تبیان، دستیار زندگی
سیزدهم تیرماه، سال روز درگذشت صادق چوبک است؛ نویسنده ای که تصویرگر پستی ها و پلشتی های زندگی مردمی بود که همه ی عمر میان فقر، جهل و تیره روزی، دست و پا می زدند.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

تصویرگر فقر و فلاکت


سیزدهم تیرماه، سال‌روز درگذشت صادق چوبک بود؛ نویسنده‌ای که تصویرگر پستی‌ها و پلشتی‌های زندگی مردمی بود که همه‌ی عمر میان فقر، جهل و تیره‌روزی، دست و پا می‌زدند.

تصویرگر فقر و فلاکت

صادق چوبک سال 1295 در بوشهر به دنیا آمد. به جای روی آوردن به شغل پدری‌اش که تجارت بود، به سراغ کتاب و ادبیات رفت. در بوشهر و شیراز درس خواند، دوره‌ی کالج آمریکایی تهران را هم گذراند و در سال 1316 به استخدام وزارت فرهنگ درآمد.

نخستین مجموعه‌ی داستان صادق چوبک با عنوان «خیمه ‌شب‌بازی» در 1324 منتشر شد. او پس از آن «چرا دریا طوفانی شد» و «انتری که لوطی‌اش مرده بود» را نوشت. رمان‌های «تنگسیر» و «سنگ صبور» هم او را به اوج شهرت رساندند. «تنگسیر» به چندین زبان ترجمه شد و امیر نادری، بر اساس آن فیلمی موفق به همین نام ساخت.

صادق چوبک یکی از پیش‌روان قصه‌نویسی مدرن ایران محسوب می‌شود. سبک او در داستان‌نویسی به رئالیسم و ناتورالیسم نزدیک است. او تصویرگر فقر و فلاکت مردمانی است که در تیره‌روزی همیشگی، گرفتار ترس و جهل و خرافه‌اند. کار او در داستان‌نویسی، توصیف عینی و خشن زندگی مصیبت‌بار فقیرترین و تیره‌روزترین مردم زمانه‌اش است.

حسن میرعابدینی در کتاب «صد سال داستان‌نویسی ایران» درباره‌ی این داستان‌ها می‌نویسد: «داستان‌های چوبک در دنیای بی‌رحمی می‌گذرد که آدم‌هایش ترس‌خورده و از خودبیگانه‌اند. اینان که حتا نمی‌توانند تمایلات غریزی خود را بیان کنند، ستمدیدگانی هستند که یکدیگر را مورد ستم و آزار قرار می‌دهند: مرده‌شورهایی که بر سر پیراهن زن مرده به جان هم افتاده‌اند و شوفرهای مانده در منجلاب که چشم دیدن یکدیگر را ندارند، از این نوع آدم‌ها هستند. اما چوبک به عوامل اصلی ستم اجتماعی توجهی جدی ندارد. این بی‌توجهی از جهان‌بینی فرویدی او ناشی می‌شود. اعتقاد چوبک به بیولوژیسم مانع از آن است که در ساختمان اجتماع دقت کند. البته او مدافع ستمدیدگان است، ولی به جای پرداختن به روابط بین افراد، به طبیعت آن‌ها می‌پردازد و نکبت‌زدگی آدم‌ها را ازلی و ابدی می‌پندارد...

چوبک با توصیف زندگی آدم‌هایی که طعمه‌ی فقر، بی‌فرهنگی و تعصب می‌شوند، به وضع موجود اعتراض می‌کند. اما از آن‌جا که به تکامل جامعه‌ی بشری باور ندارد، منادی تغییرناپذیری وضع موجود می‌شود. ناتورالیست‌ها غیرانسانی بودن اوضاع را یادآوری می‌کنند، اما می‌گویند: کاری نمی‌شود کرد، همین است که هست، زیرا تقدیر و خواست‌های طبیعی و بیولوژیک انسان‌ها چنین می‌خواهند. پس فساد ناشی از انسان است و نه مناسبات اجتماعی. نتیجه‌ی این بینش، بیزاری و نومیدی نویسنده‌ی بشردوست از زندگی و بشریت است. از این‌رو توصیف مرگ - در اشکال گوناگون - جای برجسته‌ای را در داستان‌های چوبک اشغال می‌کند.»

