تبیان، دستیار زندگی
در اوائل جوانى شوق زیادى به زیارت و ملاقات حضرت حجت علیه السلام در من پیدا شد كه مرا بى قرار نمود تا اینكه خوردن و آشامیدن را بر خودم حرام كردم تا وقتى كه آقا را ببینم (و البته این عهد از روى نادانى و شدت اشتیاق بود).
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

چرا خودت را به هلاكت مى اندازى

انتظار

صاحب مقام یقین ، مرحوم عباسعلى مشهور به « حاج مۆمن » (علیه الرحمه) كه داراى مكاشفات و كرامات بسیارى بوده و تقریبا مدت سى سال نعمت مصاحبت با آن مرحوم در حضر و سفر نصیب بنده بود، نقل كرد:

در اوائل جوانى شوق زیادى به زیارت و ملاقات حضرت حجت علیه السلام در من پیدا شد كه مرا بى قرار نمود تا اینكه خوردن و آشامیدن را بر خودم حرام كردم تا وقتى كه آقا را ببینم (و البته این عهد از روى نادانى و شدت اشتیاق بود).

دو شبانه روز هیچ نخوردم ، شب سوم اضطرارا قدرى آب خوردم حالت غشوه عارضم شد، در آن حال حضرت حجت علیه السلام را دیدم و به من تعرض فرمود كه چرا چنین مى كنى و خودت را به هلاكت مى اندازى، برایت طعام مى فرستم بخور.

پس به حال خود آمدم ثلث شب گذشته بود، دیدم مسجد (مسجد سردزك ) خالیست وكسى در آن نیست ولی درب مسجد را كسى مى كوبد، آمدم در را گشودم دیدم شخصى عبا بر سر دارد به طورى كه شناخته نمى شود، از زیر عبا ظرفى پر از طعام به من داد و دو مرتبه فرمود بخور و به كسى نده و ظرف آن را زیر منبر بگذار و رفت.

داخل مسجد آمدم دیدم برنج طبخ شده با مرغ بریان است، از آن خوردم و لذتى چشیدم كه قابل وصف نیست. فردا پیش از غروب آفتاب، مرحوم میرزا محمد باقر كه از اخیار و ابرار آن زمان بود آمد، اول مطالبه ظرفها را كرد و بعد مقدارى پول در كیسه كرده بود به من داد و فرمود تو را امر به سفر فرموده اند این پول را بگیر و به اتفاق جناب آقا سید هاشم (پیشنماز مسجد سردزك ) كه عازم مشهد مقدس است برو و در راه بزرگى را ملاقات مى كنى و از او بهره مى برى.

حاجى مۆ من گفت با همان پول به اتفاق مرحوم آقا سید هاشم حركت كردیم تا تهران ، وقتى كه از تهران خارج شدیم پیرى روشن ضمیر اشاره كرد، اتومبیل ایستاد پس با اجازه مرحوم آقا سید هاشم (چون اتومبیل دربست به اجاره ایشان بود) سوار شد و پهلوى من نشست .

در اثناى راه ، اندرزها و دستورالعمل هاى بسیارى به من داد و ضمنا پیش آمد مرا تا آخر عمر به من خبر داد و نیز آنچه خیر من در آن بود برایم گزارش مى داد و آنچه خبر داده بود به تمامش رسیدم و مرا از خوردن طعام قهوه خانه ها نهى مى فرمود و مى فرمود: لقمه شبهه ناك براى قلب ضرر دارد.

دو شبانه روز هیچ نخوردم ، شب سوم اضطرارا قدرى آب خوردم حالت غشوه عارضم شد، در آن حال حضرت حجت علیه السلام را دیدم و به من تعرض فرمود كه چرا چنین مى كنى و خودت را به هلاكت مى اندازى، برایت طعام مى فرستم بخور

با او سفره اى بود هروقت میل به طعام مى كرد از آن نان تازه بیرون مى آورد و به من مى داد و گاهى كشمش سبز بیرون مى آورد و به من مى داد تا رسیدیم به قدمگاه، فرمود اجل من نزدیك و من به مشهدمقدس نمى رسم وچون مرُدم ، كفن من همراهم است و مبلغ دوازده تومان دارم با آن مبلغ قبرى در گوشه صحن مقدس برایم تدارك كن و امر تجهیزم با جناب آقاسیدهاشم است.

حاجى گفت وحشت كردم و مضطرب شدم ، فرمود آرام بگیر و تا مرگم برسد به كسى چیزى مگو و به آنچه خدا خواسته راضى باش .

چون به كوه طرق (سابقا راه زوار از آن بود) رسیدیم اتومبیل ایستاد، مسافرین پیاده شدند و مشغول سلام كردن به حضرت رضا علیه السلام شدند و شاگرد راننده سرگرم مطالبه گنبدنما شد، دیدم آن پیر محترم به گوشه اى رفت و متوجه قبر مطهر گردید، پس از سلام و گریه بسیار گفت، بیش از این لیاقت نداشتم كه به قبر شریفت برسم ، پس رو به قبله خوابید و عبایش را بر سر كشید.

پس از لحظه اى به بالینش رفتم، عبا را پس زدم دیدم از دنیا رفته است از ناله و گریه ام مسافرین جمع شدند، قدرى حالاتش را كه دیده بودم برایشان نقل كردم، همه منقلب و گریان شدند و جنازه شریفش با آن ماشین به شهر آورده و در صحن مقدس مدفون گردید.

بخش مهدویت تبیان


منبع: داستان 34 از کتاب داستان های شگفت شهید دستغیب

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.