تبیان، دستیار زندگی
27 سال‌ از داود خبر نداشتم؛ با شنیدن صدای در خانه، منتظر خبری از پسرم بودم؛ هر روز پیش خودم می‌گفتم: «خدایا پسرم اسیر شد؟ او را زنده زنده دفن کردند؟!»؛ بالاخره از نگرانی و بی‌خبری آسوده شدم.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

27 سال انتظار سر آمد

گفتگو با مادر سرباز شهید «داود امامی» (قسمت اول)


27 سال‌ از داود خبر نداشتم؛ با شنیدن صدای در خانه، منتظر خبری از پسرم بودم؛ هر روز پیش خودم می‌گفتم: «خدایا پسرم اسیر شد؟ او را زنده زنده دفن کردند؟!»؛ بالاخره از نگرانی و بی‌خبری آسوده شدم.

شهید داوود امامی

کوچه‌ای پر از بوی باران، پلاکاردهای رجعت شهید بعد از 27 سال روی دیوار یک محله، حجله‌ای بر سر کوچه برای پرستوی مهاجر، رخساری رنگ پریده، دلی بی‌تاب و نگاه آرام یک مادر به قاب عکسی که سال‌ها دلتنگی‌هایش را با آن درمیان می‌گذاشت.

این روزها محله خانی‌آباد نو عطرآگین شد بر حضور یک شهید تازه از سفر برگشته، شهیدی که 27 سال پیش رفت تا دوباره برگردد اما شب و روز را از مادر گرفت، روزی برگشت که مادر قد خمیده شده و چشم‌های منتظرش بر کبودی نشسته.

پای حرف‌های «قیزتمام قاسمی» مادر سرباز شهید «داود امامی» می‌نشینیم؛ این مادر شهید با زبان شیرین آذری گوشه‌ای از آن همه روز انتظار را روایت می‌کند.

پسرم یک روز زمستانی به دنیا آمد

داود چهارمین فرزندم بود که در یک روز زمستانی سال 1344 در روستای «سرچم» از روستاهای اطراف زنجان به دنیا آمد؛ آن موقع امکانات نبود و بچه‌هایمان را در خانه به دنیا می‌آوردیم. 3  دختر و 6 پسر دارم که داود هم شهید شده است؛ بابای بچه‌ها بنّا بود و در زمین کشاورزی هم کار می‌کرد. بعد از آغاز جنگ تحمیلی داود عضو بسیج زنجان شد تا به جبهه اعزام شود.

داود مجروح شد

پسرم در عملیات آزادسازی خرمشهر به عنوان بسیجی از زنجان به منطقه اعزام شد و راننده لودر بود؛ در این عملیات ترکش به سرش خورد؛ 20 روز برای مداوا از جبهه مرخصی گرفت؛ وقتی هم که به منزل آمد، کلاه سرش گذاشته بود تا من متوجه نشوم.

ـ داود، چرا کلاهت را در نمی‌آوری؟!

ـ همین طوری، چیزی نیست.

اهالی روستا که می‌دانستند، داود مجروح شده به دیدنش آمدند؛ همان روز داود تب و لرز کرد؛ من نمی‌دانستم برای چه تب و لرز کرده است، پیش دعانویس رفتم، دعایی نوشت و کمی حال داود بهتر شد؛ بعد هم فهمیدم که مجروح شده است؛ هنوز ترکش در سر داود بود، کمتر از 20 روز استراحت کرد و دوباره اعزام شد.

بعد از مدتی زمان خدمت سربازی‌اش فرا رسید و از طریق لشکر 16 زرهی قزوین به جبهه اعزام شد؛ ابوالفضل پسر بزرگترم هم در جبهه بود. هر دو در یک لشکر بودند. داود را به زنجان فرستادند و گفته بودند 2 برادر در یک منطقه نباشند. داود طاقت نداشت در زنجان بماند، دوباره به جبهه اعزام شد.

داود مهربان بود و مرا خیلی دوست داشت و به خواهر و برادرهایش می‌گفت: «شما نمی‌دانید که چقدر مادر را دوست دارم، او دو چشم من است

شب‌ها روی تشک نمی‌خوابیدند

داود و ابوالفضل از جبهه به مرخصی آمده بودند؛ برای آنها رختخواب پهن کردم تا بخوابند؛ هر دو تشک‌ها را جمع کردند و روی زمین خوابیدند.

ـ چرا این کار را می‌کنید، مگر نمی‌خواهید بخوابید؟!

ـ بچه‌ها در جبهه روی زمین خاکی می‌خوابند، آن وقت ما روی تشک بخوابیم؟

شهید داوود امامی

من در چشم داوود بودم

بچه‌ها همین طور به جبهه اعزام می‌شدند و از بس شب و روز ولواپس آنها بودم که برگردند و گریه می‌کردم، چشم‌هایم دچار مشکل شد؛ در ایامی که داود به مرخصی آمده بود، به همراهش به زنجان رفتیم و چشمم را عمل کردم. داود مهربان بود و مرا خیلی دوست داشت و به خواهر و برادرهایش می‌گفت: «شما نمی‌دانید که چقدر مادر را دوست دارم، او دو چشم من است».

در ایام مرخصی، به پدرش در زمین کشاورزی کمک می‌کرد.خیلی آرام و خوش برخورد بود؛ کاری به کار کسی نداشت؛ برای ازدواج او هم فکرهایی کرده بودیم که بعد از پایان خدمت سربازی‌اش آستین بالا بزنیم، اما رفت و الان بعد از 27 سال پیکرش برگشته است.

در آخرین اعزامش هم که می‌خواست برود، به داود گفتم: «نمی‌شود نروی؟» چاره‌ای هم نبود، آن روزها جبهه نیاز به نیرو داشت؛ گفت: «می‌روم تا ترکشی که در سرم است را هم در بیاورم؛ کار سبکی هم در جبهه به من می‌دهند».

نان حلال خورده اند

پدر بچه‌ها که در 70 سالگی به رحمت خدا رفت، در طول عمرش اندازه یک سر سوزن مال کسی را وارد زندگی نکرد. در کنار باغ ما درخت‌های انگور بود، هیچ وقت به آن دست نمی‌زد. از کسی حتی یک ریال هم نخورده است. به هیچ‌کدام از بچه‌هایم مال حرام نخورانیدیم. بچه‌هایم خدا را شکر نماز می‌خوانند. به همین خاطر خیلی خوب هستند و احترام مرا نگه می‌دارند.

داود بچه‌ای بود که هر غذایی درست می‌کردم، می‌خورد؛ مانند پدر و بقیه بچه‌ها به خوردن مال حلال هم خیلی مقید بود؛ گاهی نان تمام می‌شد، می‌رفتم و از همسایه نان می‌گرفتم، می‌پرسید: «از کی نان گرفتی؟» تا مطمئن شوند مال‌شان پاک است یا خدای نکرده غیر! یکبار داود به روستای دیگری رفت؛ وقتی به خانه برگشت چیزی نخورده بود، آمد و گفت: «مادر! فدای نانی که تو می‌پزی بشوم، نمی‌توانم نان مردم را بخورم».

ادامه دارد...

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع: فارس