تبیان، دستیار زندگی
حالا که پس از بیست سال جسی و سلین را در پیش از نیمه شب می بینیم که بجای آن سرخوشی و بی تابی عاشقانه، ملال و بی حوصلگی بر رابطه شان حاکم شده و حس خشم و دلخوری و ناکامی فروخورده در زیر تک تک جملات گفتگویشان موج می زند، دلمان می گیرد و یادمان می آید که آنه
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

جادوی کلمات

نگاهی به فیلم "پیش از نیمه شب" ساخته ریچارد لینکلیتر


حالا که پس از بیست سال جسی و سلین را در "پیش از نیمه شب" می بینیم که بجای آن سرخوشی و بی تابی عاشقانه، ملال و بی حوصلگی بر رابطه شان حاکم شده و حس خشم و دلخوری و ناکامی فروخورده در زیر تک تک جملات گفتگویشان موج می زند، دلمان می گیرد و یادمان می آید که آنها همان هایی بودند که خیلی اتفاقی یکدیگر را دیدند و با هم سر حرف را باز کردند و بعد سرنوشت شان برای همیشه به هم گره خورد.


فیلم پیش از نیمه شب

بعد فکر می کنیم در آن گفتگوی کوتاه در ابتدای فیلم "پیش از طلوع" چه چیزی میانشان اتفاق افتاد که مکالمه شان به اندازه یک عمر ادامه پیدا کرد. آدمها شاید بتوانند برای چند دقیقه تن به هر مکالمه ای بدهند و آن را تحمل کنند اما فقط زمانی گفتگویی طولانی می شود و حرفها به پایان نمی رسد که دو نفر از آن لذت ببرند. انگار هرچقدر آدمی اشتیاق بیشتری برای حرف زدن با دیگری داشته باشد، رابطه ای عمیق تر و ماندگارتر میانشان برقرار شده است.

مگر نه اینکه وقتی جسی از سلین خواست تا با او در وین از قطار پیاده شود و سلین پذیرفت که سفرش را نیمه تمام بگذارد و همراهش برود، فقط به این دلیل بود که احساس می کردند که چقدر حرف زدن با یکدیگر خوب بوده و هنوز دوست دارند با هم صحبت کنند و از دل همان گفتگوهای بی وقفه و پراکنده بود که آنها عاشق یکدیگر شدند و برای همیشه به هم پیوند خوردند. آنها با چنان شوری با هم حرف می زدند که به نظر می رسید گفتگویشان می تواند تا ابد طول بکشد و هیچگاه تمام نشود و رابطه شان پایانی نداشته باشد و تا بی نهایت ادامه پیدا کند.

حتی وقتی سلین نتوانست سر قرار عجیبشان بیاید و جسی نیمه گمشده زندگیش را که به تازگی یافته بود، گم کرد و هر دو از هم جدا افتادند، باز هم دوری و بی خبری نه ساله شان نتوانست از اشتیاق آنها برای حرف زدن با هم بکاهد. به همین دلیل وقتی در "پیش از غروب" پس از سالها دوباره یکدیگر را در پاریس ملاقات کردند، هنوز همان جسی و سلینی بودند که هرچند تلخ تر شده بودند و معلوم بود که در این سالهای جدایی زندگی با آنها مهربان نبوده اما می توانستند تا انتهای دنیا با هم گفتگو کنند و حرف کم نیاورند. انگار می خواستند همه حرفهای ناگفته در همه این سالها که حسرت با هم بودن بر دلشان مانده، در همان چند ساعت دیدارشان بازگویند. اصلا مگر غیر از این بود که جسی آنقدر غرق لذت از گفتگو با سلین شد که دیگر نتوانست او را ترک کند و پروازش را از دست داد و همانجا ماند.

وقتی دعوای سلین و جسی در "پیش از نیمه شب" شدت می گیرد و سلین وسط بحث و دعوایشان اتاق را ترک می کند و گفتگویشان را ادامه نمی دهد، سکوتی براتاق هتل حاکم می شود که غم انگیزتر و تلخ تر از مشاجره چند دقیقه قبل آنهاست. خاموشی و لب فرو بستن در چنین رابطه ای به معنای خستگی و دلزدگی و ناامیدی دو نفر از یکدیگر است که روزی لذت بردن از گفتگوی مشترک آنها را به هم پیونده داده است.

سه گانه ریچارد لینکلیتر بیش از هر چیزی درباره جادوی کلماتی است که می تواند دو نفر را به هم برساند یا از هم دور کند. داستانی گفتگو محور که از هر چیزی که به چشم بیاید و مزاحمتی ایجاد کند، تهی شده است تا چیزی خلوت عشاق ما را به هم نزند و کلامشان را قطع نکند.

