تبیان، دستیار زندگی
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود. پشمک گربه کوچولوی سفیدِ قشنگی بود.او در یک خانه ی بزرگ زندگی می کرد. صاحب آن خانه یک دختر کوچک داشت.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

نازنین و پشمک
گربه

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود. پشمک گربه  کوچولوی سفیدِ قشنگی بود.او در یک خانه ی بزرگ زندگی می کرد. صاحب آن خانه یک  دختر کوچک داشت. اسم دختر کوچولو نازنین بود.در فصل زمستان، نازنین بیشتر وقت ها توی اتاقش بود و کمتر به حیاط می آمد، چون خیلی زود سرما می خورد و مریض می شد.

پشمک اجازه نداشت داخل اتاق های خانه برود.او توی حیاط بزرگ می گشت  و موش شکار می کرد. بعضی وقت ها هم مادر ِ نازنین کمی شیر و گوشت برایش در حیاط می گذاشت تا بخورد. پشمک خیلی دلش می خواست نازنین به حیاط خانه  بیاید و کنار باغچه ی پر از گل بنشیند یا دنبال او بدود و با او بازی کند ولی  مادر نازنین می ترسید اگر نازنین از اتاق خارج شود سرما بخورد. برای همین اسباب بازی هایی برای نازنین خرید بود تا با آنها بازی کند و سرش گرم شود. نازنین یک ببر بزرگ عروسکی داشت که خیلی شبیه یک  ببر واقعی بود. بدن راه راه و چشم های سبز و درخشان ببر خیلی قشنگ بودند. نازنین  به این  ببر علاقه ی زیادی داشت. پشمک هر روز از پشت پنجره ی اتاق، می دید که نازنین  ببرش را بغل کرده و با آن بازی می کند.آن وقت آهی می کشید و با خودش می گفت:« کاشکی من هم مثل این ببرمی توانستم پیش نازنین باشم و با او بازی کنم!»

فصل زمستان داشت به پایان می رسید. پدرنازنین توی باغچه، گل بنفشه کاشته بود. مادرش هم تمام اتاق های خانه  را گردگیری و تمیز کرده بود.هوای فصل زمستان دیگر زیاد سرد نبود. نازنین هم  بیشتر وقت ها از اتاق بیرون می آمد و توی حیاط بازی می کرد. پشمک دنبال او راه می رفت و میومیو می کرد.نازنین وقتی او را می دید، می دوید تا پشمک هم دنبالش بدود. آنها با هم مسابقه ی دو  می دادند. نازنین از بازی با پشمک خیلی خوشش می آمد؛ پشمک هم خوشحال بود که با نازنین دوست  شده است.

در آخرین روز زمستان، عمو و زن عموی نازنین با پسر کوچولویشان آرش،  به خانه ی آنها آمدند.. آرش از ببر ِ نازنین خیلی خوشش آمد.

نازنین هم ببر را به  آرش هدیه داد. او به  آرش گفت:« من دیگر به این ببر احتیاج ندارم. من با یک گربه کوچولوی پشمالوی سفید و قشنگ دوست هستم و هر روز توی حیاط خانه دنبالش می دوم و با او بازی می کنم و این ببر را به تو هدیه می دهم.»آرش خیلی خوشحال شد و از نازنین تشکر کرد و موقع  رفتن، ببر را هم با خودش برد.

صبح روز عید، نازنین یک زنگوله ی طلایی بسیار زیبا به گردن پشمک بست و گفت:«این هم هدیه ی من برای تو،از امروز تو به جای ببری دوست و همبازی من هستی.»

پشمک با خوشحالی سرش را تکان داد و زنگوله ی طلایی جرینگ جرینگ صدا کرد. آن وقت نازنین شروع کرد به دویدن دور باغچه، پشمک هم میومیوکنان دنبالش می دوید و با او بازی می کرد.

بخش کودک و نوجوان تبیان


منبع:ترانه های کودکان

مطالب مرتبط:

مسابقه ماشین‌ها

گریه‌های بچه تمساح

دایی دایناسورها رو میشناسی؟

درختی که خواب مانده بود

با درخت پیر قهر نکنید

لاک پشت گرفتار

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.