تبیان، دستیار زندگی
یک روز گفتند: «همه باید آزمایش خون بدهند.» چند دکتر به اردوگاه آمده بودند. از آسایشگاه یک شروع کردند و تا به ما رسیدند چند روز طول کشید، چون، آسایشگاه 24 بودیم. جلو من، برادری بود که سال 59 اسیر شده بود. نمی‌دانم باور می‌کنی...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

رگ بدون خون


یک روز گفتند: «همه باید آزمایش خون بدهند.» چند دکتر به اردوگاه آمده بودند. از آسایشگاه یک شروع کردند و تا به ما رسیدند چند روز طول کشید، چون، آسایشگاه 24 بودیم.

جلو من، برادری بود که سال 59 اسیر شده بود. نمی‌دانم باور می‌کنید یا نه؟ اما من خود را موظف می‌دانم که واقعیت را بنویسم. موقعی که آمپول را در رگ او زدند، هر کاری کردند، نتوانستند خونی از رگ او بیرون بکشند. آن دکتری که به او آمپول زده بود، دستپاچه شد و به دکتر دیگری که کنار او بود، جریان را گفت. دکتر بعدی هم چند بار آمپول را بیرون آورد و در چند رگ دیگر آن آزاده زد، اما از خون خبری نبود که نبود! یکی از دکترها گفت: «حتّی اگر یک قطره هم بتوانید بگیرید کافی است.» فکر می‌کنید چه شد؟ یک قطره، فقط یک قطره- آن هم با زحمت- از او خون گرفتند.

حسین دشتی

خاطرات