تبیان، دستیار زندگی
هرچه زیبایی او کمتر می شد، عشق دختر هم به او کم میشد:عشق هایی کز پی رنگی بود/ عشق نبود، عاقبت ننگی بود.
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

عشق‌هایی کز پی رنگی بود

رمزشناسی مولانا- پادشاه و کنیزک(بخش دوم)


هرچه زیبایی او کمتر می شد، عشق دختر هم به او کم میشد:عشق هایی کز پی رنگی بود/ عشق نبود، عاقبت ننگی بود.

بخش اول

عشق‌هایی کز پی رنگی بود

مثنوی معنوی مولانا، بزرگترین حماسه  بشر است . مثنوی دارای ارزش بسیاری است چرا که در آن، درباره مسایلی صحبت شده که هنوز بشریت در شناخت درست آنها مانده اند.این کتاب از آن دسته از آثار است که با وجود داشتن معانی دشوار و اصطلاح ها و مضمون های سنگین باز هم مورد استفاده عموم قرار می گیرد. قدرت سخن مولانا به قدری است که از یک فرد عامی با سوادِ متوسط تا یک شخص عالم و عارف و جوینده حقیقت می تواند مخاطب مثنوی باشد.

در این مقاله به ادامه داستان "پادشاه و کنیزک" می پردازیم.

داستان تا به آنجا پیش رفت که به پادشاه در خواب مژده می دهند که طبیبی از جانب حق برای درمان کنیزک می آید.

بود اندر منظره شه منتظر                                               تا ببیند آنچه بنمودند سِر

دید شخصی فاضلی، پر مایه ای                                        آفتابی در میان سایه ای

پادشاه از دور طبیب رسیده از جانب حق را می بیند و به استقبال او می رود.

شه به جایِ حاجبان فاپیش رفت                                         پیشِ آن مهمان غیبِ خویش رفت

پادشاه با دیدن آن پیر، احساس آشنایی عجیبی با او می کند و احساس می کند که جانش به جان آن پیر وابسته و با آن یکی است و تنها در ظاهر از یکدیگر جدا هستند. با او می گوید:

گفت: معشوقم تو بودستی نه آن                                       لیک کار از کار خیزد در جهان

پادشاه متوجه می شود که معشوق حقیقی او، همان پیری است که از جانب حق رسیده تا او را برای رسیدن به حقیقت کمک کند.

آنگاه چندین بیت درباره ادب و آداب نگاه داشتن می آورد و داستان حضرت موسی و قومش و عیسی را شاهد مثال می آورد که کسانی بودند که حرمت آنها را نگه نداشته و ایشان را دروغ می پنداشتند.

از خدا جوییم توفیق ادب                                          بی ادب محروم گشت از لطف رب

بی ادب تنها نه خود را داشت بد                                  بلکه آتش در همه آفاق زد

در میان قومِ موسی چند کس                                      بی ادب گفتند: کو سیر و عدس؟

منقطع شد نان و خوان از آسمان                                 ماند رنج زرع و بیل و داسمان

پادشاه، پیر را در آغوش می گیرد.

دست بگشاد و کنارانش گرفت                                  همچو عشق، اندر دل و جانش گرفت

پادشاه، پیر را بسیار عزیز می دارد و داستان عشق به کنیزک و بیماری او را تعریف کرده و پیر را به بالین کنیز می‌برد.

قصه رنجور و رنجوری بخواند                                بعد از آن در پیش رنجورش بخواند

پیر کنیزک را معاینه می کند و به پادشاه می گوید که هر دوایی که برای او نوشته اند او را بدتر کرده است. او پس از معاینه درد او را می فهمد اما به پادشاه چیزی نمی گوید.

رنگ و رو و نبض و قاروره بدید                            هم علاماتش، هم اسبابش شنید

گفت: هر دارو که ایشان کرده اند                              آن عمارت نیست، ویران کرده اند

طبیب روحانی متوجه می شود که کنیزک بیماریش روحی است و در واقع دل او بیمار است و جسمش کاملا سالم است.

دید از زاریش، کو زار دل است                              تن، خوش است و او گرفتار دل است

آنگاه این بهانه ای می شود که مولانا ابیات بسیار زیبایی را در وصف عشق بیان کند.

عاشقی پیداست از زاری دل                                  نیست بیماری چو بیماری دل

هرچه گویم عشق را شرح و بیان                           چون به عشق آیم خجل باشم از آن

عقل در شرحش چو خر در گل بخفت                     شرح عشق و عاشقی هم، عشق گفت

طبیب روحانی از پادشاه می خواهد که او را با کنیز تنها گذارد.

گفت: ای شه خلوتی کن خانه را                          دور کن هم خویش و هم بیگانه را

آرام آرام از کنیزک سوال هایی می پرسد.

نرم نرمک گفت: شهر تو کجاست؟                    که علاجِ اهلِ هر شهری جداست

واندر آن شهر از قرابت کیستت؟                      خویشی و پیوستگی با چیستت؟

مفسرین بسیاری این داستان را به شکل های مختلف تفسیر کرده اند و در نهایت به این نتیجه رسیده اند که در این داستان پادشاه رمز روح است، طبیبان مغرور که نتوانستند درمانی انجام دهند رمز عقل جزیی و مشایخ ظاهری، کنیزک رمز نفس حیوانی، مرد زرگر رمز دنیا و طبیب روحانی رمز پیر و مرشد و یا عقل کلی است

طبیب روحانی به حرف های کنیزک گوش می داد و با او حرف میزد در حالی که نبض او را در دست داشت و کاملا به هوش بود که با صحبت در مورد چه کسی نبض او تغییر می کند. طبیب کم کم می پرسد تا به شهر سمرقند می رسد، با آوردن نام سمرقند تغییراتی در نبض متوجه می شود.

