تبیان، دستیار زندگی
امام صادق علیه السلام فرمودند: شیعیان باعث زینت {و عزت} ما باشید نه باعث سرافکندگی ما.
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

حجره(٦)

حجره(6)
امام صادق علیه السلام فرمودند: شیعیان باعث زینت {و عزت} ما باشید نه باعث سرافکندگی ما.

قسمت پنجم را اینجا بخوانید.

...وقتی به خود آمدم دیدم جلوی درب مطب فوق تخصص بیماریهای داخلی ایستاده ام و با محمد داریم وارد اتاق دکتر می شویم. تازه یادم افتاد که تمام کارهای ویزیت و نوبت را خود محمد با همان حالش انجام داده و من حسابی مشغول افکار و خاطراتم بودم. طوریکه فقط روی صندلی نشسته بودم و محمد هم خودش رفته بود دنبال این کارها.  وارد مطب شدم و سلام کردم.

پزشکی با ریش های تراشیده و یک سبیل چماقی و درشت و یک عینک نیمه دودی پشت میز در انتظار ما بود. اولین باری بود که چنین پزشکی را می دیدم. یک دفعه و به طور ناگهانی یاد زی طلبگی افتادم. یک لحظه با خودم گفتم: پس فقط طلبه ها نیستند که از زی طلبگی خارج می شوند بعضی وقتها بعضی از اقشار علمی جامعه هم از شئونات ظاهری خود دست می کشند.

یاد روایت جالبی افتادم که هفته گذشته یکی از اساتید ادبیات برای ماخواند: معاشر الشیعه كونوا لنا زینا و لا تكونوا علینا شینا. امام صادق علیه السلام فرمودند: شیعیان باعث زینت {و عزت} ما باشید نه باعث سرافکندگی ما.

خب به هر حال هر کسی غالبا به شغل، شخص، و یا گروه خاصی نسبت دارد که عملکرد او می تواند نگرش انسان را به همه این اشخاص و یا گروه ها، شغل ها و ... تغییر دهد.

خدا را شکر چند پزشک متبحر خوب و با صفا می شناختم و قبلا از اینکه به آنها مراجعه کرده ام خوشحال بودم. اما این بار مشکلی پیش آمد که نگذاشت محمد را برای درمان به مطب آن ها ببرم.

وارد مطب شدم و سلام کردم. محمد را روی صندلی جلوی دکتر نشاندم و خودم کمی آن طرف تر ایستادم. جالب بود هنوز دکتر از جایش تکان هم نخورده بود. بعد از چند لحظه پای راستش را از روی پای چپ بلند کرد و با یک نگاه پر از کبر به محمد رو کرد و گفت: خب حالا چی شده؟؟؟

محمد هم که اصولا انسان محجوبی بود شروع کرد به آرامی توضیح دادن. حالا دیگر متوجه شدم که دکتر ،فهمیده ما طلبه هستیم و اصولا علاقه چندانی به قشر ما نشان نمی دهد. بعد از چند لحظه نسخه را از روی میز برداشت و شروع کرد به دارو نوشتن.

محمد از پزشک پرسید: ببخشید دکتر من سرماخوردگی دارم یا بیماری دیگه ای درگیرم کرده؟؟؟

یک لحظه شک کردم. فکر کردم شاید به او توهین کرده ایم. عینکش را پایین تر کشید و از بالای آن نگاه تحقیر آمیزی به محمد کرد و با ناراحتی گفت: بچه جان حالا حالا ها باید درس بخونی تا از این چیزا سر در بیاری. 4 سال درس می خونی تا بتونی فرق سرماخوردگی رو از بقیه بیماری ها بفهمی. تازه اگه بتونی پزشکی بخونی و چیزی سرت بشه... . دوباره سرش را انداخت پایین و دنباله نسخه را نوشت.

از نحوه صحبت کردن او خیلی متنفر شدم. آخر یک دکتر فوق تخصص با این همه تحصیلات یعنی نمی داند چطور باید با مریض و مردم رفتار کند؟

کار ما تمام شد و از مطب بیرون آمدیم. سوار ماشین شدیم و به سمت حجره حرکت کردیم.

در راه ذهنم مشغول برخورد عجیب این پزشک متخصص بود. اصلا انگار از درس خواندن و به جایی رسیدن زده شده بودم. هی با خودم کلنجار می رفتم که اگر بخواهی درس بخوانی و به یک جایی برسی و آخرش هم نتوانی ارتباط درستی با مردم برقرار کنی، همان بهتر که درس نخوانی.

یادش بخیر. محمد رضا اشعری از دوستان خوب من بود که در یک حادثه تصادف از دنیا رفت. و خیلی ها حتی دوستان و اساتیدش را داغدار کرد. هر وقت چیزی از او می پرسیدم که کمی علمی و یا تخصصی بود، همیشه خودش را می شکست و می گفت: داداش من بی سوادم. دعا کن بی سواد بمونم. خدا علم بهم بده عالم بشم.

