عیدی دایی جان
از آن جایی که دایی جان هرگز ازدواج نکرده بود ، برای همه عزیز بود . نه این که خواهر ها و برادرهایش دوست نداشته باشند ، که برادرشان سر و سامان داشته باشد . به این خاطر که برای همه وقت می گذاشت و همیشه دستش پر بود . تولدها و عید ها را طور دیگری برگزار می کرد . برای همه عیدی می خرید . با سلیقه هم می خرید . هیچ وقت خودش را راحت نمی کرد که مثلا اسکناسی از جیبش در بیاورد و اسمش را بگذارد ، عیدی . این طور عیدی می شود وظیفه . از سر اجبار و سنت نوروز .
این که بدانی یک نفر هست که به نیت تو رفته عیدی خرید کرده و وقت گذاشته و باسلیقه برایت چیزی نوشته ، با یک کاغذ کادوی قشنگ که حیفت می آید ، کاغذش را دور بریزی ، تمام حال عید است .
دایی عیدی اش را می گذاشت ، روز آخر . روز آخر یعنی همان سیزده به در که غروبش عصاره ی همه ی جمعه های سال است . آخر حال گیری است . نوروز تمام شده و برنامه های تلویزیون ته کشیده و دوباره تکرار مکررات و مدرسه و دانشگاه و برای بزرگترها کار و شاید دنبال کار گشتن .
عیدی های دایی جان قبل از راه افتادن از باغ پدربزرگ بین بچه ها پخش می شد . بعضی سال ها عیدی ها عین هم بود . مثلا وقتی
دایی جان رفته بود سفر فرنگ برای همه (xbox ) آورده بود . برای همه که می گویم ، برای پنج نفر . خواهرزاده ها و برادرزاده ها پنج نفر بودند . با این حال هزینه ی یک دستگاه هم خیلی می شد . اما عشق دایی جان به همشیره زاده ها و اخوی زاده ها بود . می گفت ، من که بچه ندارم .زنی ندارم . قرار هم نیست زن بگیرم . تازه زن هم بگیرم ، بچه ام نمی شود . باز ، همه ی این ها برای این پنج تاست . دایی نزدیک چهل سالش بود و کسی نمی دانست چرا زن نگرفته .
یک سال هم برای همه دو چرخه خرید . دوچرخه هایی که به جای عصر سیزده به در، صبح دستمان را گرفت و چه سیزده به دری شد. یک سال سری کتاب های نویسنده هایی را که دوست داشت ، خرید . بازی های فکری . شطرنج اعلای عاج و کریستال . مجسمه های برنزی . سماور و اتو ذغالی عتیقه . تابلو فرش . تابلو فرش از پرتره ی خودمان . کوچک تر که بودیم ، برای دخترها عروسک و برای پسرها تفنگ هایی که در هیچ اسباب بازی فروشی نمی شد ، پیدایشان کرد .
سال آخر ، که پیش از سال تحویل تک و تنها رفت باغ آقا جان . هر سال می ماند پیش آقا جان و خانم جان که وقتی مهمان می آید کمک حالشان باشد . بعد می رفت سفر . هر جا هم می رفت ، هر طور شده ، صبح سیزده ، خودش را می رساند باغ تا عیدی هایمان را بدهد . به خانم جان گفته بود ، که امسال دل و دماغ عید تهران را ندارد . زودتر می رود باغ
لوازم نقاشی ، بوم و سه پایه و رنگ و قلم مو . سری کامل فیلم های کارگردان های مشهور . خلاصه ، هر سال چیزی داشت برای این که مارا به وجد بیاورد . عصر سیزده را برایمان شادمان کند . تا این سال آخر .
سال آخر ، که پیش از سال تحویل تک و تنها رفت باغ آقا جان . هر سال می ماند پیش آقا جان و خانم جان که وقتی مهمان می آید کمک حالشان باشد . بعد می رفت سفر . هر جا هم می رفت ، هر طور شده ، صبح سیزده ، خودش را می رساند باغ تا عیدی هایمان را بدهد . به خانم جان گفته بود ، که امسال دل و دماغ عید تهران را ندارد . زودتر می رود باغ .
خانم جان هم نمی دانست چرا دایی سرحال نیست . کسی باور نمی کرد ، چیزی بتواند دایی را ناراحت کند . غصه دار کند .
ما هم امسال زودتر رفتیم باغ . ما همشیره زاده ها و اخوی زاده ها با پدر و مادر هایمان . با خانم جان و آقا جان .
دایی مثل همیشه اش نبود . بد اخلاقی نمی کرد . توی خودش بود . به کسی کار نداشت . صبح از همه زودتر بلند می شد و می زد بیرون . می رفت کوه پشت باغ و حدود ظهر بر می گشت . بعد از ناهار می آمد توی باغ می نشست و کتاب می خواند . کتاب می خواند و از همه زودتر می رفت که بخوابد .
آن سال دایی جان عیدی داد ، آن هم به اصرار خانم جان . اسکناس داد . به همه اسکناس داد . از عیدی های با توجه خبری نبود . عیدی را همان صبح سیزده به در داد و قبل از ناهار رفت تهران.
ما فردای سیزده برگشتیم تهران . عروسی دعوت بودیم . عروسی دختر صاحب باغ همسایه ، که بعد از سال ها آمده بود ، ایران . آمده بود ایران و عروسی را گذاشته بودند شب چهاردهم فرودین . عروسی خوبی بود، خوش گذشت.
بخش ادبیات تبیان