قصهی فستفودی
دلم به حال انسانهای اولیه میسوزد. بندگان خدا لابد نصف روز را عاطل و باطل میگذراندهاند. شب مینشستهاند دورِ آتش و برای همنوعِ خودشان خاطره میگفتند (خاطره یا تجربهای كه در طول روز داشتند). و لابد از این راه زور میزدند تا غروب را به شب برسانند و وقت بگذرانند. تلفنی نبوده كه از رفقا خبر بگیرند یا كنترلی كه بردارند و كانال عوض كنند. بعدها هم این خاطرات و تجربیات، شكل قصه به خود گرفتند و نقالانی پدید آمدند كه بهتر میتوانستند سر جماعت را گرم كنند.
این رشته (نقالی و قصهگویی را عرض میكنم) البته فوت و فنهای فراوان دارد اما دقت كنید در همهی آنها یك مۆلفه مشترك است؛ انسان. یعنی حتا وقتی از دیو و دَد هم صحبت میشود باز مقصودِ قصهگو انسان است؛ انسان همراه با رذائل و فضائلش. جالب اینجاست وقتی میخواستهاند از فضائل انسانی صحبت كنند و قصه بگویند، دست به دامنِ رذائل میشدند! باور كنید چیز پیچیدهای نیست.
قصهی چوپان دروغگو را مرور میكنم: چوپان، گوسفندان را به چَرا بُرده. پای درخت كه نشسته با خودش میگوید بهتر نیست محض تفریح هم شده یك سرگرمی جالب برای خودش بتراشد. فكر بدی نیست! بلند میشود، داد و فریادكنان به دِه برمیگردد و میگوید گُرگ آمده. مردم دوان دوان خود را به گَلّه میرسانند اما لحظهای نگذشته میفهمند كه مضحكهی چوپان شدهاند و گُرگی در كار نیست. بار بعد اما وقتی واقعاً گُرگ به گله میزند و چوپان كمك میخواهد، كسی به دادش نمیرسد. «ولادیمیر ناباكوف» (داستاننویس شهیر روس) اعتقاد دارد اگر چوپانِ دروغگو، دروغگو نبود، اصولاً ادبیات داستانی شكل نمیگرفت. این به معنی نیست كه چوپانهای راستگو، آدمهای بیارزشی هستند. قضیه اینجاست كه اگر چوپان راست میگفت و انسان راستگویی بود، خب همه چیز سر جای خودش بود و دیگر مشكلی نبود.
بعدها هم قصهی او سر زبانها نمیافتاد و مردم آن را سینه به سینه برای فرزندانشان نقل نمیكردند. در واقع پایهی این قصه بر اساس یكی از رذائل انسانی یعنی «دروغ» است. چرا؟ برای اینكه مردم درس عبرت بگیرند و دروغ نگویند. هزاران سال بعد از این قصهگوییها، هنوز هم پایهی داستان و قصه، رذائل انسانی است. یعنی از رذیلتها بهره میگیرند تا فضیلتهای انسان را پررنگ كنند. باز هم شما را ارجاع میدهم به اولین داستانِ مُدرنِ دنیا: مردی سلاح برمیدارد، زین و یراق میبندد، اسب را هِی میكند و سپربهدست میرود به جنگ دشمن: آن هم دشمن فرضی! «دُن كیشوتِ» بیچاره فكر میكند آسیاب، دشمن اوست و باید آن را تكهپاره كند. اینجا هم رذیلتی مثل «توهم» و «خودبزرگبینیِ» انسان، دستمایه قرار میگیرد تا نویسنده چیزِ دیگری بگوید. یعنی به زبان ساده بگوید: هِی آدم! آدم باش و خودت را فریب نده! این رمان را اولین رمانِ مدرن دنیا میدانند؛ رمانی هزار و چندصد صفحهای كه در ایران به همت زندهیاد «محمد قاضی» ترجمه و ماندگار شد. حالا بعد از گذشت قریب به چهار صد سال از تألیف «دُن كیشوت»، انسان دوباره برگشته به همان قصههای اولیه. البته این بار نه به خاطر اینكه كاری ندارد و ناچار است بیكار بنشیند و شب را بگذراند. نه! انسانِ امروز انقدر كار دارد كه دیگر گوشِ شنوایی برایش باقی نمانده. گوشِ بشرِ بیچارهی امروز پر است از اطلاعات (یا بهتر است بگوییم لاطائلات) و دیگر فرصتِ شنیدن و خواندن ندارد. بنابراین آن داستانهای حجیمِ چندصدصفحهای، كوچك و كوچكتر شدهاند و ژانری پیدا شده به اسم «داستانك»؛ ژانری كه لابد پاسخگوی بشرِ پُركار و شلوغِ امروز است. به این داستانك دقت كنید:
جبران مافات / نوشتهی اِم. اِستَنلی بوبین / ترجمهی لیلا صادقی
- «به خانوادهم بگو عاشقانه دوستشون دارم.»
