداری از پارچه‌های چادری