تبیان، دستیار زندگی
نگاه هایمان آشنا شده بود ، اما حرف خاصی نمی زدیم . گاهی از دور به نشانه ی سلام سری تکان می دادیم . مسجد دیوار به دیوار خانه ی مان بود...
عکس نویسنده
عکس نویسنده
نویسنده : مجتبی شاعری
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

سیزده روز در بندر مه آلود


نگاه هایمان آشنا شده بود ، اما حرف خاصی نمی زدیم . گاهی از دور به نشانه ی سلام سری تکان می دادیم . مسجد دیوار به دیوار خانه ی مان بود . برای کاهل نمازی مثل من که خیلی صبح ها خواب می ماند و خیلی صبح ها اگر بلند می شد ، نمازش را بدون اذان و اقامه و تعقیبات می خواند ، مسجد کنار دست خانه نعمت بود.

سیزده روز در بندر مه آلود

آمدنمان به این خانه ی جدید، هم زمان شد با بیکاری. چهار ماه بود که اهل این محل شده بودیم و سه ماهی بود که سر کار نمی رفتم. فرصت داشتم همه ی نمازها را ، بروم و به جماعت بخوانم. ماه چهارم بیکاری شروع می شد. به هر دری می زدم کار پیدا نمی کردم. خجالت می کشیدم از اهل مسجد بخواهم کاری برایم پیدا کنند. از این گذشته کسی را هم نمی شناختم. پای ثابت نمازها بودند، اما هرگز نشده بود که جز سلام و احوال پرسی و احیاناً خداحافظی حرفی بزنیم.

یک شب بعد از نماز مغرب و عشاء و وعظ پیش نماز، همین طور به ستون رو به روی منبر تکیه داده بودم و یکی از زانوها را بغل کرده بودم و کتیبه های دور محراب را می خواندم. کتیبه هایی که از بچگی دیده بودم. کتیبه هایی که در همه ی مسجدها یکسان بود. چند جوان هم پیش نماز را دوره کرده بودند و سوال می پرسیدند. آقایی با کت و شلوار مرتب و موهای کاه دودی کمی دورتر، دو زانو نشسته بود. پیش نماز بلند شد و جوان ها هم همراهی اش کردند. آقای مرتب هم بلند شد و جلو رفت و در گوش حاج آقا چیزی گفت. پیش نماز هم جوان ها را راهی کرد و دوباره نشست. جز من و حاج آقا و آقای مرتب کسی در شبستان نمانده بود.

آقای مرتب، گفت که پدرش به تازگی به رحمت خدا رفته و حالا ورثه می خواهند نماز و روزه ی مرسوم بعداز وفات به روحش هدیه کنند.از حاج آقا خواست که کسی را معرفی کند.

حاج آقا جواب داد که شخص خاصی را نمی شناسد. قرار شد تا سه چهار شب دیگر دوباره آقای مرتب، به مسجد سری بزند و سراغ بگیرد.

خواستم بگذارم فردا، پس فردا بشود، بروم و به حاج آقا بگویم که من حاضرم این کار را انجام بدهم. دلم آرام نگرفت. همان موقع بلند شدم و رفتم و سلام کردم و کنارشان نشستم. گفتم که قصد استراق سمع نداشته ام اما مکالمه یشان را شنیده ام. چند باری با حاج آقا سلام و علیک کرده بودم ،اما هیچ وقت نشده بود که هم صحبت بشویم. گفتم که نماز و روزه را می خوانم. از همین فردا هم شروع می کنم. آقای مرتب نگاهی به حاج آقا کرد و حاج آقا هم با سر تأیید کرد.

آقای مرتب دست به جیب شد و دسته های اسکناس را بیرون آورد و جلوی من گذاشت. سه برابر حقوق ماهانه ی شغل قبلی بود.

آقای مرتب نمره ی تلفن خانه و نشانی را گرفت و تشکر کرد و رفت. من ماندم و حاج آقا.

حاج آقا از کار و بار و اهل و عیالم پرسید. داستان این چند وقت را تعریف کردم و دیگر حرفی نزد و من هم پرچانگی نکردم.

ماه اول تمام نشده بود که بعد از یکی از نمازها، یک نفر دیگر آمد. از طرف همان آقای مرتب. آقای مرتب به این نفر جدید گفته بود که در همین ماه، چند بار پدرش به خوابش آمده و خیلی سرحال بوده است. حالا این آقای جدید هم آمده است که نماز و روزه ی هدیه به روح مادرش را به من بسپرد. قبول کردم. اما گفتم مبلغ را زمانی می گیرم که این روزه ی قبلی تمام شده باشد.