چوبک به زبان انگلیسی مسلط بود و قصه‌ی معروف «پینوکیو» را با نام «آدمک چوبی» به فارسی برگرداند. او شعر «غُراب» (کلاغ) سروده‌ی «ادگار آلن پو» را نیز به فارسی ترجمه کرد. مجموعه‌ی داستان‌های «چراغ آخر» و «روز اول قبر» از دیگر آثار این نویسنده هستند.

قدرت بینایی صادق چوبک در اواخر عمرش به‌شدت کاهش یافت و او سرانجام در سیزدهم تیرماه سال 1377 در سن 82 سالگی در آمریکا درگذشت.

صادق چوبک یکی از پیش‌روان قصه‌نویسی مدرن ایران محسوب می‌شود. سبک او در داستان‌نویسی به رئالیسم و ناتورالیسم نزدیک است. او تصویرگر فقر و فلاکت مردمانی است که در تیره‌روزی همیشگی، گرفتار ترس و جهل و خرافه‌اند. کار او در داستان‌نویسی، توصیف عینی و خشن زندگی مصیبت‌بار فقیرترین و تیره‌روزترین مردم زمانه‌اش است

داستان کوتاه قفس صادق چوبک

قفسی پر از مرغ و خروسهای خصی و لاری و رسمی و كلهماری و زیرهای و گلباقلایی و شیربرنجی و كاكلی و دمكل و پاكوتاه و جوجه های لندوك مافنگی، كنار پیاده رو، لب جوی یخ بسته ای گذاشته شده بود. توی جو، تفاله چای و خون دلمه شده و انار آبلمبو و پوست پرتقال و برگهای خشك و زرت و زنبیلهای دیگر قاتی یخ، بسته شده بود.

لب جو، نزدیك قفس، گودالی بود پر از خون دلمه شده ی یخ بسته كه پرمرغ و شلغم گندیده و ته سیگار و كله و پاهای بریده مرغ و پهن اسب توش افتاده بود.

كف قفس خیس بود. از فضله مرغ، فرش شده بود. خاك و كاه و پوست ارزن، قاتی فضله ها بود. پای مرغ و خروسها و پرهایشان خیس بود. از فضله خیس بود. جایشان تنگ بود. همه تو هم تپیده بودند. مانند دانه های بلال به هم چسبیده بودند. جا نبود كز كنند. جا نبود بایستند. جا نبود بخوابند. پشت سر هم، تو سر هم تك میزدند و كاكل هم را میكندند. جا نبود. همه توسری می خوردند. همه جایشان تنگ بود. همه سردشان بود. همه گرسنه شان بود. همه با هم بیگانه بودند. همه جا گند بود. همه چشم به راه بودند. همه مانند هم بودند و هیچكس روزگارش از دیگری بهتر نبود.

آنهایی كه پس از تو سری خوردن سرشان را پایین می آوردند و زیر پر و بال و لای پای هم قایم می شدند، خواه ناخواه تكشان توی فضله های كف قفس میخورد. آن وقت از ناچاری، از آن تو پوست ارزن ورمی چیدند. آنهایی كه حتی جا نبود تكشان به فضله های ته قفس بخورد، به ناچار به سیم دیواره ی قفس تك می زدند و خیره به بیرون می نگریستند. اما سودی نداشت و راه فرار نبود. جای زیستن هم نبود. نه تك غضروفی و نه چنگال و نه قدقد خشم آلود و نه زور و فشار و نه تو سرهمزدن، راه فرار نمی نمود؛ اما سرگرمشان می كرد. دنیای بیرون به آنها بیگانه و سنگدل بود. نه خیره و دردناك نگریستن و نه زیبایی پر و بالشان به آنها كمك نمی كرد.

