نفس خسته محمود
خاطرات جانباز محمود قائمی
عمار، عمار، یاسر.... یاسرجان جواب بده.... شیمیایی شیمیایی... ماسكها را بزنید... بعد بوی سیر و تاری چشم، خون بالا آوردم وازحال رفتم... وقتی چشم بازكردم، دربیمارستان صحرایی بودم. دستانم تاول زده وسینهام سوخته بود... امروزهمان تاولها وسوختگیها، تنها یادگاریهای من از دوران 8 سال دفاعمقدس است و بخشی از آن را نیز به پسرم ارث دادهام!
محمود قائمی جانباز 70درصد شیمیایی، بدنش آرامگه دهها تركش است. او در یك كوچه خاكی دربدترین نقطه شیراز زندگی میكند. محلهای معروف به سردخانه كه نفس خسته محمود را به شمارش انداخته و زندگی را برای او دشوارتر میكند.
قدبلند، جواز حضور در جبهه
هنوز هم وقتی حرف میزند، یاد ایام جنگ برایش تازگی دارد. میگوید:سال دوم راهنمایی را میگذراندم كه جنگ شروع شد. از یك خانواده مقید و متوسط شیراز هستم. مادرم حافظ كل قرآن است و پدرم سرشناس كوچه و مسجد محل، وقتی تصمیم گرفتم لباس رزم بپوشم؛ مخالفتی كه نداشتند هیچ،خودشان لباس رزم تنم كردند. 14سال سن داشتم، اما چون قدم بلند بود، برای اعزام به جبهه زیاد به من سخت نگرفتند و تقریبا بیدرد سر به جبهه رسیدم. بیشتر بچههای مقری كه درآن آموزش میدیدم، همسن وسال من بودند. دوره آموزشیام كه تمام شد به عنوان «تیربارچی» راهی منطقه شدم. یك راست رفتم تنگه چزابه، آنجا هر كاری میكردم از آرپی جی زنی وتك تیر اندازی گرفته تا رانندگی، هر جا لازم بود حاضر میشدم.
اولین شب اعزام
این جانباز با یادآوری دوران جبهه وجنگ، به یاد اولین شب اعزام گردان میافتد و میگوید: شب اول بود و همه به اقتضای سن كم، شوق وذوق زیادی داشتیم، راه افتادم و خودم را به جلوی گردان رساندم و پیشقراول بقیه بچهها شدم. به میانه راه رسیده بودیم كه ناگهان منور تمام محوطه را روشن كرد. چیزهایی زیر پایم میدیدم كه باورم نمیشد. اجساد متلاشی شده رزمندههایی كه پاتك خورده بودند! تا مدتها این تصاویر در ذهنم بود.از آن موقع به بعد هیچ وقت جلوی گردان حركت نكردم. قائمی با وجود آنكه در سن نوجوانی عازم جبهه شده بود، خاطرات تلخ و شیرین بسیاری از آن زمان دارد. خنده تلخی روی لبانش نقش میبندد و میگوید: هوا سرد بود وبچههای گردان پیش میرفتند.
عراقیها هم ول كن نبودند و از پشت سر تعقیبمان میكردند،آتش سنگین دشمن روی سر گردان میریخت، تصمیم گرفتیم استراحت كنیم و هر كسی سنگری را پیدا كرد و در آن پناه گرفت. من هم همین كار را كردم و برای نجات جانم به سنگری پناه بردم. وارد كه شدم جوانی زیر پتو خوابیده بود، آرام گفتم: «اخوی اجازه هست؟»، جوابی نداد ومن هم برای آنكه آرامش وخوابش را خراب نكنم، آرام كنارش خوابیدم و كمی از پتوی او را قرض گرفتم. در آن سرما، گرمای یك پتو غنیمتی است كه نمیتوان آن را از دست داد! خروس خوان كه بیدار شدم، خواب شب پیش، خستگی و ترس راه را از بین برده بود. بلند كه شدم، پتو از روی صاحب سنگر كنار رفته بود. چشمان گرد شدهام یك افسر عراقی را میدید كه تمام شب كنارش بودم. یكمرتبه از جا بلند شدم، نفسم بند آمده بود، سلاحی هم برای دفاع نداشتم. دقت كه كردم دیدم این بنده خدا تكان نمیخورد. باورش كه خواب او تا این حد عمیق باشد سخت بود، به آرامی نزدیكش شدم و پتو را كامل كنار زدم. او یك جسد متلاشی شده بود كه تمام شب مهمانش بودم.
