تبیان، دستیار زندگی
در منزل ایشان هیچ منیتی با اینکه این اواخر نیز مرجع بود، نداشت؛ گاهی فکر می‌کردم که ایشان با این جایگاه در منزل ‌به کسی تحکمی نداشت، حتی من که این 8 سال آخر، 24 ساعته در خدمتش بودم، اگر کاری با من داشت از جای خود بلند می‌شد و می‌آمد آنجایی که من نشستم و ک
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

خاطرات فرزند آیت‎الله بهجت از پدر(3)

خلق و خوی آیت الله بهجت در منزل

خاطرات فرزند آیت‎الله بهجت از پدر(3)

در منزل ایشان هیچ منیتی با اینکه این اواخر نیز مرجع بود، نداشت؛ گاهی فکر می‌کردم که ایشان با این جایگاه در منزل ‌به کسی تحکمی نداشت، حتی من که این 8 سال آخر، 24 ساعته در خدمتش بودم، اگر کاری با من داشت از جای خود بلند می‌شد و می‌آمد آنجایی که من نشستم و کار را می‌گفت، به عمرش کمتر می‌شد صدا کند.

حجت الاسلام و المسلمین شیخ علی بهجت فرزند آیت الله العظمی بهجت‎(ره) در گفت و گویی صمیمی با نشریه حریم امام از خاطرات ذی قیمت ایشان و نظریات وی در موضوع عرفان و خرافه، شخصیت اخلاقی و رفتاری پدر، سخن گفته است.

در ادامه بخش سوم گفتگوی نشریه حریم امام با حجت الاسلام و المسلمین شیخ علی بهجت را می‌خوانید:

خلق و خوی ایشان در منزل، برخوردش با همسر، فرزندان و همسایگان چگونه بود؟

در منزل ایشان هیچ منیتی با اینکه این اواخر نیز مرجع بود، نداشت؛ گاهی فکر می‌کردم که ایشان با این جایگاه در منزل ‌به کسی تحکمی نداشت، حتی من که این 8 سال آخر، 24 ساعته در خدمتش بودم، اگر کاری با من داشت از جای خود بلند می‌شد و می‌آمد آنجایی که من نشستم و کار را می‌گفت، به عمرش کمتر می‌شد صدا کند. زنگ پهلویش گذاشته بودیم، ولی آن را نمی‌زد. این‌قدر بی‌منیت بود که در خانواده هم حاضر نبود، من بودن را اعمال کند.

یک‌بار که ایشان به آنفولانزا مبتلا شده بود، دستشویی رفته بود و دیگر نتوانسته بود بلند شود، زانوهایش یارای بلند شدن نداشت و همان کنار دستشویی به صورت درازکش افتاده بود، چون نمی‌توانست بلند شود، دو- سه بار که خواسته بود بلند شود، اما نتوانسته بود. بنده کسی بودم که به ایشان نیم‌ساعت به نیم‌ساعت سر می‌زدم، چند بار رفتم دیدم هنوز در دستشویی است و خیلی طولانی شده بود گفتم: آقا چرا همش دستشویی می‌روید؟ پرسید ساعت چند است؟ گفتم: ساعت 8، فرمود: الان بیش از سه ساعت است که اینجا افتادم، دو سه بار خواستم بلند شوم، ولی سرم خورد به دیوار و نتوانستم بلند شوم، فکر کردم نکند بی‌هوش شده باشد؛ در را باز کردم، دیدم تسبیح دستش و آنجا مشغول ذکر است، پرسیدم: آقا من چندبار از اینجا رد شدم، صدای بنده را شنیدید؟ فرمود: بله. گفتم: خب چرا شما من را صدا نکردید، به در نزدید و در را تکان ندادید؟ فرمود: دو سه بار آمدی و از اینجا رد شدی، گفتم شاید کار داشته باشی صدایت نکردم، بسیار از این حرف ناراحت شدم و به هم ریختم.

