تبیان، دستیار زندگی
ای کاش، تا آن روز که بالاخره جواد همتی بکند و کوله‏پشتی‏اش را مثل دوران جوانی ببندد و راهی آن دیار بشود، بهار همین ‏طور تکرار شود؛ کاش!
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

بهار با سوران


ای کاش، تا آن روز که بالاخره جواد همتی بکند و کوله‏پشتی‏اش را مثل دوران جوانی ببندد و راهی آن دیار بشود، بهار همین ‏طور تکرار شود؛ کاش!

بهار با سوران

یادداشتی از جواد افهمی

بهار هم حکایتی دارد. حال و هوای بهار هر سال از نیمه اسفندماه مثل تبی ضعیف، اما رخنه‏گر، به جانم می‏افتد و خرابم می‏کند. مرا می‏برد به جایی دور؛ به ارومیه، به گروهان زیوه و کاسب، و به بالای آن کوه‏های سر به فلک کشیده چهارشنبه. خیلی وقت است که تصمیم گرفته‏ام هر طور شده سری به دیار «سوران» بزنم و خبری از شخصیت‏های داستانی‏ام بگیرم. باورم شده که همه‏شان با بوی بهار زنده می‏شوند و اگر به‌موقع خودم را برسانم، همگی‏شان را ملاقات می‏کنم. چه می‏شود کرد؟! حالا دیگر باورم شده است که نوشتن مرض است و تبعاتش تب و هذیان و تصمیم‏های عجولانه و بی‏منطق و دست آخر هم نشستن سر جا و هیچ کاری نکردن. اغراق نباشد، چیزی حدود پانزده یا بیست بهار است که تصمیم دارم بهار خودم را به سوران برسانم. عید که نزدیک می‏شود، باز تلنگری انحرافی رأیم را می‏زند. همین بهار پارسال بود که با دوست همکلاسی و «سوران سرد» خوانده‏ام قرار‌مدار گذاشتیم که باروبندیل ببندیم و راهی دیار دوران سربازی‏ام شویم. این بار او بود که از من قول گرفت که هر طور شده سری به «سوران» بزنیم و خاطرات رمان را، هر چند در ابعاد جغرافیایی‏اش، زنده کنیم. چه پیشنهاد اغواگرانه‏ای بود و من چه لذتی بردم وقتی این پیشنهاد را شنیدم. با خودم می‏گویم: «نوشتن مرض است و انگار مسری هم است.» او هم با اینکه می‏داند سوران نامی داستانی و مجازی برای پایگاه جنگی بالای کوه‏های چهارشنبه است و نام اصلی پایگاه «نورالدین‏آباد» است، به‏ من می‏گوید: «پا شو بریم سوران یه حال و هوایی تازه کنیم.» می‏گوید: «بریم خبری از مژیک بگیریم، ببینیم هنوز هست؟ از فریدون، کدخدا، مامو. از اهالی سوران.»

حالا دیگر مدت‏ها است که اسم نورالدین‏آباد از ذهنم پر کشیده و جایش را به سوران داده است؛ سوران سرد. کدخدا توی ذهنم هر بهار سوار بر تراکتور از پشت بیشه تنک آن‏ سوی سوران در حال نزدیک شدن است. مژیک را هم بر ترک تراکتور سوار کرده است. راستی اگر کدخدا زنده بود، اکنون چند سال داشت؟ من حتی از مرگش هم خبر ندارم. فریدون، که قرار بود زمین‏های بالای سوران را از برادرش بخرد و دیم‏کاری کند، آیا خرید؟ آیا دیم می‏کارد؟ راستی از گروهبان زمانی چه خبر؟ یادم است عاشق گل‏های شق‏شقی بود، که هر بهار در شیب تند دره‏های چهارشنبه می‏رویید، و کاکل‏های سرخشان سراسر دره را به رنگ سرخ درمی‏آورد. گروهبان اسماعیل زمانی، بچه سلماس، یک نظامی عصبی و عاشق وطن و متنفر از هر چه حزبی وطن‏فروش، حتماً اگر زنده باشد، بازنشست شده است. می‏گویم اگر باشد! به من حق بدهید. جنگ هنوز تمام نشده بود که من از زمانی و پایگاه سوران و کدخدا و مژیک و همه خاطرات سربازی جدا شدم. کاش زندگی حالت چرخشی داشت. کاش برای یک ‏بار دیگر می‏شد سوران را با همان حال و هوا و با همان مردمان کرد و سربازهای غریب پایگاه و عقاب گردن‏سفید بالای کوه چهارشنبه‏اش ملاقات کنم. کاش می‏شد شیب دره برف‏گرفته بخش غربی پایگاه را با یک سرخوردن تا آن پایین و تا نزدیک پایگاه سقوط‏کرده «دله‏در» پایین بروم. ای کاش، تا آن روز که بالاخره جواد همتی بکند و کوله‏پشتی‏اش را مثل دوران جوانی ببندد و راهی آن دیار بشود، بهار همین ‏طور تکرار شود؛ کاش!

