تبیان، دستیار زندگی
وقتی تشریح زندگانی یک شهید در میان باشد، خصائص نیک بیشترین برگ دفتر خاطرات زندگی او را پر می‌کند. شهید نظری به حجب و حیا در میان آشنایان شهره بود.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

غلامرضا سراسر حجب و حیا بود


وقتی تشریح زندگانی یک شهید در میان باشد، خصائص نیک بیشترین برگ دفتر خاطرات زندگی او را پر می‌کند. شهید نظری به حجب و حیا در میان آشنایان شهره بود.

شهید غلامرضا نظری

غلامرضا متولد سال 1346 در محله مجیدیه تهران بود. در خانواده نظری، سه فرزند پسر داشت که غلامرضا بزرگ‌ترین آنان بود. او آموزش‌های دینی و مذهبی را از سال‌های قبل از انقلاب در مسجد سید سجاد (ع) آغاز کرد تا جایی که قبل از رفتن به مدرسه می‌توانست قرآن بخواند. جلسات قرآن صبح‌های جمعه برنامه همیشگی غلامرضا بود. توانایی وی در این زمینه به حدی بود که مسئولیت آموزش چند نفر به او سپرده شد که چیزی شبیه حلقه‌های صالحین امروز به شمار می‌آمد. وی تحصیلاتش را تا دیپلم ادامه داد و موفق به دریافت دیپلم تجربی شد.

وی که به حجب و حیا شهره بود، کسی را از خود ناراضی نمی‌کرد. همواره از شرکت یا حضور در محل‌هایی که احتمال گناه در آن می‌رفت، خودداری می‌کرد. غلامرضا با آن که سن کمی داشت، با اعتقاد راسخ به آرمان‌های انقلاب، در مبارزات علیه رژیم پهلوی حضوری مستمر داشت.

فعالیت‌های مذهبی و انقلابی شهید نظری پس از انقلاب جان تازه‌ای به خود گرفت و کارش حضور در مسجد و برنامه‌های آن شد، به طوری که کمتر به خانه می‌رفت.

بعد از شهادت دوست بزرگوارش، شهید محمد نوری، مدتی فرمانده پایگاه بسیج مسجد سید سجاد (ع) (پایگاه شهید نوری فعلی) شد و به ساماندهی امور این کانون پرداخت.

سرانجام این شهید بزرگوار در سال 65 و بعد از چندمین اعزامش، سوم بهمن‌ماه، در خلال مراحل عملیات کربلای پنج در سرزمین فاطمیون زندگی افلاکی را به ماندن در کره خاکی ترجیح داد و فاطمه‌وار (س) به شهادت می‌رسد.

پیکر پاک این مجاهد پس از شهادت به تهران منتقل و بعد از تشییع بر دوش مردم انقلابی تهران، در قطعه 29 گلزار شهدای بهشت زهرای تهران به خاک سپرده می‌شود.

ما آن زمان خیلی اهل پارک رفتن و تفریحات به شکل امروز نبودیم، اما برخی وقت‌ها می‌شد که خانوادگی به پارک می‌رفتیم. غلامرضا هم همیشه امتناع می‌کرد و می‌گفت: بیایم پارک که چه شود، پای لخت زن‌ها را ببینم؟ و بعد می‌رفت مسجد. یک‌بار که رفته بود مسجد و با ما پارک نیامده بود، ما هم فراموش کرده بودیم که او کلید را برنداشته، بنابراین او چند ساعتی پشت در نشسته بود و وقتی رسیدیم، اصلاً هیچی نگفت و به رویش نیاورد که چند ساعت آنجا معطل آمدن ما بوده. او خیلی به ما احترام می‌گذاشت. اهل خانواده نیز خیلی او را محترم می‌شمردند. نه اینکه چون شهید شده می‌گویم، بلکه واقعاً همین‌طور بود. او بهترین فرزندم بود.

همیشه اگر می‌خواست با خانمی صحبت کند، سرش پایین بود و اصلاً نگاه نمی‌کرد. می‌گفت من را نانوایی نفرستید، چون آن جا زن‌ها هم می‌آیند صف می‌ایستند و من نمی‌توانم آن جا بایستم.

قرآن خواندن را قبل از سن مدرسه در مسجد سید سجاد (ع) نزد حاج نصرت‌الله هاتفی که آن موقع طلبه نبود، یاد گرفت. یعنی هنوز خواندن و نوشتن بلد نبود که قرآن می‌خواند.

یک‌بار یادم است که من، غلامرضا و برادر کوچک‌ترش با خود او رفتیم مشهد، آنجا یکی از روحانیون آشنا را دیدیم و او گفت، بچه‌ها هر کدامتان قرآن خوب بخوانید جایزه می‌گیرد. محمدرضا و غلامرضا هر دو قرآن خواندند و جایزه گرفتند، اما این بنده خدا تعجب کرده بود که غلامرضا چه خوب قرآن خوانده بود، چون اصلاً به سن او نمی‌آمد که بتواند قرآن را این چنین بخواند.

