تبیان، دستیار زندگی
) «جهانی‌ شدن»، ترجمه‌ای‌ از واژه‌ گلوبالیزیشن‌ (انگلیسی)، گلوبالیزاسیون‌ (فرانسه) كلوبالیتزیرونگ‌ (آلمانی)، پدیده‌ای‌ است‌ كاملاً‌ مبتنی‌ بر تفكر رایج‌ در غرب‌ و نمی‌توان‌ معادل‌ صحیح‌ و كاملی‌ برای‌ آن‌ در زبان‌ فارسی‌ یا ع...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

‌این‌ جهانی‌ یا آن‌ جهانی؟! (1)


«جهانی‌ شدن»، ترجمه‌ای‌ از واژه‌ گلوبالیزیشن‌ (انگلیسی)، گلوبالیزاسیون‌ (فرانسه) كلوبالیتزیرونگ‌ (آلمانی)، پدیده‌ای‌ است‌ كاملاً‌ مبتنی‌ بر تفكر رایج‌ در غرب‌ و نمی‌توان‌ معادل‌ صحیح‌ و كاملی‌ برای‌ آن‌ در زبان‌ فارسی‌ یا عربی‌ تعیین‌ كرد.

رویكرد غرب‌ به‌ مسایل‌ مختلف، مبتنی‌ بر نوعی‌ مكانیزم‌ فكری‌ در مقابل‌ تفكر شرقی‌ است‌ و گونه‌ای‌ خاص‌ از مواجهه‌ با جهان‌ هستی‌ و «روش‌ زندگی» را پیش‌ روی‌ ما قرار می‌دهد. و تا زمانی‌ كه‌ در شیوه‌ زندگی‌ و نگرش‌ غرب‌ وارد نشده‌ایم، با مختصات‌ فكری‌ آن‌ آشنا نخواهیم‌ شد و به‌ شیوه‌ اگزیستانسیالیستی، زندگی‌ غربی‌ را درك‌ نخواهیم‌ كرد.

در رویارویی‌ با غرب، مشكل‌ ما فهم‌ وجودی‌ یا حضوری‌ پدیده‌ای‌ به‌ نام‌ غرب‌ است. آنها واقعاً‌ چگونه‌ و با چه‌ استدلال‌ و هدف‌گذاری، زندگی‌ می‌كنند؟ اگر بخواهیم‌ غرب‌ را بشناسیم‌ باید نحوه‌ زیست‌ و شئون‌ زندگی‌ آنها را كه‌ در حال‌ حاضر، قرار است‌ به‌ شیوه‌ای‌ جهانی، تبدیل‌ شود، بشناسیم. كلمات‌ و واژه‌ها هنگامی‌ كه‌ از یك‌ فرهنگ‌ به‌ فرهنگ‌ دیگر انتقال‌ می‌یابند، در پارادایم‌ ذهنی‌ مخاطب‌ جدید قرار می‌گیرند. ذهنیت‌ ما تفاوت‌ بسیاری‌ با پارادایم‌های‌ ذهنی‌ غرب‌ دارد، از این‌ روست‌ كه‌ ما مانند آنها زندگی‌ نمی‌كنیم.

جهانی‌شدن‌ از یك‌ سو پدیده‌ای‌ قرن‌ بیستمی‌ است، و دقیقا با مفهوم‌ جهان‌گستری‌ كه‌ در دوران‌های‌ تاریخی‌ شرق‌ هم‌ وجود دارد، منطبق‌ نیست، قصد اسكندر برای‌ فتح‌ تمام‌ دنیا، یا جهان‌گیری‌ مغول، به‌ طور كامل، منطبق‌ بر مفهوم‌ امروزی‌ «جهانی‌شدن» نیست، زیرا «جهانی‌ شدن»، تنها منحصر در فتح‌ جهان‌ از لحاظ‌ سیاسی‌ یا اقتصادی‌ نیست‌ بلكه‌ چیزی‌ فراتر از آن‌ است. باطن‌ «جهانی‌ شدن» از منظر من، غلبه‌ رویكرد «این‌ جهانی» بر كل‌ جهان‌ است، به‌ این‌ معنا كه‌ قرار است‌ همه‌ ملت‌ها در ابتدا «این‌ جهانی»، و سپس‌ جهانی‌ شوند. بنابراین‌ آنچه‌ را «جهانی‌ شدن» به‌ ارمغان‌ می‌آورد «جهانی‌ فكر كردن» نیست، بلكه‌ در ابتدا «این‌ جهانی‌ فكركردن» است، تا سپس‌ در فرایند «جهانی‌ شدن» در بازی‌ شطرنج‌گونه‌ (كه‌ آغاز آن‌ 400 سال‌ پیش‌ بوده) دنیا را فتح‌ كنند.

