تبیان، دستیار زندگی
برای آدمی مثل من زندگی در این آسایشگاه سخت است. نه دلبستگی به خانواده ام دارم و نه حتی دلم می خواهد که، در شهر آزادانه بگردم. در شهر آزادانه بگردم که چه بشود؟
عکس نویسنده
عکس نویسنده
نویسنده : مجتبی شاعری
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

دلتنگی های یک دیوانه


برای آدمی مثل من زندگی در این آسایشگاه سخت است. نه دلبستگی به خانواده ام دارم و نه حتی دلم می خواهد که در شهر آزادانه بگردم. در شهر آزادانه بگردم که چه بشود؟

دلتنگی های یک دیوانه

برای کوتاهترین کورس، تاکسی ها پانصد تومان بگیرند، یا بروم سینما که فیلم چرت و پرت از سر و ته زده ببینم.

دیگر دلم برای تئاتر هم تنگ نمی شود. همه هم بازیگر شده اند، هم کارگردان و هم نمایش نامه نویس. یاد این نمایش نامه نویسی شان که می افتم، خنده امانم نمی دهد. اگر در حال عبور از بزرگراه پرتردد هم که باشم ، باید بخوابم کف زمین و به نشانه ی روده بر شدن چند غلت بزنم. شانسم این است که هرگز مسیر عادی بزرگراه را رد نمی کنم. از پل عابر می روم که اگر به یاد نمایش نامه نویس شدن بعضی ها افتادم، بتوانم غلت مبسوطی بزنم.

برای چه دلم برای شهر تنگ بشود؟

بروم کافه ای، بنشینم و سر یک ساعت بگویند، وقتتان تمام شده.  یا گورتان را گم کنید و یا چیز جدیدی سفارش بدهید.

دلم برای شهری تنگ بشود که آدم ها، مثل خل ها از صبح تا شب جلوی دکّه ی روزنامه فروشی می ایستند و تیتر نگاه می کنند و اگر به دکه ی بعدی هم برسند، باز همین کار را می کنند.انگار تیترها در یک روز چند بار عوض می شود؟ حداکثر دو بار!

دلم برای رفقایم تنگ شود؟ تنگ نمی شود.

وقتی بی پولند، بی کارند، وقتی کسی تحویلشان نمی گیرد، وقتی تنهایند، وقتی دچار شکست های عشقی می شوند، تو بهترین هم دمشان هستی. بعد که پولدار شدند، پست گرفتند، معروف شدند،  وقتی سرمست روابطشان هستند، دیگر کاری به کارت ندارند. تلفنت را جواب نمی دهند و موقعی هم که جواب می دهند رفتار عاقلانه ی یک معلم دلسوز را دارند. دلسوزیشان از نصیحت هایی  که می کنند، معلوم است. آمرانه و بدون هیچ محبتی.

نصیحت می کنند که  کار کن، تلاش کن، واقع بین باش، احساساتی بودن را کنار بگذار و این قدر مزاحم کار دوستان و اطرافیانت نشو.

با این حال زندگی در این آسایشگاه برایم سخت است. آسایشگاهی که کسی هم زبانت نباشد به چه درد می خورد؟ نگذارند هر فیلمی را ببینی، هر آهنگی را گوش کنی، هر چیزی را بنویسی، چه فایده ای دارد؟ من که کارم تمام است و مهر آسایشگاهی بودن خورده توی پیشانی بلندم که هر روز بلندتر می شود. برخی می گویند این کچلی است. اما در واقع افزایش محدوده ی پیشانی است. وسعت سرنوشت است و آن ها نمی فهمند. همین دکترها و پرستارهای آسایشگاه، که ویزیت کردنشان معمولاً از یک دقیقه تجاوز نمی کند، این را می گویند.

زندگی در این آسایشگاه سخت است چون همه ی آدم هایش امیدوارند از آن خلاص بشوند. هیچ کس مثل من این جا را دوست  ندارد و این مرا آزار می دهد. حیف این آسایشگاه نیست که دوستش ندارند. از دیدن چند باره ی تیتر روزنامه ها راحتند. کرایه ی حداقل پانصد تومانی تاکسی نمی دهند. توی صف مرغ و پسته و گوشت نمی ایستند. مجبور نیستند پولشان را به بهای بلیت تئاتری بدهند که تازگی ها تئاتری هایش،خانه نشین اند و بچه مچه های سینما، اداره اش می کنند. مجبور نیستند، هر روز امیدوار باشند که کار پیدا کنند. برای همین دلم برای آسایشگاهم می سوزد که هیچ کس دوستش ندارد.

زندگی در این آسایشگاه سخت است چون همه ی آدم هایش امیدوارند از آن خلاص بشوند. هیچ کس مثل من این جا را دوست ندارد و این مرا آزار می دهد. حیف این آسایشگاه نیست که دوستش ندارند. از دیدن چند باره ی تیتر روزنامه ها راحتند. کرایه ی حداقل پانصد تومانی تاکسی نمی دهند. توی صف مرغ و پسته و گوشت نمی ایستند.

یک روز داشتم برای یکی از دکترهایی که تازه به این جا منتقل شده بود،از خاطرات قدیمم می گفتم. داشتم تعریف می کردم، زمانی که در جام جهانی فوتبال قهرمان شده ام، گل فینال را من زدم . همان دوره ای که کاپیتان بودم. داشتم حکایت ساختن خانه ی ویلایی آجودانیه را تعریف می کردم. این که چقدر این معمارهای ایتالیایی اذیتم کردند و دست آخر مجبور شدم دو سه برابر قیمت توافق شده، حقوق بدهم. داشتم تعریف می کردم، آن سال که جایزه ی ادبی نوبل را گرفتم، سه روز مراسم در اسلو برگزار شد و سه روز هم استکهلم. داشتم می گفتم که تابلوهای نقاشی ام را از یک سالی به این طرف نفروخته ام حتی اگر به بیش از دو سه میلیون دلار خریدار داشته. داشتم تعریف می کردم که هیچ جایزه ای به اندازه  جایزه ی خرس برلین به من نچسبیده. حتی بیش تر از جایزه اسکاری که نرفتم بگیرم.

طاقت نداشت بقیه اش را بشنود. گذاشت، رفت. همین طور که می رفت، دیوانه ی غلیظی نثارم کرد و چند کلمه ی دیگر که نفهمیدم. خنده ام گرفت. قاه قاه خندیدم، مثل زمان هایی که یاد نمایش نامه نویس شدن بعضی ها می افتم.

عصبانی شد و به من گفت دیوانه. خب اگر دیوانه نبودم که این جا هم نبودم که آقا حقوق بگیرد. اگر زرنگ بود، لبخندی می زد و احسنت می گفت و می رفت.

خوشحال شدم که عصبانی اش کرده ام. باز هم اگر یک نفر جدید بیاید همین کار را می کنم و بعد که عصبانی شد و به من گفت دیوانه. می خندم. قاه قاه می خندم و روی تخت آسایشگاه غلت می زنم مثل همان زمان هایی که خودتان می دانید.

مجتبی شاعری

بخش ادبیات تبیان