تبیان، دستیار زندگی
می گویند روزی مردی گندم بارالاغ خود کرد و به درخانۀ مردی خسیس رسید، پای الاغ لنگید والاغ زمین خورد و بار روی زمین ماند. او درخانۀ مرد خسیس را زد و از اوخواست که الاغش رابه امانت به او بدهد
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

داستان‌های خنده دار
خنده

* مرد خسیس و الاغش

می گویند روزی مردی گندم بارالاغ خود کرد و به درخانه مردی خسیس رسید، پای الاغ لنگید والاغ زمین خورد و بار روی زمین ماند. او درخانه مرد خسیس را زد و از اوخواست که الاغش رابه امانت به او بدهد تا بارش روی زمین نماند. مرد خسیس با خودش عهد کرده بود که الاغ خود را به کسی به امانت ندهد. چون قبلا این کار را کرده بود و پشیمان شده بود شاید هم ازالاغش بار زیاد کشیده بودند. گفت: الاغ ندارم و درهمان لحظه صدای عرعر الاغش ازطویله آمد.

مردگفت:صدای عرعرالاغت را نمی شنوی که به من دروغ می گویی؟ مرد خسیس گفت: رفیق! ماپنجاه سال است که همدیگر رامی شناسیم. توبه حرف من گوش نمیدهی  به صدای عرعرالاغم گوش میدهی و آن را باور میکنی !

* چراغ جادو و آرزوی سه آفریقایی

دو تا آفریقایی با یه نفر سومی وسط بیایون بودن در همین حال و هوا بودن که یکدفعه آفریقایی یه چراغ جادو پیدا می کنه.بعد غوله می یاد بیرون و به آفرقایی میگه یه آرزو کن.

آفریقایی میگه: منو سفید کن.

تا اینو میگه سومی میزنه زیر خنده آفریقایی میگه: چیه برای چی میخندی؟

سومی گفت: همینجوری.

بعد غوله به آفریقایی دومیه گفت: تو چی می خوای؟

آفریقایی گفت: منم سفید کن .

دوباره سومی میزنه زیر خنده .

آفریقایی گفت برای چی میخندی؟

سومی باز گفت: همینجوری.

نوبت سومی میشه. غوله ازش می پرسه: تو چی می خوای .

سومی میگه: این دوتا رو سیاه کن.

فرآوری: نعیمه درویشی

بخش کودک و نوجوان تبیان


منابع: بیترین

پیچک

مطالب مرتبط:

بالی برای پرواز

دو داستان کوتاه از سقراط

مادر پیامبر

نجار پیر

کتاب داستان ابریشم

پیرمرد دانا

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.