براین‌ اساس، جهانی‌ شدن، حوالت‌ دادن‌ انسان‌ به‌ این‌ جهان‌ (اصالت‌ دنیا) است‌ و بس. پروسه‌ جهانی‌ شدن، در وهله‌ اول‌ جز «این‌ جهان» به‌ چیز دیگری‌ ناظر نیست‌ و تنها در این‌ صورت‌ است‌ كه‌ ارتباط‌ مولفه‌های‌ قدرت‌ با هژمونی، سلطه‌ و سیاست‌ تبیین‌ می‌شود. طبیعی‌ است‌ كه‌ در این‌ فرایند، جهان‌ باید فتح‌ یا به‌ عبارتی‌ یك‌ كاسه‌ گردد. در این‌ تعریف‌ از گلوبالیزیشن‌ درمی‌یابیم‌ كه‌ رویكرد متفاوتی‌ نسبت‌ به‌ گذشته‌ ایجاد شده‌ و لذا جهانی‌شدن‌ در ادیان‌ الهی‌ با مفهوم‌ غربی‌ و كنونی‌ آن‌ تنها یك‌ اشتراك‌ لفظی‌ است. این‌ مفهوم‌ از جهانی‌شدن‌ در فضای‌ مدرنیته‌ قابل‌ تعریف‌ است، به‌ این‌ معنا كه‌ غایت‌ جهانی‌ شدن، «این‌ جهانی‌ شدن» محض‌ و دنیوی‌ شدن‌ و دنیاپرستی‌ است. برای‌ اینكه‌ چنین‌ چیزی‌ تحقق‌ یابد، مولفه‌های‌ متكثری‌ كه‌ در این‌ جهان‌ است‌ نیز باید تغییر كند تا بتوان‌ قواعد بازی‌ را ساده‌ كرد و آن‌ را پیش‌ برد.

وقتی‌ اصالت‌ با «این‌ جهانی‌شدن» باشد، مساله، تنها كسب‌ قدرت‌ و سلطه‌ جهانی‌ است‌ كه‌ خود را به‌ گونه‌های‌ گوناگون‌ نشان‌ می‌دهد و از مولفه‌های‌ بارز و اساسی‌ آن، قدرت‌ سیاسی، اقتصادی‌ و فرهنگی‌ خواهد بود زیرا با این‌ ابزار است‌ كه‌ می‌توانند خود را عملاً‌ در راس‌ هرم‌ سلطه، حفظ‌ كنند. بنابراین‌ ما در دوره‌ای‌ تاریخی‌ زندگی‌ می‌كنیم‌ كه‌ بحث‌ شفاف‌ بر سر قدرت‌ و پول‌ در گستره‌ جهانی‌ است. در این‌ بازی، قدرت‌ و پول، قوانین‌ را خود تعیین‌ می‌كنند و اگر این‌ مباحث‌ را به‌ عنوان‌ مقدمات‌ هم‌ در نظر بگیریم‌ مساله‌ جهانی‌شدن‌ را راحت‌تر می‌توان‌ هضم‌ كرد. پدیده‌هایی‌ از قبیل‌ «تسامح» و «تساهل»، «حقوق‌ بشر» و «آزادی» در فضاهای‌ مختلف، معانی‌ متنوعی‌ می‌دهند و اگر بستر فكری‌ این‌ قضایا را در نظر نگیریم‌ اشتراكات‌ لفظی، موجب‌ مغالطات‌ و سوءتفاهمات‌ بسیاری‌ خواهد شد. به‌ نظر می‌رسد از دو منظر می‌توان‌ به‌ این‌ موضوع‌ نگریست، یكی‌ از منظر تاریخی‌ و دیگری‌ تئوریك.

در دیدگاه‌ تاریخی، این‌ پرسش‌ در میان‌ است‌ كه‌ چنین‌ پدیده‌ای‌ اصولا بوده‌ است‌ یا نبوده‌ است؟ و چگونه‌ شكل‌ گرفته‌ است؟

باطن‌ «جهانی‌ شدن» از منظر من، غلبه‌ رویكرد «این‌ جهانی» بر كل‌ جهان‌ است، به‌ این‌ معنا كه‌ قرار است‌ همه‌ ملت‌ها در ابتدا «این‌ جهانی»، و سپس‌ جهانی‌ شوند.

