او رفت اما داستان ادامه دارد
زندهیاد فردی از قدیمیترین و بهترین نویسندگان و مدیران ادبی و از روزنامهنگاران مطرح و خوشفکر محسوب میشد. او در سال 1328 هجری خورشیدی در روستای قرهتپه اردبیل به دنیا آمد. دوران کودکی و نوجوانی وی در هوای تازه دامنههای سرسبز سبلان سپری شد؛ سالهای طلاییای که تا آخر عمر برایش یادآور روزهای باشکوه زندگی در دل طبیعت بود. عضویت در حوزه اندیشه و هنر اسلامی (حوزه هنری)، سردبیری و مدیرمسۆولی مجله کیهان بچهها (به مدت 28 سال)، تاسیس و مدیرمسۆولی مجله کیهان علمی، عضویت در انجمن قلم ایران، عضویت در شورای داستان کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان و ... از سوابق اجرایی مرحوم امیرحسین فردی است. چندینبار داوری کتاب سال وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، مسابقات ادبی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان و بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس، کتاب سال شهید حبیب غنیپور، جشنواره ادبیات داستانی بسیج، جشنواره راهیان نور، انجمن قلم ایران و جشنواره قصههای قرآنی از تجربههای دیگر این هنرمند متعهد و انقلابی است. مرحوم فردی از دوستان صمیمی شهید حبیب غنیپور بود که پس از شهادت آن نویسنده هنرمند، جزو موسسان و برگزارکنندگان کتاب سال شهید غنیپور بود؛ جایزهای که از اعتبار بالا و والایی در حوزه ادبیات برخوردار است. از میان آثار مرحوم فردی، میتوان به «اسماعیل»، «آشیانه در مه»، «سیاهچمن»، «گرگسالی»، «یک دنیا پروانه» و «کوچک جنگلی» اشاره کرد. رمان اسماعیل که در سال 86 منتشر شد، به زبان انگلیسی نیز ترجمه شده است. فردی که از نویسندگان دغدغهمند انقلابی بود، از موسسان کتابخانه مسجد جوادالائمه(ع) در سال 1353 و تشکیلدهندگان شورای نویسندگان آن مسجد بود. اعضای شورای نویسندگان مسجد جوادالائمه(ع) پس از انقلاب به حوزه هنری پیوستند و از ستونهای اولیه این نهاد موثر بودند.
زنده یاد امیرحسین فردی، در مصاحبه ی منتشر نشده ای از خاطراتش از زمان نوشتن، کشش و علاقه اش به جریانهای انقلابی و آثارش گفته است که در ادامه گزیده ای از سخنان ایشان را می آوریم.
در سن 8-7 سالگی به تهران نقل مکان کردیم. شغل پدر بهانه مهاجرت بود و بیشتر مادرم اصرار بر درس خواندن من داشت. ما در روستا بودیم. مدرسهای، چیزی نبود.
سال دوم ابتدایی احساس کردم چقدر به نوشتن نیاز دارم. به همین خاطر شروع به نامه پراکنی به اقوامی کردم که در شهرستانهای دیگر بودند. گرچه هیچگاه موفق به پست کردنشان نشدم و هیچگاه به دست مخاطبم نرسید. مال خیلی سال گذشته است. حرفهای ناگفته مینوشتم و درددل میکردم. فکر میکردم باید این حرفها را بنویسم تا اینکه در دبیرستان شروع به نوشتن دفتر خاطرات کردم. برخی خیلی خصوصی است؛ مال دوران نوجوانی و جوانی است. بخشهایی هم مربوط به احساسات خودم است. این حرفها همهاش از جنس عشق است دیگر. ما همه عاشق هستیم.
از کلاس چهارم ابتدایی وارد عالم سیاست شدم بدون اینکه خانوادهام خیلی سیاسی باشد. تمام بحثهای اصلاحات ارضی زمان شاه را از طریق رادیو دنبال میکردم. بعد هم که وارد وادی ادبیات شدم، در دوران جوانیام هم به فعالیتهای ورزشی گرایش پیدا کردم و بیشتر به چهره ورزشی شناخته شدم؛ در محیط دبیرستان، آموزشگاهها و محلات بیشتر یک چهره ورزشی بودم. سالها کاپیتانی تیم فوتبال دبیرستان و آموزشگاهها را برعهده داشتم.
کتابهای مورد علاقه ام بیشتر در وادی ادبیات، رمان و شعر بود. از همه نویسندهها میخواندم، مهم نبود. البته الان هم همینطور هستم. معتقدم انسان باید بیاموزد. موجودی شدم عجیب و غریب. هم یک چهره ورزشی معروف و محبوب بودم و از آن طرف هم وارد ادبیات، سیاست و... شدم. قد کشیدیم تا به آستانه انقلاب رسیدیم. عطش انقلاب دیگر بالاترین عطشها شد. احساس میکردم دیگر نمیتوان در نظام شاهنشاهی نفس کشید.