«بوبینِ» آمریكایی یكی از مشهورترین داستانكنویسهای دنیاست كه سعی میكند در كمترین كلمات، قال قضیه را بكَنَد. البته هوشِ انسانِ امروزی به هر حال بیشتر است و باید اهمیتِ حرفهای نگفته را بداند و فوراً آن را درك كند. باید تخیلش را به كار ببند. چرا طرف میگوید: «به خانوادهام بگو...»؟ و چرا اسم داستانك «جبران مافات» است؟ میشود حدس زد كسی در حال خودكشی یا ترك خانه و خانواده است و این جمله آخرین وصیتِ اوست. «بوبین» سعی میكند در كمترین كلمات، یك لحظهی دراماتیك خلق كند. داستانكهای «بوبین» چند سال پیش به همت «لیلا صادقی» تحت عنوان كتاب «توهم بزرگ» منتشر شدند. در آن سالها (یعنی اواسط دههی هشتاد)، داستانكهای زیادی در ایران ترجمه و منتشر شد. داستانكهایی با ترجمهی «اسدالله امرایی» (كتاب پِلك)، «گیتا گَرَكانی» (مجموعهداستانكهای 55 كلمهای) و... بعدها هم كسانِ دیگری مثل «ناصر غیاثی» (كتاب داستانكها)، «علی عبداللهی» (یك جفت چكمه برای هزارپا) و... ترجمههای دیگری از این ژانر ارائه دادند. بعضی از این داستانكها بهشدت تأملبرانگیز بودند و بعضی دیگر الحق و الانصاف، لوس و بیمعنی! من از آن داستانكهای دمدستی مثالی نمیآورم تا كسی نرنجد اما بد نیست یكی از زیباترین آنها را برای توضیح بیشتر راجع به این ژانر، نمونه بیاورم:
بازیِ جنگ / نوشتهی ران بَسِت / ترجمهی اسدالله امرایی
«سرجوخه "جان تامس" در گِل چمباتمه زده بود كه با شنیدنِ نخستین صدای انفجار، خود را باخت. صدای مادرش را واضحتر از صدایِ انفجارِ جبهه میشنید: "جانی! شام حاضره!" گریان، تفنگ خود را انداخت و به طرف صدا دوید. مُسلسلی چهچه زد و بعد ساکت شد.»
«ولادیمیر ناباكوف» (داستاننویس شهیر روس) اعتقاد دارد اگر چوپانِ دروغگو، دروغگو نبود، اصولاً ادبیات داستانی شكل نمیگرفت. این به معنی نیست كه چوپانهای راستگو، آدمهای بیارزشی هستند. قضیه اینجاست كه اگر چوپان راست میگفت و انسان راستگویی بود، خب همه چیز سر جای خودش بود و دیگر مشكلی نبود.
سرجوخه، وسطِ میدان جنگ، دلش برای كودكی، مادر، خانواده و... تنگ میشود. ناگهان میرود به خاطرات. بعد بلند میشود و انگار بخواهد بازی را كنار بگذارد، تفنگ را میاندازد. غافل از اینكه این بار، بازی بهشدت جدیست. او میمیرد.... به نظر میرسد در این داستانكِ تراژیك و قدرتمند، همه چیز سر جای خودش است اما خب، همه مثل هم نیستند. نویسندگان زیادی داستانك نوشتهاند اما همه نتوانستهاند مثل «بوبین» یا «بَسِت» بنویسند. در ایران هم ماجرا به همین منوال بود. همزمان با انتشار ترجمهها، نویسندگان ایرانی هم دستبهكار شدند و داستانكهایی نوشتند و منتشر كردند كه معدودی از آنها قدرتمند و قابل تأمل بود و بسیاری از آنها، كمارزش. مقصودم از «ارزش»، ارزشِ ادبیست والا بیشك این داستانكها برای خودِ نویسنده یا حتا عدهای از مخاطبان ارزشمند است.