اما از دیدگاه‌ نظری، این‌ بحث‌ مطرح‌ می‌گردد كه‌ اگر شواهد تاریخی، دال‌ بر جریان‌ جهانی‌شدن‌ نیست، یعنی‌ اگر ما آن‌ را به‌ عنوان‌ یك‌ «پروژه‌ یا طرح» ندانیم‌ كه‌ فاعل‌ یا فاعلانی‌ دارد كه‌ آن‌ را پیش‌ می‌برند، حتی‌ اگر نتوانیم‌ به‌ صورت‌ تاریخی‌ و مكتوب، این‌ پروژه‌ را تبیین‌ كنیم، آیا می‌توان‌ به‌ گونه‌ای‌ تئوریك‌ به‌ این‌ مساله‌ اندیشید؟

از نظر تاریخی، واقعیت‌ این‌ است‌ كه‌ پس‌ از نابودی‌ رویكرد دوره‌ قرون‌ میانه‌ در غرب‌ رنسانس‌ و آغاز دوره‌ مدرن‌ در ساحت‌ اندیشه‌ و اجتماع، اتفاقات‌ قابل‌ ملاحظه‌ای‌ می‌افتد. در حوزه‌ اندیشه‌ این‌ مساله‌ تقریباً‌ روشن‌ است‌ و اندیشمندانی‌ زیادی‌ به‌ آن‌ پرداخته‌اند. متاسفانه‌ در ایران‌ آنچه‌ كمتر بدان‌ پرداخته‌ می‌شود، بستر سیاسی‌ ---- اجتماعی‌ و سیر تاریخی‌ این‌ فرایند است. می‌توان‌ مثالی‌ از دوران‌ دكارت‌ زد، هنگامی‌ كه‌ وی‌ به‌ هلند عزیمت‌ می‌كند این‌ كشور به‌ تازگی‌ استقلال‌ یافته‌ و از زیر سلطه‌ امپراتوری‌ اسپانیا رها شده‌ است. سوال‌ پیش‌ می‌آید كه‌ یك‌ امپراتوری‌ بزرگ‌ با قدرتی‌ كه‌ توانسته‌ دنیا را فتح‌ كند چگونه‌ هلندی كه‌ نه‌ عِده‌ دارد و نه‌ عُده، شكست‌ می‌خورد، در این‌ مدت‌ 80 سال‌ مبارزه‌ چه‌ كسی‌ آنها را پشتیبانی‌ می‌كرده‌ است‌ تا بعد از این‌ مدت‌ تبدیل‌ به‌ كشوری‌ به‌ نام‌ هلند شوند؟ دكارت‌ تعبیر می‌كند كه‌ اینها همه‌ تاجر هستند و فقط‌ من‌ هستم‌ كه‌ به‌ این‌ كار علاقه‌ای‌ ندارم، اینجا بهشت‌ است.

چگونه‌ می‌شود كه‌ كشوری‌ بعد از چنین‌ مبارزات‌ طولانی‌ و طاقت‌فرسا به‌ شكوفایی‌ می‌رسد؟ چه‌ كسی‌ و چه‌ كسانی‌ هزینه‌ هنگفت‌ چنین‌ مبارزه‌ای‌ چند ده‌ ساله‌ را متحمل‌ شده‌اند؟ اینها كه‌ هستند این‌ و سرمایه‌ها را از كجا آورده‌اند؟ پیشینه‌ آنان‌ چیست؟ متعلق‌ به‌ چه‌ گروه‌ و چه‌ فرقه‌ای‌ بوده‌اند؟ هلند چگونه‌ توانسته‌ با كمپانی‌های‌ مختلفی‌ كه‌ ایجاد كرده‌ قدرت‌ و نفوذی‌ بدست‌ آورد كه‌ سرزمین‌های‌ وسیعی‌ تا اندونزی‌ را تحت‌ سلطه‌ خود بگیرد؟ پرسش‌ بعدی‌ این‌ است‌ كه‌ سرانجام‌ این‌ كمپانی‌ها چه‌ می‌شود؟ درآمد حاصله‌ از آنها كه‌ بین‌ ورثه‌ تقسیم‌ نشده‌ پس‌ این‌ ثروت‌ به‌ جایی‌ رفته‌ است‌ كه‌ امروز نشانی‌ از آن‌ نیست؟

این‌ مفهوم‌ از جهانی‌شدن‌ در فضای‌ مدرنیته‌ قابل‌ تعریف‌ است، به‌ این‌ معنا كه‌ غایت‌ جهانی‌ شدن، «این‌ جهانی‌ شدن» محض‌ و دنیوی‌ شدن‌ و دنیاپرستی‌ است. برای‌ اینكه‌ چنین‌ چیزی‌ تحقق‌ یابد، مولفه‌های‌ متكثری‌ كه‌ در این‌ جهان‌ است‌ نیز باید تغییر كند تا بتوان‌ قواعد بازی‌ را ساده‌ كرد و آن‌ را پیش‌ برد.

