آخرین باری که حسین به جبهه رفت
خاطرهای از ملاقات شهید حسین مالکی نژاد با شهید علی لطفعلیزاده به روایت حاج علی مالكینژاد
حسین این جریان را برای «حاج آقا صادق محمودی» تعریف میکند که ایشان آن وقت رزمنده بودند و آرپیچیزن. از او قول میگیرد تا حسین زنده است برای کسی تعریف نکند؛ هجده سال بعد از جنگ در سفری که به مدینه رفته بودیم به اتفاق ایشان و حجتالاسلام میرباقری در بقیع نشسته بودیم که ایشان این جریان را تعریف كرد.
«حسین گفته بود معتقد بودم که رفاقتها و صمیمی بودن با همدیگر نباید باعث شود که ما نسبت با فرماندهان و... برخورد نامناسبی بکنیم. رفاقتها در جای خودش، اما در جبهه باید احترامها بر اساس قواعد نظامی باشد؛ شهید علی لطفعلیزاده یک روز جلوی من رفتاری با یکی از فرماندهان میکرد که باعث ناراحتی من شد. به همین خاطر با شهید علی لطفعلیزاده سنگین شدم، اما قهر نكردم. چون میدانستم قهر کار درستی نیست. سرسنگین شده بودم. سلامی میکردیم و خداحافظ. میرفتیم و دیگر باهم گرم نبودیم.
این برخورد بود تا در عملیات بعدی علی لطفعلیزاده شهید شد و من مجروح شدم و در خانه بستری بودم. شبها رزمندها میآمدند خانه برای ملاقات. آخر شب که همه رفتند، مادرم لامپ را خاموش میكرد و میرفت. وقتی خواستم بخوابم، دیدم یکباره در اتاق باز شد و کسی وارد شد و آمد جلوی تشک من نشست و سلام کرد. دیدم علی لطفعلیزاده است. پرسیدم علی، تو كجا، اینجا كجا؟ آمدم لامپ را روشن كنم كه علی گفت نمیخواهد. مادرت متوجه میشوند. به من گفت: از ما ناراحت بودی، سراغ ما رو نگرفتی. گفتم من بروم یک سری به شما بزنم. گفتم مگه تو شهید نشدی؟ گفت چرا. گفتم كجا بودی؟ گفت اجازه گرفتم که فقط یک سر به تو بزنم و بروم؛ یک خیار در بشقاب كنار تشك بود. علی لطفعلیزاده خیار را پوست كند و نمك زد و نصف كرد. نصف خیار را داد به من و نصف دیگر دست خودش بود. یک لحظه گفت حسین، وقتم تمام شد. باید بروم؛ دیدم رفت بعد و یک لحظه متوجه شدم که علی لطفعلیزاده كه شهید شده کجا و اتاق خانه ما کجا؟ دیدم در دستم یک نصف خیار نمك زده مانده است. شروع کردم به گریه کردن. مادرم متوجه شد. آمد و پرسید: چی شده؟ درد كشیدی؟حسین میگوید: «آره. خوب شدم. برو بخواب.» و قضیه را برای مادر نمیگوید.
ـ آخرین باری که حسین به جبهه رفت...
قبل از شهادتش آمد قم. من میخواستم عروسی كنم. مجبور بودم چند روزی بیشتر قم باشم. حسین برای اولین بار مجبور بود تنها به منطقه برود؛ این چند روزی كه در قم بود، هركجا میرسید میگفت: منو حلال كنین. من مرتبه آخرمه. من همة كارهامو كردم.
در خانه هم همینطور. مادرم دوست نداشت حسین از آن حرفها بزند، اما او میگفت: ننه، تو فكر كردی من چند وقت دیگه زندهام؟ مادرم هی فضا را عوض میكرد، اما حسین دوباره حرف خودش را میزد. میرفت بیرون، میآمد، میگفت: سلام ننه. مادرم میگفت چقدر سلام میكنی؟ میگفت: چون دفعه آخرمه، برم، دلت تنگ میشه برای سلام کردنم. میخوام خیلی سلام بكنم. بعد مادرم گفت كه باید مادر باشی تا متوجه بشی یعنی چه.