خوشبختانه آدمی بودم که هیچ منعی برایم وجود نداشت که چه چیزی بخوانم، چه چیزی نخوانم، با چه کسی دوست شوم، با چه کسی نه؛ استقلال داشتم. دوستان زیاد با گرایشهای مختلف اطرافم بودند. کتابهای مختلفی میخواندم. در این ماجراها چشم بسته نبودم. کتابهایی با عقاید مختلف میخواندم. در نهایت میآمدم با این میسنجیدم. انسان میخواند، یاد میگیرد، گاهی هم جذاب است ولی نمیتوانی به آن تکیه کنی. این است که خوشبختانه زیاد خواندم. شاید چیزی نمانده بود که نخوانده باشم. به گروههای فکری و نشریات مختلف کاملا اشراف داشتم ولی آخرش به همین میرسیدم. این شد که وقتی زمزمه انقلاب و امام را شنیدم، گفتم راه نجات آدمهایی مثل من همین است. در واقع این عشق، سالهای سال قبل در وجود ما بود و شعله میکشید. این است که دلبستگی من به انقلاب و ادبیات انقلاب باز ادامه همین احساس است. هنوز هم همان است.
وقتی به سالنهای انتظار تئاتر و سینما میرفتم با دیدن بعضی چیزها احساس غربت میکردم. احساس تنهایی میکردم. با خودم میگفتم یعنی جای من بین این جماعت است؟ این میشد که به طرف مسجد و هیات البته باز هم به صورت کاملا آزاد کشیده میشدم. آزادی عجیب و غریبی هم زمان شاه بود. اهل هر فرقهای بودید میتوانستید جذب آن شوید. تشویقتان هم میکردند. شاید یکی از خوشبختیهای من این بود که اصلا کنکور ندادم. دانشگاه نرفتم. این دامها در دانشگاه بیشتر بود. من دیپلم را به زحمت گرفتم. جالب اینجاست که تا امروز در هیچ آزمون و کنکوری شرکت نکردهام لذا وارد هیچ دانشگاهی هم نشدم.
نخستین رمان من «سیاهچمن» بود که جرقهاش از مسافرت سیستان و بلوچستان زده شد. عید نوروز به اتفاق گروهی رفته بودیم روستای سیاهچمن. آنجا خیلی برایم تازگی داشت. دیدم انقلاب سیستم بردهداری را در آنجا منسوخ کرده است. واقعا قبل از انقلاب به شیوه بردهداری در آنجا زندگی میکردند. میدانید که قبل از انقلاب کسی با این مناطق کاری نداشته؛ فرماندار، حاکم و استانداری میگذاشتند که هر جور میتواند و میداند آنها را ساکت نگه دارد. حقوق شهروندی که دیگر معنا نداشت. بعد از انقلاب متوجه شدند حقوقی دارند و باید در رایگیری شرکت کنند. خب برای من شگفتانگیز بود. 3-2 هفتهای که آنجا بودیم مناطق را گشتیم. خیلی تحتتاثیر قرار گرفتم. میخواستم یک سفرنامه بنویسم که تبدیل به رمان شد. اتفاقا آن را به حوزه هنری آوردم که چاپش کنند ولی ردش کردند. صحبت مال سال 64 است. گفتند به نفع نظام و انقلاب نیست! 16 مورد غلط اساسی گرفتند. چند سال بعد انتشارات کیهان آن را چاپ کرد. «سیاهچمن» نخستین رمان انقلاب بود که توسط یکی از علاقهمندان به انقلاب اسلامی نوشته شد. قبل از آن توسط ناصر ایرانی کارهایی انجام شده بود، منتها از نگاه روشنفکرانه. انقلاب گیجشان کرده بود. معادلات ذهنیشان را به هم ریخته بود که آیا روشنفکری به این معناست که انقلابی بمانند؟ نسبتشان با انقلاب و شرایط جدید چه باید باشد؟ ارتباطات گذشتهشان را چگونه باید حفظ کنند؟ یک نوع عدم تعادل در نوشتههایشان بود. تودهایها هم نوشته بودند. همه به نفع و از دیدگاه خودشان بود ولی «سیاهچمن» از این منظر اصالت داشت.
«اسماعیل» یک متن قدیمی است که سال 68 آن را نوشتم. خیلی مفصل بود. هم وقت نمیشد و هم نمیدانستم برای چاپ آن را کجا بدهم. حوزه رد کرد، دلم نمیآمد جای دیگر بدهم. در این کارها آدم زرنگی نیستم. روال کارم به این صورت است که اگر ناشری از من کار خواست میگویم دارم. اگر نخواسته باشد کاری برای ارائه نبردهام. درباره «اسماعیل» هم چون کسی نخواست ارائه نکردم. سال 61 از حوزه رفتم، سال 81 دوباره برگشتم. بازگشتم همراه با تجلیل و بزرگداشتی بود با عنوان 20 سال عاشقی. آقای محمد حمزهزاده شنیدند من چنین رمانی دارم استقبال کردند. آن زمان فضای سنگین و سهمگینی به وجود آمده بود که از رمان انقلاب استقبال نمیشود. انگ میزدند که اینها پروپاگانداست، بخشنامهای و دولتی است. خیلی از بچهها هم تحتتاثیر این فضا قرار گرفتند. اعتماد به نفس خودشان را از دست داده بودند. در حالی که دلبسته انقلاب بودند، میترسیدند و نگران بودند که اگر بنویسند فردا محافل ادبی چه میخواهند بگویند. «اسماعیل» که چاپ شد دیدم میشود کار کرد. جرقه جشنواره انقلاب از آن به بعد در ذهنم شکل گرفت که بسنده به یک کتاب نکنیم و آن را تبدیل به یک جریان ادبی کنیم.
فرآوری: مهسا رضایی
بخش ادبیات تبیان
منابع: روزنامه وطن امروز، فارس