نكته‌ دیگر این‌ است‌ كه‌ این‌ فتح، فتح‌ فكری‌ و فرهنگی‌ صرف‌ نیست. بلكه‌ هژمونی‌ و قدرت‌ سیاسی‌ و اقتصادی‌ «سلطه‌ و سودآوری» است. انقلاب‌ كبیر فرانسه‌ در عین‌ حال‌ كه‌ انقلاب‌ فكری‌ است‌ ولی‌ كاری‌ كه‌ می‌كند این‌ است‌ كه‌ باقی‌ مانده‌ اقتدار كلیسا را از بین‌ می‌برد و به‌ عبارتی‌ جدایی‌ كلیسا از قدرت‌ در این‌ مرحله‌ از تاریخ، تكمل‌ می‌شود.

«دولت‌ -- ملت‌ها» تشكیل‌ می‌شوند و دو پدیده‌ تازه‌ در اروپا به وجود می‌آید؛ یكی‌ حذف‌ آرام‌ آرام‌ فئودالیسم‌ اروپایی‌ است‌ كه‌ باعث‌ از بین‌ رفتن‌ قدرت‌های‌ محلی‌ شده‌ و مفهوم‌ جدید «ملت» و «دولت» و ملیت‌ در عالم‌ سیاست، وارد می‌شود. از طرف‌ دیگر، حوزه‌ قدرت كلیسا محدود می‌شود. در كاهش‌ حوزه‌ قدرت‌ كلیسا علل‌ تاریخی‌ متعددی‌ دخالت‌ داشتند. اما آنچه‌ اخرالامر متحقق‌ می‌گردد این‌ است‌ كه‌ در این‌ مرحله‌ از تاریخ، مسیحیت‌ تنها به‌ حوزه‌ زندگی‌ شخصی‌ افراد، محدود می‌شود و حوزه‌ فعالیت‌های‌ اجتماعی‌ سیاسی‌ كاملا «دنیامدار» می‌گردد. هنگامی‌ كه‌ قدرت‌ دین‌ كاهش‌ پیدا می‌كند معادلاتی‌ در عرصه‌ اجتماع‌ و سیاست‌ بوجود می‌آید كه‌ برای‌ فهمیدن‌ آنهانیازی‌ به‌ دین‌ نمی‌بینند، این‌ اتفاق‌ هر چه‌ جلوتر می‌رود و شفاف‌تر می‌شود رویكردی نسبت‌ به‌ دنیا و دنیامحوری‌ در فرایند سكولاریسم‌ قرار می‌گیرد و قواعد بازی‌ مشخص‌تر می‌شود. نكته‌ اساسی‌ در این‌ میان، آن‌ است‌ كه‌ بوجود آورندگان‌ هلند و انقلاب‌ فرانسه‌ كسانی‌ بودند كه‌ منافع‌ اقتصادی‌ آنها اقتضأ می‌كرد كه‌ چنین‌ پدیده‌ای‌ اتفاق‌ بیافتد، حتی‌ اگر بستر اجتماعی‌ مناسبی‌ نیز برای‌ آن‌ موجود نباشد (یعنی‌ مردم‌ واقعاً‌ ایجادكنندگان‌ انقلاب‌ نباشند). عده‌ای‌ روشنفكر در این‌ میان‌ بودند كه‌ ثروتی‌ را هزینه‌ می‌كنند تا فضای‌ انقلاب‌ را ایجاد و یك‌ شورش‌ شهری‌ نه‌ چندان‌ گسترده‌ را تئوریزه‌ كرده‌ و گسترش‌ بخشند.

ادامه دارد...

نویسنده: دكتر رامین‌ خانبگی‌


لینک مطالب مرتبط:

جهان شمولی حقوق بشر

حقوق بشر وفرهنگ های متعدد

حقوق طبیعی، میراث ادیان توحیدی