حسین مادر را میخنداند و میگفت میخواهی مادر شهید بشی. مادر میگفت: حسین جان، بزرگ میشوی، برایت مجلس عروسی میگیرم كه هرچه دلت میخواهد از بچههای جبهه را دعوت كن كه بیایند مادر. حسین گفت: مادر، مجلس من دوازده روز دیگر در حرم حضرت معصومه(س) است. آنقدر جمعیت بیاید كه ندانی از كجا آمدهاند.
یک عكس هم با خشابهای به سینه بسته گرفت و در اندازه 30 در40 چاپ كرد و گذاشت خانه. بعدها ما این عكس را برداشتیم برای شهادتش. دیدم یک كاغذی هم پشت آن نوشته بود «بسیجی شهید حسین مالكینژاد» تا ما زحمت نوشتن این اسم را هم نكشیم.
آن دوازده روز در ذهن من ماند. من در خیابان باجك خانهای اجاره كرده بودم. در خانه نشسته بودم. مثل اینكه كسی به من گفت: برو حسین منتظر تو است. موتور را روشن كردم و آمدم نزدیك گلزار شهدا. خانه پدرم آنجا بود. در را که باز كردم، دیدم حسین ایستاده پوتینهایش را پوشیده با لباسهای اتو كرده بسیجی و معطر و منظم. ساكش هم روی دوشش و یک دستش هم چند قوطی سوهان و گز بود. گفت میبرم آنجا كه بچهها گفتند عروسی حاج علی بوده شیرینیت كو، به آنها بدهم. من خودم به فكر نبودم. تا در را باز كردم، گفت سلام. بریم؟ گفتم: بریم. از كجا میدونستی من میآم؟ گفت میدونستم میآی. سوار موتور شدیم و آمدیم طرف گلزار.
در عملیات بعدی علی لطفعلیزاده شهید شد و من مجروح شدم و در خانه بستری بودم. شبها رزمندها میآمدند خانه برای ملاقات. آخر شب که همه رفتند، مادرم لامپ را خاموش میكرد و میرفت. وقتی خواستم بخوابم، دیدم یکباره در اتاق باز شد و کسی وارد شد و آمد جلوی تشک من نشست و سلام کرد. دیدم علی لطفعلیزاده است. پرسیدم علی، تو كجا، اینجا كجا؟ آمدم لامپ را روشن كنم كه علی گفت نمیخواهد. مادرت متوجه میشوند. به من گفت: از ما ناراحت بودی، سراغ ما رو نگرفتی. گفتم من بروم یک سری به شما بزنم. گفتم مگه تو شهید نشدی؟ گفت چرا.
رفت بالای قبر شهید هدایی که مفقود شده بود. ایستاد جلوی عكس و گفت: «من دارم میآم. ایندفعه بدقولی نكنی. آبرومو ریختی. اوندفعه گفتی میبرم، نبردی. دیگه قول و قرارهایی كه گذاشتیم یادت نره. دیگه نمیتونم راهمو عوض كنم و تو خیابون از بابات خجالت بكشم. من دارم مییام دیگه. قول و قراری كه گذاشتی من روش حساب كردم». مثل کسی که با آدم زنده صحبت میكند، حرفهایش را زد و اشکی هم ریخت و آمد سوار موتور شد و حركت كردم. در راه توی فكر بودم كه این چه برخوردهایی است که حسین میکند. همینجور كه توی فكر بودم، نگاهم افتاد سر خیابان چهارمردان و دیدم تشییع جنازه است. یک تابوت دست مردم بود که عكس بزرگ حسین جلوی این تابوت زده شده بود. من متحیر، یک لحظه برگشتم و دیدم كه حسین پشت سر من نشسته. با خودم گفتم که دیگر به سر خیابان نگاه نمیکنم. این فكر میخواهد من را بکشد. سر خیابان که رسیدیم، خواستم بروم سمت راست، اما دوباره نگاه كردم و همین صحنه را دیدم. دوباره برگشتم و دیدیم كه حسین پشت سرم نشسته است. حسین فكرم را خواند و زد روی شانهام. من در طول عمرش برخوردی ندیده بودم كه مثلاً با من مزاح بكند. فقط در همین حد، یک دستی زد به شانه من و گفت: خیلی فكرش را نكن. چند روز دیگه تموم میشه.