زمانی کسی پیش اقا آمد و یک شعر رشتی برای ایشان خواند که "ته و سه مه پا به گل بزمه و الا مه کس کسی نمرده وه" یعنی برای خاطر تو ‌ای امام حسین پا به گل زدم و الا کسی از من نمرده بود، که تو همه چیز من بودی. من همه زندگی‌ام را برای آقا گذاشتم، تازه در وقت شدت احتیاجش هم باز به من می‌گوید شاید کار داشته باشی؛ این مظلومیت بیچاره‌ام کرد. آخر صدایم نکردی برای اینکه شاید من کار داشته باشم؟! کارم تویی، کس دیگری نیست. در این اواخر نگاه می‌کردم به این قیافه‌ای که گرفته به قول اصطلاح امروز فیگوری که دارد، چه شخصیتی دارد که این فیگور را می‌گیرد؟ فیگورش به چه شخصیتی می‌خورد؟ هرچه فکر کردم آخرش به این نتیجه رسیدم، مجتهد است؟ عالم است؟ استاد حوزه است؟ هیچ منیتی نبود تا برسد به اینکه مرجع هستند؛ اینها که هیچ، فکر کردم مثل اینکه ایشان یک مغازه یک متر و نیمی ‌ماست‌فروشی داشته که ماست‌هایش را فروخته و آمده منزل نشسته است. هیچ منیتی نداشت که منم پس آب بیاورید، نان بیاورید، غذا بیاورید. در سال، چند روزی می‌فرمود: ناهار منتظر من نباشید، خودتان ناهارتان را بخورید، لقمه‌ای برای من بگذارید، اگر از کارم فارغ شدم، شاید بخورم.  بقیه اوقات با خانواده غذا می‌خوردند و غذاخوردن ایشان هم طول می‌کشید و به‌سرعت غذا را میل نمی کردند ، خیلی با تأنی غذا می‌خورد؛ آنجا بود که از احوالات خانواده مطلع می‌شد و صله‌رحمش را هم همان‌جا انجام می‌داد؛ یعنی تک تک اقوام نزدیک و دور یا آشنایان خودش و آنهایی که سالم بودند را احوالپرسی می‌کرد و در مورد آنهایی که سال‌های قبل مریض بودند، می‌گفت: حالشان را بپرسید؟ خبر دارید یا نه؟ و جلسه بعد که می‌آمد، می‌گفت: پرسیدید یا نه؟ موضوع را تعقیب می‌کرد تا به جواب برسد.

چون منزل ما در قم بود، آشنایان از همه‌جا می‌آمدند و مهمان ما می‌شدند. منتظر بودند که ما تلفن کنیم و احوالشان را بپرسیم و بگوییم آقا احوالتان را پرسیده، اینها یک‌دفعه اینجا می‌ریختند. نه خادمی،نه کارگری، هیچ‌کس نبود و ما خیلی اذیت می‌شدیم؛ لذا می‌ترسیدیم اطاعت کنیم و حال آنهایی که آقا می‌گفت را بپرسیم. ایشان هم  ول کن نبود؛ مهمان را خیلی دوست داشت.

همسایه‌ای در منزل قبلی داشتیم که آقای صاحب‌الداری، پسر یکی از علمای قم بود. نماینده آقای بروجردی برای طلاب بود. ایشان مطلبی را از آقا در نشریه‌ای که برای ائمه جمعه بود، نقل کرده بودند. جریان از این قرار بوده که وقتی عیال ایشان فوت می‌کند، حضرت آقا برای نماز ایشان می‌رود و بعد آیت‌الله افتخاری و آیت‌الله گلپایگانی از ایشان تشکر می‌کنند و می‌گویند آقا نماز خواندید، دست شما درد نکند و خداحافظی می‌کنند ولی آقا می‌گوید نه، من تا قبرستان می‌آیم؛ می‌گویند: آقا شما پیرمرد هستید نمی‌توانید، می‌گفت: نه، من می‌آیم. از مسجد اعظم که بیرون می‌آیند، سر پل که می‌رسند، باز از آقا تقاضا می‌کنند، برگردید؛ ایشان می‌فرمایند: ایشان به منزله شهید است. قبرستان هم که می‌رود، می‌گوید: ما چهل سال همسایه بودیم و دیوار منزلمان هم خیلی نازک و کوتاه بود، ولی یک‌بار صدای این خانم را نشنیدم. ایشان آنجا ماند تا قبر را آماده کردند و ایشان را دفن کردند، بعد از دفن هم فاتحه خوانده و برگشته بود؛ یعنی شبیه خواهرش رفتار کرده بود.

ایشان اهل مزاح، خنده و صمیمیت بودند؟

بسیار مفصل اهل مزاح و خنده بودند، ولی زیاد وقت صرف نمی‌کردند. برای اینکه تغییر مجلسی بدهند با مزاحی تغییر مجلس می‌دادند حتی با بچه‌های کوچکی که راه رفتن بلد نبودند، درحالت نشسته با آنها هم شوخی می‌کردند. به بچه‌ها خیلی اظهار علاقه می‌کردند و می‌گفتند اینها قریب‌الرجوع از رب‌شان هستند؛ چون معصیت نکردند و معصوم هستند، گیرایی دارند، انسان که به بچه کوچک علاقه دارد، به سبب عصمتش و آلوده نبودنش به گناه است. خیلی تعبیر لطیفی داشت و به هر بچه‌ای، به‌ویژه به بچه‌های سادات خیلی ابراز علاقه می‌کرد.


منبع: پایگاه اطلاع رسانی و خبری جماران

تهیه و تنظیم: عبداله فربود؛ گروه حوزه علمیه تبیان