تو هم می لولیدند و تو فضله ی خودشان تك میزدند و از كاسه ی شكسته ی كنار قفس آب می نوشیدند و سرهایشان را به نشان سپاس بالا می كردند و به سقف دروغ و شوخگن و مسخره قفس می نگریستند و حنجرههای نرم و نازكشان را تكان می دادند.

تصویرگر فقر و فلاکت

در آن دم كه چرت می زدند، همه منتظر و چشم به راه بودند. سرگشته و بی تكلیف بودند. رهایی نبود. جای زیست و گریز نبود. فرار از آن منجلاب نبود. آنها با یك محكومیت دسته جمعی درسردی و بیگانگی و تنهایی و سرگشتگی و چشم به راهی برای خودشان می پلكیدند.

به ناگاه در قفس باز شد و در آنجا جنبشی پدید آمد. دستی سیاه سوخته و رگ درآمده و چركین و شوم و پینه بسته تو قفس رانده شد و میان همقفسان به كند و كاو درآمد. دست با سنگدلی و خشم و بی اعتنایی در میان آن به درو افتاد و آشوبی پدیدار كرد. هم قفسان بوی مرگ آلود آشنایی شنیدند و پرپر زدند و زیر پروبال هم پنهان شدند. دست بالای سرشان می چرخید و مانند آهنربای نیرومندی آنها را چون براده آهن میلرزاند. دست همه جا گشت و از بیرون چشمی چون رادار آنرا راهنمایی میكرد تا سرانجام بیخ بال جوجه ی ریقونه ای چسبید و آن را از آن میان بلند كرد.

اما هنوز دست و جوجه ای كه در آن تقلا و جیك جیك می كرد و پروبال می زد، بالای سر مرغ و خروسهای دیگر می چرخید و از قفس بیرون نرفته بود كه دوباره آنها سرگرم چریدن در آن منجلاب و تو سری خوردن شدند. سردی و گرسنگی و سرگشتگی و بیگانگی و چشم به راهی به جای خود بود. همه بیگانه و بی اعتنا و بی مهر، بربر نگاه می كردند و با چنگال، خودشان را می خاراندند.

پای قفس، در بیرون كاردی تیز و كهنه بر گلوی جوجه مالیده شد و خونش را بیرون جهاند. مرغ و خروسها از توی قفس می دیدند. قدقد می كردند و دیوارهی قفس را تك می زدند. اما دیوار قفس سخت بود. بیرون را می نمود، اما راه نمی داد. آنها كنجكاو و ترسان و چشم به راه و ناتوان، به جهش خون هم قفسشان كه اكنون آزاد شده بود نگاه می كردند. اما چاره نبود. این بود كه بود. همه خاموش بودند و گرد مرگ در قفس پاشیده شده بود.

هماندم خروس سرخ روی پر زرق و برقی، تك خود را توی فضله ها شیار كرد و سپس آن را بلند كرد و بر كاكل شق و رق مرغ زیرهای پاكوتاهی كوفت. در دم مرغك خوابید و خروس به چابكی سوارش شد. مرغ تو سری خورده و زبون تو فضله ها خوابید و پا شد. خودش را تكان داد و پر و بالش را پف و پر باد كرد و سپس برای خودش چرید. بعد تو لك رفت و كمی ایستاد و دوباره سرگرم چرا شد.

قدقد و شیون مرغی بلند شد. مدتی دور خودش گشت. سپس شتابزده میان قفس چندك زد و بیم خورده، تخم دلمه با پوست خونینی توی منجلاب قفس ول داد. در دم دست سیاه سوخته ی رگ درآمده ی چركین شوم پینه بسته ای هوای درون قفس را درید و تخم را از توی آن گند زار ربود و همان دم در بیرون قفس دهانی باز چون گور باز شد و آنرا بلعید. هم قفسان چشم به راه، خیره جلو خود را می نگریستند.

فرآوری: منیژه خسروی

بخش ادبیات تبیان


منابع: ایسنا/سیمرغ