خمپاره 120، حافظهام را برد
بار اول سال 1362 در «زبیدات» عراق بود كه مجروح شدم. در عملیات والفجر مقدماتی به عنوان منشی خدمتگزار گردان فعالیت میكردم، گرگ و میش بود و باید افراد گردان را در سنگرها مستقر میكردم. رسیدم كنار سنگر مخابرات، آمار بچهها را میگرفتم، افراد گردان دورم جمع شده بودند كه ناگهان صدای خمپاره120 شنیده شد، موج وتركشهای خمپاره، هدیه عراقیها به بچههای گردان بود. تنم به رعشه افتاد وآنقدر لرزیدم كه از هوش رفتم. قائمی در همان شب عملیات مجروح اعصاب و روان میشود، میگوید: بعد از آن شب وقتی چشم باز كردم، خود را در یك بیمارستان صحرایی دیدم. از صدای نالههایی كه به گوشم میرسید به هوش آمدم. تصاویر مبهمی از پرستاران و رفت وآمد آنها را میدیدم كه ناگهان صدای آژیر به گوش رسید...
تا 2ماه هیچ كس را نمیشناختم و چیزی را به یاد نمیآوردم. هنوز هم میان مهرههای این جانباز جنگ تركشی وجود دارد كه یادگار همان روزهاست و هرلحظه دراثریك اتفاق ساده ممكن است تركش جابهجا شده و نخاع وی را قطع كند. بعد ازانفجار و ازدست دادن حافظهاش، بارها مجروح میشود. اما اصلیترین جراحتش به سال 63 بازمی گردد. قائمی میگوید: در عملیات بدر بود، دریك جزیره میان آبهای مواج كه اهالی، آن را آبهای مجنون میخواندند، بازهم به عنوان منشی گردان خدمت میكردم.
شب بود و ستارهها با سوسوی نورشان ما را تشویق به مقاومت میكردند، آن شب بعد از موفقیت در عملیات بدر، شاد بودیم و بعثیها كه از پیروزی ما به خشم آمده بودند، برای اولین بار آبادان را بمباران شیمیایی كردند. با اعلام وضعیت قرمز وشیمیایی،همه ماسكها را بهصورت زدند. ماسك روی صورتم بود كه صدای یك سرباز وظیفه توجهم را جلب كرد؛او دنبال ماسكش میگشت و از من كمك میخواست. بیمعطلی ماسك را ازصورتم باز كردم و به او دادم. چفیهام را با آب قمقمه خیس وبه صورت بستم. بعدها پزشك معالجم گفت كه این كار من سرباز را از مرگ نجات دادهاست.
تبو تاب بمباران شیمیایی كه تمام شد چشمانم میسوخت وسرگیجه داشتم. بچههای گردان مرا به سنگر بردند، حالم بد شد، خون استفراغ كردم و ازهوش رفتم... چشمانم را در بیمارستان اهواز باز كردم. درست زیر دوش آب سرد در حالی كه پرستارها شست وشویم میدادند. تمام تنم تاول زده بود.چشمهایم به راحتی نمیدید، تنفس با دستگاه اكسیژن ساز به سختی برایم میسر بود.
فراراز بیمارستان
23 روز فضای بیمارستان را كه از مجروحان شیمیایی پرشده بود تحمل كردم. روز بیست وچهارم تاب نیاوردم، دلم برای بچه ها و جبهه تنگ شده بود. احساس میكردم آنها رفتهاند و من ازخیل یاران جا ماندهام. یك شب مقداری ازداروهاولباسهایم را برداشتم و با لباس بیمارستان و یك جفت دمپایی زنانه كه آن هم لنگه به لنگه بود فراركردم. راه رفتن بااین دمپاییها سخت بود، اما فراركردن، كار را دیگر خیلی سخت میكرد، آن هم برای یك بیمارشیمیایی كه مشكل دارهم بود. ولی فرارم موفقیت آمیزنبود، چراكه بین راه، برادرم ودوستانش مرادیدند و توسط برادرم تحویل سپاه و به شیراز اعزام شدم.
دست ازتلاش بر نمیدارم
وی با وجود مشكلات جسمی و روحی كه بعد ازسالها حضوردرجنگ با خود سوغات آورده، همچنان با انرژی افتخار كسب میكند و درباره فعالیتهای خود میگوید: 4 سال قهرمان تیراندازی كشور بودم و مدالهای فراوانی را كسب كردم. اما با افت شدید بینایی، مجبورشدم بخش زیادی ازفعالیتهایم را كم كنم و دیگر نتوانستم ادامه بدهم. حتی به سختی رانندگی میكنم و این كار درشب اصلا برایم مقدور نیست.
بخش فرهنگ پایداری تبیان
منبع: تهران امروز