برای ادامهی بحث، نمونهای زیبا میآورم از «بلقیس سلیمانی» كه یكی از بهترین مجموعهداستانكهای سالهای اخیر را نوشته. عنوان كتاب او «بازی عروس و داماد» بود و در سال 86 منتشر شد:
خاکِ مادر / نوشتهی بلقیس سلیمانی
پدر گفت: «مادرت رفته تو آسمونها». عمه گفت: «مادرت رفته به یه سفرِ دور و دراز» خاله گفت: «مادرت اون ستارهی پرنورِ کنارِ ماهه. دختربچه گفت: «مادرم زیرِ خاک رفته.» عمه گفت: «آفرین، چه بچهی واقعبینی. چقدر سریع با مسئله کنار اومد.» دختربچه از فردایِ دفنِ مادرش، هر روز پدرش را وادار میکرد او را سرِ قبرِ مادرش ببرد. آنجا ابتدا خاکِ گورِ مادر را صاف میکرد، بعد آن را آبپاشی میکرد و کمی با مادرش حرف میزد. هفتهی سوم، وقتی آب را روی قبرِ مادرش میریخت، به پدرش گفت: «پس چرا مادرم سبز نمیشه؟!»
«سلیمانی» در مجموعهی «بازی عروس و داماد» بیش از 60 داستانك نوشته بود كه برخی از آنها نمونههای زیبای داستانكهای فارسی هستند. در این راه البته او تنها نبود. پیش از او «كامران محمدی» نیز داستانكهایی با عنوان «قصههای پریوار» به چاپ رسانده بود. پس از او نیز كسانی دیگری مثل «رسول یونان» اقدام به انتشار داستانك كردند. در سال گذشته نیز «فریبا كلهر» اقدام به انتشار «قصههای یك دقیقهای» كرد كه اقبال خوبی در بین مخاطبان داشت اما این مجموعه بیشتر رنگ و بوی حكایتگویی دارد:
غولی كه خودش را نمیشناخت / فریبا كلهر
رود به گُلِ نرگس گفت: «چقدر خوشبختی كه میتوانی تصویر خودت را در آیینهی دل من ببینی! اما من هرگز نمیتوانم تصویر خودم را در چهرهی تو ببینم.» گل نرگس عذرخواهی كرد. اما رود ناگهان كینهی او را به دل گرفت. با خودش گفت: «حالا كه او نمیتواند تصویرم را نشان بدهد من هم دیگر تصویر او را نشان نمیدهم.» سپس به غولی كه ته رود زندگی میكرد گفت كه آب را گلآلود كند. غول پا بر زمین ته رود كوبید و آب، در چشمبرهمزدنی گلآلود شد. تصویر گل نرگس تیره و تار شد. رود خندید و گفت: «خب چطوری نرگس خانم. چون نمیتوانی تصویر مرا نشان بدهی، تصویرت را محو كردم.» گل نرگس گفت: «اشتباه میكنی. تو رودی هستی كه برای گلآلود كردن آب و نشان ندادن تصویر من، از غولی كه درونت زندگی میكند كمك گرفتی. من تصویر تو را به خودت نشان دادم.» بعد از این حرف، گل نرگس از رود روی برگرداند!
اینجا بیشتر با حكایتی عبرتآموز مواجه هستیم؛ چیزی شبیه قصههای كلاسیك با زبان امروزی كه البته بیشك مخاطبانی دارد و دوستدارانی. شبیه به این مجموعه، میتوان به كتاب «بندهای روشنایی» نوشتهی «راضیه تجار» اشاره كرد. در این مجموعه نویسنده البته نگاهی تعهدگرا دارد و تلاش دارد تفكرات و اعتقادات مذهبی خود را در قالب داستانك عرضه كند. در این نوع مجموعهها (یعنی كتابهای خانم كلهر و تجار) با داستانكهایی، حكایتوار مواجه هستیم. نه اینكه «داستانك» نباشد؛ اگر نگاهی به برخی از داستانكهای امروز جهان بیندازیم، در میان آنها حكایتوارههایی را میبینیم كه آنها هم مستقیما در حال عبرت دادن مخاطب هستند اما خب، برخی از آنها هم بهشدن به داستان مدرن نزدیك میشوند.
در میان نویسندگان ایرانی، این نوع داستانكها كم هستند. گاهی نویسندگان تلاشهایی كردهاند اما خب، این تلاشها همیشه فوقالعاده نبودهاند. به عنوان مثال میتوان از مجموعهداستانكهای «ضحا كاظمی» با عنوان «كفشهاتو جُفت كن» اسم برد كه گهگداری داستانكهای زیبایی در آن به چشم میخورد. این نوشته مجال سخن گفتن راجع به تك تك این مجموعهها نیست اما اگر بخواهیم نگاهی كُلّی به آنها بیندازیم باید بگوییم از بین این كتابها همچنان مجموعهی «بلقیس سلیمانی» جدیتر و خواندنیتر است و خبر از خلاقیت نویسنده در ابعاد مختلف بدهد. بهخصوص كه این سالها نوشتنِ داستانك مُد شده و خب، مُد است و هزار بدبختی....
بخش ادبیات تبیان
منبع: روزنامه هفت صبح/یاسر نوروزی