تبیان، دستیار زندگی
شهید «مهدی سلمانی‌آرانی» عاشق بی‌قراری بود كه دنیای تنگ و تاریك را برنمی‌تافت و بشارت وصول به‌حق، او را بی‌قرار می‌کرد.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

خط‌شكن هواهای درونی و موانع بیرونی

گذری بر زندگی شهید «مهدی سلمانی‌آرانی»


شهید «مهدی سلمانی‌آرانی» عاشق بی‌قراری بود كه دنیای تنگ و تاریك را برنمی‌تافت و بشارت وصول به‌حق، او را بی‌قرار می‌کرد.

شهید مهدی سلمانی‌آرانی

آن‌چه مهدی را خط‌شكن هواهای درونی و درهم شكننده‌ی موانع بیرونی كرد، چیزی نبود جز نوشیدن شیر از دامان مادری زینبی در روضه‌های حسینی و خوردن لقمه‌ی حلال از دستان پدری كربلایی. و آن‌چه مهدی را شیدایی و آسمانی كرد، دستانی بودند كه به ضریح امام رضا(ع) و فاطمه‌ معصومه(س) گره خوردند و پاهایی كه جز به مسجد و هیأت جایی نرفتند. آنچه او را در جوانی به چنان معرفتی رساند كه پیران سیر و سلوك را در بهت و حیرت فرو می‌برد، ذكر «یا حسین(ع)» بود كه از كودكی تا لحظه‌ی آخر هرگز از لبانش جدا نشد.

مهدى سلمانى سال 15/6/1345 در خانواده‏ اى  اسلامى و مقیّد به احكام و قرآن در آران دیده به جهان گشود. دوران تحصیلات ابتدایى مهدى مصادف با اوج انقلاب اسلامى ملّت ایران بود. او نیز در اكثر راهپیمایى‏هاى دانش ‏آموزان علیه رژیم طاغوت شركت مى‏كرد.

شجاعت، حُسن خلق و چهره متبسّم مهدى از او فردى ساخته بود كه دوستانش احساس مى‏كردند، در هر زمینه‏اى به او نیاز دارند. حضور فعّال او در كتابخانه محل، شركت در برپایى نمایشگاه عكس و كتاب و همچنین نمایش فیلم و تئاتر از فعالیّت‏هاى اجتماعى او بود. مهدى با وجود سن كمش در سال 61 پس از طى آموزش‏هاى نظامى لازم، به ‏عنوان  آر پى جى زن در عملیّات محرّم شركت كرد و در همین عملیّات مجروح شد، پس از بهبودى با شركت در عملیّات والفجر 4 رشادت‏هاى زیادى در مقابل دشمن بعثى از خود نشان داد. او با شركت در عملیّات كربلاى 5 در یك نبرد نابرابر با دشمنان اسلام در تاریخ 21/10/1365 به درجه رفیع شهادت نائل آمد و در شلمچه به دیدار معبود خود شتافت. شهید در گلزار شهداى امام‏ زاده محمّد هلال‏ بن‏ على  علیه السلام  آران آرمیده است.

دست‌نوشته‌ایی از شهید آرانی

بعد از ده كیلومتر پیاده‌روی به میدان مین رسیدیم، گردان تكبیرگویان از آن میدان گذشت. تیربارها همه كار می‌كردند، ولی رزمنده ها جلو می‌رفتند و چندین مین منور در اثر برخورد با پای بچه‌ها روشن شد. حالا فهمیده بودیم كه در جلوی ما، یك كانال آب درست كرده‌اند. فرماند‌هان می‌گفتند كه ما از آن رد نخواهیم شد، ولی بچه‌ها تكبیرگویان و به‌سرعت جلو رفتند. من هم مانند بقیه جلو رفتم... از كانال گذشتیم و به یكی از تیربارچی‌ها رسیدیم و او را گرفتیم. خودی بود، ولی ضد ما كار می‌كرد. دو بند پوتین در جیبم داشتم، آن‌ها را درآوردم و یكی را به دست و دیگری را به پایش بستم.