به راهآهن رسیدم. دیر شده بود. چند نفری از بچهها هم آمده بودند برای بدرقه كه باهم شوخی میکردند. تا من موتور را قفل کردم، اعلام کردند درهای قطار بسته میشود. حسین دوید بهطرف قطار. تا من رسیدم، درها را بستند. حسین صورتش را به شیشه كوپه گذاشته بود و با حرم وداع میكرد؛ انگار نه انگار كه اینها به بدرقهاش آمدهاند. خیلی سخت از هم جدا شدیم. خیلی برایم سخت بود.
هر روز میرفتم گلزار شهدا و فاتحه میخواندم و سر قبر شهدا دور میزدم و رفتم مسجد برای نماز؛ یک روز آمدم گلزار و دیدم بچهها مخفیانه پچپچ میكنند. متوجه شدم خبری هست و اتفاقی افتاده. با حالت غیرمنتظرهای در گلزار به من خبر شهادت حسین را دادند. من فریاد بلندی زدم که تا به عمرم چنین دادی نزده بودم. دست خودم نبود. نشستم روی زمین. گریه كردم و آرام شدم. رفتیم نماز مسجد. خودم را آماده كردم که به صورت معمولی بروم خانه تا مادرم متوجه نشود. خیلی عادی رفتم كه عكس را بردارم تا بروم اعلامیه چاپ کنیم. معمولاً من یک تك زنگ میزدم و مادرم متوجه آمدنم میشد. همین که وارد شدم، دیدم چادرش در دستش است. به من گفت چه خبر؟ گفتم هیچی. گفت ترسیدم و گفتم شاید خبر آوردی؟ گفتم چه خبری؟ گفت نه مادر، خبر آوردی، چشمانت میگوید... چه خبر از حسین؟ گفتم من هم مثل شما. گفت مادر، فقط به من بگو جنازة حسین رو آوردن یا نه؟ من دیدیم مادرم اصلاً شهادت برایش حل است، فقط از این میترسید كه مفقود یا اسیر شده باشد. ماندم چه بگویم. گفتم نه، جنازهاش را نیاوردند، ولی میآورند. پرسیدم كسی قبل از من اینجا آمد؟ گفت نه. دیروز بعدازظهر دیدم قلبم سوخت. فهمیدم كه تیر یا تركشی به قلب حسین خورده. کنار مادر نشستم و با هم گریه میکردیم؛ همسایهها و اقوام آمدند. همه اهل محل خبردار شدند. بچهها آمدند حجله گذاشتند.
چند شهید از مكه آورده بودند و با چند شهید از جبهه میخواستند فردایش تشییع بکنند؛ از معراج شهدا تماس گرفتند که دو شهید از شهدای قم را اشتباهی آوردهاند تهران. ما اینها را به قم میآوریم؛ دوستان گفتند که هم فردا تشییع جنازه باشد، هم پس فردا مناسب نیست. تشییع جنازه را دو روز عقب میاندازیم تا جنازها از تهران بیاید. تشیع جنازه عقب افتاد و درست در روز دوازدهمی که حسین گفته بود، تشیع باشکوهی برگزار شد.
بخش فرهنگ پایداری تبیان
منبع: مجله امتداد