تبیان، دستیار زندگی
درست است که ما در قلب دشمن بودیم، ولی دست از مبارزه با کافران بر نمی‌داشتیم وقتی اذیت می‌کردند، همه جمع می‌شدیم و صلوات می‌فرستادیم. رنگ دشمن از فریادهای ما می‌پرید و با وحشت از ما می‌خواستند که صلوات نفرستیم. در اسارت، دوست...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

شفای یک آزاده


درست است که ما در قلب دشمن بودیم، ولی دست از مبارزه با کافران بر نمی‌داشتیم وقتی اذیت می‌کردند، همه جمع می‌شدیم و صلوات می‌فرستادیم. رنگ دشمن از فریادهای ما می‌پرید و با وحشت از ما می‌خواستند که صلوات نفرستیم.

در اسارت، دوستانمان بر مریضی‌های گوناگونی مبتلا می‌شدند که هیچ کس به آنها توجّهی نمی‌کرد. یکی از دوستان به پا درد شدیدی مبتلا شده بود که اصلاً نمی‌توانست از جایی به جای دیگر برود. وقتی او را به درمانگاه بردند، گفتند که اینجا هیچ علاجی ندارد و باید برود ایران و در آنجا روی پایش عمل جراحی شود.

یک شب که درد او خیلی شدید شده بود شروع کرد به گریه. ما که چاره‌ی دیگری جز دلداری نداشتیم، او را دلداری می‌دادیم. با همان حالی که داشت، خوابش برد. بعد از چند لحظه یک‌دفعه از جایش برخاست و داد کشید و دائماً می‌گفت: «بگیرید! نگذارید بروند!» بلند شد و با پای خودش که اصلاً باور نمی‌کردیم، دوید طرف پنجره. همه تعجّب کرده بودیم. حلقه زدیم دورش و از آن جریان پرسیدیم. آن عزیز گفت: «من خواب دیدم، 2نفر سید آمدند و گفتند، پسرم چرا خوابیده‌ای؟ من جواب دادم که مریض هستم، نمی‌توانم بلند شوم آنها فرمودند که مریض نیستی و دستور دادند که بلند شوم و راه بروم. آن دو، دست‌های مبارک‌شان را به سر و صورت و پاهایم کشیدند و گفتند که سالم هستم. و تأکید کردند که از این عراقی‌های کافر نترسم و بعد گفتند می‌خواهند بروند به جای دیگری، چون غیراز من هم مریض دارند. از من خداحافظی کردند و به جلو در که رسیدند، غیبشان زد.»

صبح آن روز خودش به صف آمار رفت. عراق‌ها که از دیدن او بهت زده شده بودند. چنان چشم‌هایشان گرد شده بود که می‌خواستند شاخ در بیاورند.

احمد فیضی دیزجی- تهران

خاطرات