عجب منظره‌ای! امشب معلوم نیست چه‌قدر آدم در این بیابان و كوه‌ها شهید و زخمی می‌شوند و با خود می‌گویم كه امشب امام زمان(عج) ما را یاری خواهد كرد

شهر مقاوم دهلران در هفت كیلومتری پیداست. نگاهم به كوه‌هاست. های‌های‌های! عجب بادی می‌آید، در فکر حمله هستم و نگاهم به سویی است كه به‌سمت كربلاست. می‌خواهم فقط یك بار گنبد كربلا را ببینم، كربلا در پشت همین كوه‌هاست. نمی‌دانی چه كیفی دارد. همه می‌خندند، یكی از بچه‌ها قرآن می‌خواند و «نوذریان» می‌گوید: «عملیات شلغم با رمز «یا كلم» شروع می‌شود.»

بچه‌ها خنده می‌كنند. همه‌ بچه‌های آرانی پیش هم هستند؛ «سركاری، نوذریان، منوچهر برزگر، احمد جعفری، سمیع‌الله صادق، كاظم رحیمی، سلطان محمدی (شهادت 30/11/64) بابایی مچول، شیخ‌مقدم، عرفان.»

روی خاكریز نشسته‌ام. جلو، كوه‌هایی كه امشب می‌خواهیم آن‌ها را بگیریم. بعدازظهر و هوای خنك در بالای قله‌ی كوه نشسته‌ایم. آر.پی.جی در دستماست و منتظر شلیكم. بچه‌های گروهان یک، در آن كوه منتظر حمله هستند. بچه‌های آران هركدام شعری می‌خوانند. سوره‌ «اذا الشمس» را می‌خوانم، جعفری هم با بی‌سیم از كوه پایین می‌آید و به من رسید.

شهید مهدی سلمانی‌آرانی

عجب منظره‌ای! امشب معلوم نیست چه‌قدر آدم در این بیابان و كوه‌ها شهید و زخمی می‌شوند و با خود می‌گویم كه امشب امام زمان(عج) ما را یاری خواهد كرد. به كوه‌هایی كه به‌طرف كربلا ست، می نگرم و «السلام علیك یا اباعبدالله الحسین(ع)» را زمزمهمی کنم. خوابیدم و سنگ‌های خاكریز بر بدنم فرو رفت و جاده‌ی آسفالتی روبرویم را می‌بینم، امشب ماشین‌های ما روی آن حركت خواهند كرد. نزدیك غروب آفتابیم و درحالی‌كه نگاهم به‌طرف كربلاست، می‌گویم كه امروز آخرین روز عمر چندتا از بچه‌های ماست و چه‌قدر بچه‌ها فردا در چنین وقتی، شهید یا زخمی خواهند بود.

برای من منظره‌ی جالبی است...

الآن هم حدودا ساعت هفت الی هشت صبح روز سه‌شنبه است. در سنگر با «حسین بیابانی» نشسته‌ایم و بچه‌های ما دو اسیر گرفته‌اند و با آنان صحبت می‌كنند. تانك‌ها نیز اطراف جاهایی كه دیشب گرفته‌ایم، برای پاتك مستقرند. چند خمپاره به مقر بچه‌ها اصابت كرد و سه‌تا از آنها زخمی شدند و شاید یكی هم شهید؛ معلوم نیست. صدای تیر و تانك، تفنگ و خمپاره یك‌دم آرام نمی‌گیرد و همه روی سر ماست و این یكی از الطاف الهی است كه هیچ‌كدام آن به ما اصابت نمی‌كند.

ساعت نُه شب جمعه 18/10/65 است و در خانه‌های خرمشهر برای عملیات سرنوشت‌سازی آماده می‌شویم كه ان‌شاءالله بتوانیم به هدف‌هایمان برسیم، تمامی تجهیزات را آماده كرده‌ایم و بچه‌ها بند پوتین‌ها را محکم می‌کنند، ان‌شاءالله تا ساعاتی دیگر حركت می كنیم. مرتضی قنایی و اكبر رزاقیان و حبیب‌الله خاكسار و سیدحسن دولت‌آبادی» از بچه‌های آران در كنار هم هستیم و آن‌ها نیز برای عملیات آماده می‌شوند. امیدوارم كه خداوند گناهان ما را ببخشد و سالم باشیم تا هرچه بیش‌تر بتوانیم بجنگیم، ان‌شاءالله.

