من هنوز خادم حضرتم
یادم میآید از اولین باری که قرار بود با این لباس بروم حرم. از شب قبلش بیتاب بودم پاهایم میلرزید، اصلا خوابم نمیبرد، ذوق و شوق زائرها، رواقها و همه آن چیزهایی که در تمام سالهای زندگی آرزویش را داشتم ...
چیزی به اذان صبح نمانده. لباس میپوشم كه بروم سمت حرم. باد خنک این وقت شب را دوست دارم. محمد جواد توی هال خوابیده است. یادم است اولین روز خدمتم هم محمد جواد خواب بود که صورتش را بوسیدم و لباس خدمت پوشیدم. چقدر جنس این لباس را دوست دارم. مدام لمسش میکنم. برایم آرامش دارد. خدا میداند چقدر آرزوی پوشیدن این لباس را داشتم!
کفشها را از توی جا کفشی برمیدارم و یکراست میروم سمت در حیاط. محمد جواد هم دوست دارد خادم افتخاری شود؛ حالا 25 سالش است.
استغفراللهی میگویم و میخواهم زندگی همه جوانها امامرضایی شود و زندگی جواد من هم.
یادم میآید از اولین باری که قرار بود با این لباس بروم حرم. از شب قبلش بیتاب بودم پاهایم میلرزید، اصلا خوابم نمیبرد، ذوق و شوق زائرها، رواقها و همه آن چیزهایی که در تمام سالهای زندگی آرزویش را داشتم ...
همیشه روزهای خدمتم را پیاده تا حرم میرفتم و این را همان روز اول عهد کرده بودم. به نظرم قشنگترین لحظههای حرم هنگام اذان صبح است. اما امروز حال خاصی داشتم؛ یادم از آن صبح خدمتی میآید که اذن دخول خوانده بودم و وارد صحن شده بودم. به طور ناگهانی یک پسر بچه 5-4 ساله را در حال گریه توی صحن دیدم. کسی اطرافش نبود و این مشخص میکرد که تنهاست. جلو رفتم. پسرک در حالی که مدام لب میچید و گریه میکرد، آمد توی آغوشم و شکلات دستم را قبول کرد. مشخص بود خانوادهاش را گم کرده. همانجا نشستم، در حالی كه توی آغوش گرفته بودمش. خودم هم نفهمیدم این قصهها از کجا به ذهنم رسیده بود که برای پسربچه تعریف میکردم. یکدفعه متوجه شدم همان جا وسط صحن نشستهام و پسر بچه توی آغوشم خوابیده است. هنوز داشتم به اتفاقی که افتاده بود فكر میکردم که دیدم زن و مرد جوانی، در حالی که از گریه به هقهق افتاده بودند، مقابلم ایستادند و پسر بچهای را كه حالا راحت توی آغوشم خوابیده بود، از دستم گرفتند. فهمیدم پدر و مادرش هستند. نمیدانم چرا هر وقت حرف خاطره میشود، تاثیر آن روز میآید توی ذهنم؛ و بعد اینکه چقدر عالی که من هنوز خادم حضرتم.
بخش حریم رضوی