همین بهار پارسال بود که با دوست همکلاسی و «سوران سرد» خوانده‏ام قرار‌مدار گذاشتیم که باروبندیل ببندیم و راهی دیار دوران سربازی‏ام شویم. این بار او بود که از من قول گرفت که هر طور شده سری به «سوران» بزنیم و خاطرات رمان را، هر چند در ابعاد جغرافیایی‏اش، زنده کنیم. چه پیشنهاد اغواگرانه‏ای بود و من چه لذتی بردم وقتی این پیشنهاد را شنیدم. با خودم می‏گویم: «نوشتن مرض است و انگار مسری هم است.»

افهمی از نویسنده شدنش می گوید

اگر مبنای حرفه‌ای شدن را چاپ اولین اثر قلمداد کنیم، من داستان‌نویسی را به طور حرفه‌ای از سال 1389 آغاز کردم، اما شروع کار نوشتنم حداقل به ده سال پیش بازمی‌گردد؛ نوشتنی که سرانجام‌اش شروع کار به شکل حرفه‌ای بود.

من دانش‌آموخته رشته مهندسی عمران از دانشگاه سیستان و بلوچستان هستم، ولی از همان اول، هم انتخاب رشته‌ام اشتباه بود و هم ادامه‌اش. با اینکه در میانه دوره تحصیلی‌ام متوجه این اشتباه شدم، شجاعت نداشتم که از ادامه تحصیل در این رشته سرباز زنم، که آن هم اشتباه بود. بالاخره مدرک مهندسی را بعد از حدود هفت سال به هر ضرب و زوری بود گرفتم و به کار در همان رشته مشغول شدم. شروع کارم از آب و فاضلاب جهاد دانشگاهی تربت جام بود، اما بعد نقل مکان کردم و به تهران آمدم. اینجا هم باز کار مهندسی را ادامه دادم، ولی در همین دوران مدام به خودم می‌گفتم: این کار، کار من نیست تا بالاخره در کنارش به نوشتن هم مشغول شدم. برای مدتی به این دو کار موازی ادامه دادم تا اینکه این دو با هم تداخل پیدا کردند و اصلاً دیگر نمی‌توانستند در کنار هم به شکل مسالمت‌آمیز استمرار پیدا کنند. در این زمان بود که من مجبور شدم بین این دو، یعنی نوشتن رمان و کار مهندسی، یکی را برگزینم و من هم رمان نوشتن را انتخاب کردم.

***

جواد افهمی فروردین سال 1343 در بجنورد به دنیا آمده است. رمان «سوران سرد» این نویسنده به عنوان برگزیده‌ جایزه‌ شهید حبیب غنی‌پور معرفی شده است و مجموعه‌ داستان «تاکسی سمند» و «چتر کبود» و رمان «خورشید بر شانه‌ راست‌شان می‌تابید» و ... از دیگر آثار او هستند.

جایزه هایی كه آثارش كاندید شده یا گرفته اند

- رمان سوران سرد كاندید جایزه از چهاردهمین دوره كتاب فصل، كاندید جایزه قلم زرین، و كتاب سال جایزه شهید غنی پور

- رمان خورشید برشانه راستشان می تابید: تقدیر شده در سومین دوره جشنواره كتاب انقلاب

- رمان ستاره های دب اصغر كاندید جایزه جلال آل احمد

- رمان سال گرگ جایزه تقدیری چهارمین جشنواره داستان انقلاب

فرآوری: مهسا رضایی

بخش ادبیات تبیان


منابع: سوره مهر، شهرستان ادب، فارس، چوک