رفت و پنج روز بعد آمد و پول را داد و نمره ی تلفن و نشانی خانه را گرفت.

آقای مرتب دست به جیب شد و دسته های اسکناس را بیرون آورد و جلوی من گذاشت. سه برابر حقوق ماهانه ی شغل قبلی بود

اهل خانه که فقط یک نفر بود، از این که امورات زندگی سر و سامان گرفته خوشحال بود اما می گفت اگر قرار باشد دائم در روزه باشی شاید صلاح نباشد.

گفتم که کار به آن جا نمی رسد، کار پیدا می کنم. همین طور هم شد. از روزه ی دومی که می گرفتم هشت روز گذشته بود که یکی از همکارهای قبلی زنگ زد و گفت که مدیر ترخیص در یک بندر جنوبی شده است. خانه مجانی و حقوق خوب. قبول کردم و با همان یک نفر اهل خانه رفتیم بندر. هفده روز از روزه ها را گرفته بودم که رسیدیم به خانه ی جدید.

هوای بندر گرم و شرجی بود. شغل خوب و مهمی هم به من واگذار شد. کارم زیاد بود و گرما و شرجی هم اذیت می کرد. با خودم گفتم چند روزی که بگذرد و به آب و هوا که آشنا بشوم سیزده روز بقیه ی روزه ها را ادا می کنم.

چند روز، شد یک ماه. دیدم روزه گرفتن در این هوا سخت است. خواستم مرخصی بگیرم بیایم شهر خودمان که روزه ها را در یک هوای معتدل تر، ادا کنم. نشد. مرخصی ندادند. دو هفته ی دیگر گذشت و همان یک نفر اهل خانه سحر بیدارم کرد. هنوز نیم ساعتی تا اذان صبح باقی مانده بود. سفره ی سحری چیده بود. نشستم و سحری را خوردم. تا ساعت یازده صبح مشکلی نبود. اما از یازده به بعد مدام حالم بدتر می شد. ساعت چهار عصر بود که پس افتادم.  وقتی به هوش آمدم روی تخت بیمارستان بودم و سرمی که به نیمه رسیده بود، توی دستم بود. دکتر آمد بالای سرم و گفت که معده ات خونریزی کرده دو شب در بیمارستان ماندم و با یک کیسه ی بزرگ دارو و یک طومار رژیم غذایی برگشتم خانه. دکتر، روزه گرفتن را ممنوع کرده بود.نگران ماه رمضان آن سال بود . روزه ی استیجاری مردم به گردن بود و از روزه ی واجب هم محروم بودم.

دو سه ماهی گذشت و تابستان شد. اهل خانه از گرما می نالید.من هم مرخصی گرفتم . آمدیم شهر خودمان.

رفتم به همان مسجد، سراغ حاج آقا را گرفتم. حاج آقا از دنیا رفته بود. هیچ نشانی هم از آقای مرتب و از  دوست آقای مرتب نداشتم.

رفتم و از چند روحانی سوال کردم که وظیفه ی من چیست؟

همه گفتند که باید بقیه ی روزه ها را به کسی بسپرم که ادا کند. اما دلم راضی نمی شد، حتی اگر چند برابر آن پول را پرداخت می کردم.

مرخصی تمام شد و برگشتم بندر. اهل خانه  همان جا -شهر خودمان- ماند و گفت که تا آخر فصل گرما نمی آید.

تابستان خیلی گرمی بود. خود بندری ها هم یادشان نمی آمد که تابستان تا این قدر گرم شده باشد. هواپیما که نشست و خواستم پیاده شوم خودم را برای گرما آماده می کردم. پا را که روی پلکان گذاشتم، دیدم باران می بارد. همه جا خنک بود و سبز. وسط چله ی تابستان مردم بندر لباس گرم می پوشیدند. هوای عجیب غریبی بود.

شب، که اخبار می دیدم کارشناس هواشناسی گفت که این وضعیت منحصر به فرد جوی تا سیزده روز دیگر خواهد بود و دوباره هوا گرم می شود.

وقتی دوباره هوا گرم شد، خبری از معده درد نبود.

مجتبی شاعری

بخش ادبیات تبیان