انگار تا جسی و سلین با هم حرف می زنند، کلنجار می روند و دعوا می کنند، هنوز خیلی چیزها در میانشان زنده است، کم جان شده ولی هنوز نمرده است و اشتیاقی ارضانشده و کششی برانگیخته در میانشان نفس می کشد. اما با دیدن هر کدام از آنها که در سکوت به تنهایی در خود فرو رفته اند، احساس می کنیم در حال تماشای فروپاشی و زوال عشقی هستیم که دیگر حرفی برای گفتن ندارد.

جسی و سلین دردو فیلم قبلی حرف نمی زدند تا موضوعی را حل کنند یا به سرانجام برسانند و به دنبال نتیجه و فرجام بحث هایشان نبودند. به همین دلیل گفتگویشان درباره سیاست و محیط زیست و جنگ به اندازه خاطرات کودکی و تجربه های عاطفی و مسائل شخصی شان به یک اندازه جذاب بود و به دل می نشست. وقتی سر چیزی با هم اختلاف پیدا می کردند، به نظر جدی نمی آمد و انتهای آن به شوخی و خنده تمام می شد. انگار اصل موضوع برایشان اهمیت نداشت. می خواستند فقط با هم درباره هر چیزی حرف بزنند. نفس حرف زدن برایشان لذت بخش و خوشایند بود.

اما حالا در ابتدای میانسالی هستند و محتاط تر و محافظه کارتر شده اند و به دنبال ثبات و امنیت هستند. هیچ کدام از آنچه در این سالها به دست آورده اند، احساس رضایت و خرسندی نمی کنند و از مسئولیت و تعهدی که درگیر آن هستند، خسته شده اند. دیگر آن بی پروایی و جسارت گذشته را در خود نمی بینند و احساس می کنند فرصت زیادی برای ریسک کردن و بازیگوشی ندارند. باید جدی باشند، برنامه ریزی کنند، عاقلانه تصمیم بگیرند و بی احتیاطی نکنند تا فرصت پیش آمده را از دست ندهند.

فیلم پیش از نیمه شب

پس حرفهایشان هم دیگر بی مقصد و از سر لذت بردن نیست. می خواهند از دل بحث هایشان راهی برای حل مشکلاتشان بیابند و مسائلشان را حل کنند و از این روست که بالاخره از حرف زدن با هم خسته و کلافه می شوند و ترجیح می دهند به سکوت پناه ببرند. این همان فاجعه تراژیکی است که می ترسیدیم در رابطه رویایی زوج عاشق ما رخ دهد. انگار تا آدمها بتوانند با هم حرف بزنند امید باهم بودنشان هست. وقتی حرفها تمام می شود، مکث های پی در پی و پشت سر هم می رسند و سکوت بر رابطه غالب می شود، معلوم است که آدمها از هم جداافتاده اند، غریبه شده اند و به ملال رسیده اند.

به همین دلیل وقتی در انتها جسی دوباره به سراغ سلین می رود و مثل یک غریبه از راه رسیده سر حرف را باز می کند و سلین را وامی دارد تا سکوتش را بشکند و با او کلامی تازه آغاز کند، احساس می کنیم انگار دوباره همدیگر را یافته اند و عشقی تازه در میانشان در حال شکل گرفتن است. پس می توان امید داشت که هر دو با هم به اتاق بازگردند و پیش از آنکه شب به پایان برسد، گفتگوی عاشقانه شان را از سر بگیرند.

سه گانه ریچارد لینکلیتر بیش از هر چیزی درباره جادوی کلماتی است که می تواند دو نفر را به هم برساند یا از هم دور کند. داستانی گفتگو محور که از هر چیزی که به چشم بیاید و مزاحمتی ایجاد کند، تهی شده است تا چیزی خلوت عشاق ما را به هم نزند و کلامشان را قطع نکند. انگار قرار است جسی و سلین بجای همه دلباختگان جهان که فرصت هم کلامی نیافته اند، با هم حرف بزنند.

رولان بارت در "سخن عاشق" به درستی گفته است که تمایل عاشق به زیاد حرف زدن با معشوق، با احساسی فروخورده، درباره عشق خود به او، برای خود، برای هر دو، ابرازی نه در راستای اظهار عشق، بلکه در راستای ایجاد شکل هماره تفسیرشده ای از رابطه عاشقانه است.

بخش سینما و تلویزیون تبیان


منبع : خبرآنلاین / نزهت بادی