این حرف محمد رضا انگار برای همیشه در ذهن من حک شده است و هیچ وقت نمی توانم فراموشش کنم. می گفتم: رضا جان آخر این جمله ای که می گویی سر و ته ندارد. یعنی چه که دعا کن بی سواد بمونم خدا بهم علم بده و ...

تا این سوال را می پرسیدی آن وقت شروع می کرد طلبگی جواب دادن. می گفت: داداش سواد از (س و د) به معنای سیاهی میاد. آدم وقتی تو درس خوندن به خودش متکی بشه یواش یواش با سواد میشه. یعنی سیاهیش زیاد می شه. اون وقت یه چیزایی می فهمه اما فهم و شعور درست و حسابی و عقل و درایت کامل نداره. چون هر چی یاد گرفته سیاهی و سواد هست و این سیاهی دلش رو هم سیاه کرده.

اما اگه تو درس خوندن توکلت به خدا باشه اونوقت خدا بهت علم میده. همونی که روایت داریم: العلم نور یقذفه الله فی قلب من یشاء. خدا که بهت علم داد. هم خیلی چیزا یاد می گیری و می فهمی. هم فهم و شعورت بالا میره. چون علم نوره نور...

هنوز حتی لحن صحبت کردنش هم در ذهنم نقش بسته است. انسان عجیب و با صفایی بود و وقتی از میان ما رفت عده زیادی را در غم فقدانش باقی گذاشت.

برخورد تکبر آمیز این پزشک ذهن من را خیلی به خود مشغول کرد. مثل اینکه کامپیوتری را بازیابی کنی و تمام اطلاعاتش بر گردد، آرام آرام یاد برخی جملات حکیمانه و اتفاقاتی  می افتادم که با همین مساله مرتبط بود.

یادم هست روایتی خوانده بودم خیلی کوتاه اما برایم خیلی جالب بود. آن روایت این بود که: مَن قالَ : أنا عالِمٌ فَهُوَ جاهِلٌ . پیامبر خدا صلى‏ الله ‏علیه و ‏آله و سلّم: هر كه بگوید : من دانــا هستم ، او شخص نادانى است .

دیدم ملاک و معیار علم و دانش با آنچه ما فکر می کنیم متفاوت است. خیلی وقت ها استاد سلیمانی می گفت: دوستان شاید دیده باشید کسانی را که تحصیلات چندانی ندارند. اما روشن ضمیرند. خیلی چیزها را می فهمند که با آدم های تحصیل کرده هم عقلشان به آنجا نمی رسد. کنارشان که می نشینی احساس نشاط می کنی. حرف هایشان حکیمانه است و احساس می کنی هر بار یک چیزی یاد گرفتی.

واقعا هم همینطور بود. پدر محمد، هم حجره ای من نیز از این جور آدم ها بود. من فقط یکبار او را دیدم اما تمام حرفهای استاد را در وجود او دیده بودم. یک پیرمرد ساده و با تحصیلات نه چندان بالا. اما فهیم و حکیم. انگار یکدفعه دلم برایش تنگ شد.

خیلی دوست داشتم ببینمش. برگشتم به محمد بگویم: پدرت کجاست؟ حالش خوب است؟ دیدم خوابیده و سرش روی دوش من افتاده است. یک لحظه خدا را شکر کردم که در فضایی هستم که آدم های اطرافم با صفا هستند و از بودن با آنها لذت می برم...

تاکسی ما ترمز کرد. نگاه کردم و دیدم رسیدیم جلوی مدرسه. محمد را صدا کردم و رفتیم حجره.  داخل اتاق شدم. محمد برگشت و گفت: امروز خیلی شرمندت شدم. از همه کارات افتادی.. امیدوارم بتونم جبران کنم.

من هم کمی ادای عباس را درآوردم و با شوخی و لفاظی به او فهماندم از این خبرا نیست. زحمت کجا بود و از این حرف ها ....

محمد رفت و روی همان پتوی زیر پنجره استراحت کرد. من هم خسته شده بودم. کمی دراز کشیدم. هنوز زمان زیادی نگذشته بود که صدای در حجره بلند شد. در می زدند. با خودم گفتم: حتما عباس است و تا دو ثانیه دیگر مثل عجل معلق وارد حجره شده و بالای سر من می ایستد. برای همین اعتنا نکردم. چند لحظه صبر کردم. دوباره در حجره را زدند. این بار مطمئن شدم عباس نیست. چون از این عادت ها نداشت که پشت در معطل بماند.

بلند شدم و در را باز کردم. عباس نبود. اما کسی را دیدم که اصلا فکر نمی کردم.

خدای من او اینجا چه می کند؟؟؟ چهره ای متبسم و نورانی که مرا به خود جذب می کرد. انگار دنبال کسی بود. مات و مبهوت او شدم...

قسمت بعدی را اینجا بخوانید...


تهیه و تولید: محمدحسین امین-گروه حوزه علمیه تبیان