موقع انقلاب هم غلامرضا با برادرش می‌رفت پشت بام و روی زمین می‌خوابیدند و بلند شعار می‌دادند. یکی از همسایه‌های ما طاغوتی بود و از ما شکایت کرده بود که شهربانی آن موقع آمدند دم منزل و سراغ من را که گرفتند من هم گفتم که من توی این فضاها نیستم که شعار بدهم و غیر از من هم فقط این چند تا بچه هستند و همان جا بچه‌ها گفتند که انگار اشتباه شده و رفتند.

غروب با ما خدا حافظی کرد و رفت مسجد برای اعزام، من بعد از مدتی دیدم که ساعتش را جا گذاشته و رفتم به سمت مسجد که در همین حین او سوار ماشین شده بود و به سمت پایگاه بهشتی برای اعزام رفت

انقلاب که شد غلام دیگر همیشه مسجد بود تا اینکه جنگ شروع شد و بعد هم رفت جنگ. بعد از شهادت شهید نوری بود که غلام، فرمانده پایگاه مسجد سجاد (ع) شد، البته آن موقع پایگاه بسیج اینجا را شهید نوری نمی‌گفتند.

به خواندن نماز مقید بود. قبل از رسیدن به سن تکلیف، نمازهایش را اول وقت می‌خواند. من وقتی احساس کردم که به سن تکلیف نزدیک شده، خودم که نمی‌توانستم به او مسائل را بگویم و اصلاً آن موقع هم نمی‌شد، اما یک موقع دیدم که غلام می‌رود در اتاق پشت حیاط و وقتی یک‌بار دقت کردم دیدم که می‌رود آنجا و رساله آقای گلپایگانی را مطالعه می‌کند. دلم گرم شد که این مسئله هم حل شده است.

وقتی شهید شد، مدرسه‌ای که از آنجا دیپلم تجربی گرفته بود، برایش مراسم گرفتند. اهل مسجد، محل، همکلاسی‌ها و معلمانش خیلی قبولش داشتند. همیشه در جلسات قرآن مسجد شرکت فعال داشت.

یک روز غروب آمد خانه، دیدم دارد حساب و کتاب می‌کند. همان موقع اعزام سپاهیان صد هزار نفری محمد رسول‌الله (ص) تقریباً تمام شده بود، به او گفتم: « غلام تو نمی‌خواهی بروی جبهه؟ نشستی اینجا که جنگ تموم شه؟» گفت: «می‌روم، اما بعد از اینکه همه را فرستادم. من مسئول بسیجم و باید همه را بفرستم و نفر آخر خودم بروم.»

غروب با ما خدا حافظی کرد و رفت مسجد برای اعزام، من بعد از مدتی دیدم که ساعتش را جا گذاشته و رفتم به سمت مسجد که در همین حین او سوار ماشین شده بود و به سمت پایگاه بهشتی برای اعزام رفت.

شب هم در پایگاه بهشتی مانده بود، ولی من نتوانستم به او برسم و ساعت را به او بدهم. بعد هم مستقیم از پایگاه بهشتی، او با دوستانش رفته بودند جبهه و این آخرین باری بود که دیدمش به طوری که کمتر از دو ماه نگذشته بود که شهید شد.

حاجی، پسرت دانشگاه قبول شده. من مکث کردم و گفتم خدا رو شکر. حالا این دانشگاه یا اون دانشگاه؟ او هم گفت اون دانشگاه

یک روز غروب داشتم می‌آمدم خانه که زن برادرم را دیدم. او گفت که غلام یک نامه برای ما فرستاده و گفته که این آخرین نامه من است و بعد از این من شهید می‌شوم.

چند روز گذشته بود که از سر کار بر می‌گشتم. مغازه‌دار سر کوچه را دیدم که او به من گفت از پایگاه بهشتی یک نفر آمده بود و با من کار داشت و شماره تلفن داده بود. من به او زنگ زدم. او هم در خلال صحبت‌های خود، گفت: «حاجی، پسرت دانشگاه قبول شده. من مکث کردم و گفتم خدا رو شکر. حالا این دانشگاه یا اون دانشگاه؟ او هم گفت اون دانشگاه.»

آمدم مسجد. پدر شهید نوری که الان مرحوم شده را آنجا دیدم. او هم گفت: «انا لله و انا الیه راجعون.» و من گفتم: «شهید شده؟» او گفت: «زخمی است و حالش بده.» نمی‌خواستند خبر را یک دفعه به من بدهند.

حاجی هاتفی بزرگ که پدر حاج نصرت‌الله می‌شود، هم چند تا سۆال در مورد پسرهایم پرسید و بعد از کمی صحبت به من گفت که شهید شده است.

من رفتم خانه، دیدم که مادرم هم خانه است. نگفتم و مقدمه‌چینی کردم، اول گفتم زخمی شده و بعد گفتم حالش خوب نیست و ... ، روز تشییع هم که صبح راه افتادم تا جنازه را تحویل بگیرم، دیگر آن‌ها هم می‌دانستند. نماز را در مسجد سجاد(ع) پسر بزرگ حاج آقا که مرحوم شیخ رضا بود، خواند و بعد رفتیم بهشت زهرا(س) دفنش کردیم.

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع: خبرگزاری ایکنا