نبض او بر حال خود بُد بی گزند                   تا بپرسید از سمرقند چو قند

نبض جست و روی سرخ و زرد شد              کز سمرقندی، زرگر فرد شد

طبیب روحانی متوجه می شود که در سمرقند، مرد زرگری است و این کنیز عاشق اوست. به او امیدواری می دهد که من درد تو را درمان می کنم اما تو هم حواست باشد که به کسی از این راز حرفی نزنی، حتی اگر پادشاه از تو خواست. چرا که اگر می خواهی زودتر به مرادت برسی نباید درباره آن با کسی حرف نزنی.

گورخانه راز تو چون دل شود                  آن مرادت زودتر حاصل شود

گفت پیغمبر گه هر که سِر نهفت                زود گردد با مراد خویش جفت

طبیب روحانی به نزد پادشاه می رود و مقداری از داستان را تعریف می کند و چاره درد را این می داند که آن مرد زرگر را به اینجا دعوت کنند.

مرد زرگر را بخوان زآن شهر دور             با زرو خلعت بده او را غرور

پادشها چند نفر را برای آوردن او مامور می کند. پیک ها به دیدار مرد زرگر می روند و بعد از کلی تعریف، به او می گویند چون تو بزرگ و ماهری پادشاه تو را برای امور زرگری خود انتخاب کرده است. و کلی مال و زر و خاعت برایت فرستاده، مرد زرگر به خود مغرور شد و از زن و فرزند برید و به سمرقند آمد.

پس از آمدن مرد زرگر، حکیم به پادشاه می گوید: کنیزک را به مرد زرگر بده بلکه با این کار او آرام و درمان شود. آن کنیزک و مرد زرگر تا شش ماه با یکدیگر زندگی کردند و کنیزک رو به بهبودی رفت. پس از شش ماه به دستور طبیب روحانی شربتی به مردزرگر خورانده شد که کم کم از زیبایی او کاست. هرچه زیبایی او کمتر می شد، عشق دختر هم به او کم میشد.

چونکه زشت و ناخوش و رخ زرد شد          اندک اندک در دل او سرد شد

آنگاه مولانا این بیت زیبا را می آورد:

عشق هایی کز پی رنگی بود                   عشق نبود، عاقبت ننگی بود

عشق کنیزک به آن مرد یک عشق ظاهری بود و با کم شدن زیبایی آن مرد، آن عشق هم از بین رفت. خوردن آن شربت باعث مرگ آن مرد میشود. مرد در آخرین لحظات ابیاتی را خطاب به کنیزک می گوید.

دشمن طاووس آمد پر او                         ای بسی شه را بکشته فر او

گفت: من آن آهوم کز ناف من                  ریخت آن صیاد خون صاف من

ای من آن روباه صحرا کز کمین               سر بریدنش برای پوستین

مرد زرگر می میرد.

اما شاید برای بسیاری این سوال پیش بیاید گه چرا طبیب روحانی مردزرگر را کشت؟ مولانا به این سوال به خوبی و زیبایی پاسخ می دهد.

او نکشتش از برای طبع شاه                            تا نیامد امر و الهام اله

مولانا می گوید که این کار به دستور حق انجام شد و سِر این کار مثل داستان حضرت خضر و آن پسری است که گلویش به دست خضر بریده شد و یا داستان ابراهیم و کشتن اسماعیل هم به همین شکل است.

و مولانا با شاهد مثالهای بسیاری این داستان زیبا و پر مفهوم را به پایان میبرد.

در ابتدای داستان و در مقاله اول این سوال مطرح شد که چرا مولانا می گوید ای دوستان این داستان را گوش دهید چونکه شرح حال همه ماست. در اینجا به این سوال پاسخ می دهیم.

مفسرین بسیاری این داستان را به شکل های مختلف تفسیر کرده اند و در نهایت به این نتیجه رسیده اند که در این داستان پادشاه رمز روح است، طبیبان مغرور که نتوانستند درمانی انجام دهند رمز عقل جزیی و مشایخ ظاهری، کنیزک رمز نفس حیوانی، مرد زرگر رمز دنیا و طبیب روحانی رمز پیر و مرشد و یا عقل کلی است.

روح (شاه) عاشق نفس (کنیزک) می شود تا آن را به مرتبه نفس مطمئنه برساند، اما نفس(کنیزک) عاشق دنیاست(مرد زرگر) و مایل نیست که جهان ظاهر را رها کرده و مراحل کمال را طی کند. ابتدا عقل جزیی (طبیبان مغرور) می خواهند که تعلقات شهوانی را از نفس جدا سازند ولی حال او بدتر و وابسته تر به دنیا می شود. پس روح به جانب خدا روی می آورد و خداوند عقل کلی (طبیب روحانی) را مامور می کند که با نشان دادن حقیقت و زوال دنیا، میل نفس را کم کرده و او را به سمت نفس مطمئنه هدایت کند.

آسیه ترک بیاتانی

بخش ادبیات تبیان


منابع:

مثنوی معنوی، تصحیح کریم زمانی

مثنوی معنوی، گلپینارلی

بحر در کوزه، عبدالحسین زرین کوب