خاطراتی از بودن در کنار حاج مهدی

سیداكبر آرزه‌گر، دندانپزشك تجربی و از دوستان شهید تعریف می کرد: با شهید مهدی در جلسه‌ قرائت قرآن در آران آشنا شدم. پس از این آشنایی، هرازگاهی او به مطب می‌آمد و باهم گفت‌وگو می‌كردیم... هروقت می‌خواست به جبهه برود، برای خداحافظی می‌آمد و پس از معانقه، شانه‌هایم را می‌بوسید... شهید مهدی در آخرین بار كه به جبهه می‌رفت، به مطب آمد و گفت: «در را ببند.»

پس از آن گفت: «این جلسه، آخرین جلسه و دیدار من با شماست.» سپس کمی درددل كرد و هنگام خداحافظی، لحظاتی صورتش را بر صورتم گذاشت و در گوشم گفت: «به یاد من باش و فراموشم نكن. این بار برایم برگشت نیست...»

مهدی برای همه صحبت كرد كه این مكان از بیت‌المال است و باید درست از آن نگهداری كنیم. هتل عباسی، جای عجیبی بود که ما هرگز شبیه آن را ندیده بودیم و نخواهیم دید

عباس جندقیان، پاسدار و همرزم شهید می گفت: برای تحصیل به اصفهان رفته بودیم. خوابگاه، امكانات كافی برای چهل، پنجاه رزمنده نداشت. مهدی و دو‌، سه نفر از دوستان، اصفهان را گشته و جای مناسبی پیدا كرده بودند؛ قسمت جهانگردی هتل عباسی. هتل عباسی پس از پیروزی انقلاب بسته شده بود و یك نگهبان جلوی آن نگهبانی می‌داد. یک شب به پیشنهاد مهدی همه رفتیم و به بهانه‌ خواندن دعای توسل، جلوی هتل نشستیم. نگهبان هاج‌وواج شد و به مسئولان هتل خبر داد كه جلوی هتل اجتماع كرده‌اند. بالاخره پس از ساعتی سر و کله‌ مسئولان پیدا شد. مهدی ازطرف جمع بلند شد و گفت: «باید امشب تكلیف ما روشن شود. اگر تا ساعتی دیگر هتل را باز كردید كه هیچ. اگر باز نشد، خودمان باز می‌كنیم و این‌جا می‌مانیم.»

پس از ساعتی آمدوشد و تماس‌های تلفنی، نگهبان در هتل را باز كرد و همه وارد شدیم. ما آرانی‌ها، بیدگلی‌ها و كاشانی‌ها در طبقه‌ دوم مستقر شدیم. مهدی برای همه صحبت كرد كه این مكان از بیت‌المال است و باید درست از آن نگهداری كنیم. هتل عباسی، جای عجیبی بود که ما هرگز شبیه آن را ندیده بودیم و نخواهیم دید. سه ماه در هتل بودیم و به عقیده‌ من، این كار جز از مهدی از كس دیگری برنمی‌آمد و این نشان‌دهنده‌ جرأت و مدیریت او بود.

محمد خرم‌آبادی، پاسدار نیز تعریف می کرد: سال 65 در منطقه‌ عملیاتی «كربلای 4 و 5» بودیم. مهدی را برای آخرین بار دیدم كه روی خاكریز نشسته و زیارت عاشورا می‌خواند. احوالش را پرسیدم و هنگام خداحافظی گفتم: «مهدی! كاری نداری؟» گفت: «دیدار به قیامت.»

فرآوری: سامیه امینی

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع: مجله امتداد،  سایت ستارگان کویر