تبیان، دستیار زندگی
عقاب، گرسنه از خواب بیدار شد و برای شکار راهی جنگل شد. تا اوج آسمان پرواز کرد و در آسمان جنگل دور زد.
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

دشمنی عقاب و روباه
عقاب

عقاب، گرسنه از خواب بیدار شد و برای شکار راهی جنگل شد. تا اوج آسمان پرواز کرد و در آسمان جنگل دور زد. از آن بالا، گله ی فیلها و گاومیش ها را دید که کنار رودخانه مشغول آب تنی بودند. زرافه ها را دید که در لابلای درختان مشغول خوردن برگهای درختان بودند. میمونها را دید که از شاخه ای به شاخه ی دیگر می پریدند. اما عقاب قصد شکار هیچکدام از آنها را نداشت. عقاب به دنبال حیوان کوچکتری بود.

عقاب باز هم در آسمان چرخید و با چشمان تیزبینش خوب روی زمین را نگاه کرد. چشمان عقاب، می توانست از اوج آسمان راه رفتن یک موش را هم روی زمین ببیند اما قصد شکار موش هم نداشت. او به دنبال چیز بهتری بود.

عقاب باز هم گشت و گشت تا بالاخره یک روباه چاق و چله پیدا کرد. روباه در جنگل در حال گردش بود. ناگهان متوجه شد یک  عقاب با سرعت زیادی به او نزدیک می شود. قبل از اینکه روباه از جا تکان بخورد در چنگال عقاب گرفتار شد. روباه بیچاره داشت از ترس می مرد. اما سعی کرد آرام باشد ونقشه ای برای نجات خود بکشد.

روباه به عقاب گفت من جایی را بلدم که در آنجا خرگوشهای زیادی دور هم جمعند اگر به آنجا بروی می توانی مخفیگاه خرگوشها را پیدا کنی.

عقاب، گرسنه و بی حوصله بود اما پیشنهاد روباه او را وسوسه کرد.عقاب گوشت خرگوش را از هر غذایی بیشتر دوست داشت. به خاطر همین به سمتی که روباه راهنمایی کرد، رفت. اما به محض نشستن روی زمین، قفسی بزرگ روی او افتاد و دورتا دورش را محاصره کرد.

 عقاب و روباه در قفس گرفتار شدند. عقاب، خشمگین به روباه نگاه کرد و گفت تو می خواستی مرا در دام بیندازی اما آنقدر احمقی که فکر نکردی خودت هم در این دام گرفتار خواهی شد؟

روباه گفت حق با توست من اشتباه کردم و تو اکنون می توانی مرا بخوری . اما اگر مرا بخوری خیلی زود صیاد به سراغ تو می آید. این صیاد که من می شناسم عاشق پرهای عقاب است . اول پرهایت را می کند و سپس سرت را مجسمه می کند و به دیوار اتاقش می زند . من اتاق او را دیده ام پر از سرهای عقاب است.

عقاب از حرفهای روباه ترسید و نگران شد. روباه می دانست که موقع ترسیدن عقل کسی کار نمی کند.  روباه گفت البته من می توانم زمین را بکنم و به بیرون تونل بزنم آنگاه تو را هم نجات خواهم داد.

عقاب بی معطلی قبول کرد. روباه شروع به کندن کرد. و خیلی زود از تونلی که کنده بود به بیرون قفس راه پیدا کرد. اما تونل برای عقاب انقدر تنگ بود که عقاب فکر عبور از آن را هم نمی توانست بکند.

روباه آن طرف قفس ایستاد و به عقاب لبخندی زد. عقاب گفت زود باش مرا از قفس بیرون بیاور. روباه گفت من آنقدر احمق نیستم که به دشمن خودم کمک کنم و آنقدر نترسیده ام که عقلم کار نکند. روباه این را گفت و از عقاب دور شد.

عقاب در حالیکه به روباه خیره شده بود با خودش تصمیم گرفت هیچ گاه به حرفهای هیچ روباهی اعتماد نکند. طولی نکشید که جنگلبان به سراغ دام آمد و عقاب را به مامورین اداره محیط زیست تحویل داد. آنها هم عقاب را به منطقه ای محافظت شده منتقل کردند تا هیچ وقت در دام صیادان نیفتد.

انسیه نوش آبادی

بخش کودک و نوجوان تبیان


مطالب مرتبط:

بالی برای پرواز

دو داستان کوتاه از سقراط

مادر پیامبر

کتاب داستان ابریشم

پیرمرد دانا

وقتی فكر می‌كنیم، به كجا می‌رویم؟

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.