تبیان، دستیار زندگی
همه چیز داشت خوب پیش می رفت و صدای خنده مان داشت گوش آسمان را سوراخ می کرد که بدون هیچ مقدمه ای گفت «13 سالم بود که از کمر به پایین فلج شدم!»
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

شوک بزرگ مهدی مهدوی کیا

بله... من فلج بودم!!!


همه چیز داشت خوب پیش می رفت و صدای خنده مان داشت گوش آسمان را سوراخ می کرد که بدون هیچ مقدمه ای گفت «13 سالم بود که از کمر به پایین فلج شدم!» اول فکر کردم اشتباه شنیده ام، ولی نه... او حرفش را تکرار کرد! از شدت شوک برای چند لحظه مغزم از کار افتاده بود و مهدی مهدوی کیا همچنان به حرف زدنش ادامه می داد، اما من هیچ چیز نمی شنیدم و در آن لحظات فقط به این فکر می کردم که چطوری می شود یک پسر بچه نوجوان فلج روزی بشود کاپیتان تیم ملی فوتبال ایران؟!
مهدی مهدوی کیا برای اولین بار در تمام گفت و گوهایی که تا امروز در طول عمرش انجام داده این افتخار را نصیب ما کرد تا اولین رسانه ای باشیم که این اتفاق را منتشر می کنیم؛ بی شک این یکی از بزرگ ترین رازهای خصوصی بازیکن دوست داشتنی فوتبال ایران بوده که حدود 20 سال از افشا کردنش خودداری کرده است.

مهدی مهدوی کیا

فکر نمی‌کنم خیلی نیازی باشد تکرار مکررات کنم که مهدی مهدوی کیا در زندگی فوتبالی اش چه ها کرده و چه گل هایی زده و گلش به آمریکا را یادآوری کنم! چون خدمات او در طول 20 سال زندگی فوتبالی اش به این مرز و خاک آنقدر بزرگ بوده که تا سال ها از یاد هموطن هایش نخواهد رفت. فقط ذکر این نکته خیلی مهم است که آقا مهدی خوش اخلاق فوتبال ایران در گفت و گویمان حرف هایی زد که اگر طرفدارش هم نباشید، اگر استقلالی دو آتشه هم باشید از خواندنشان لذت خواهید برد... دوست ندارید که سرتان کلاه برود؟! پس حتما بخوانید...

تا حالا شده دزدی جرات کند به مهدی مهدوی کیا بزند؟!

(خنده)

احتمالا روزگارش سیاه می شود دیگر! تو که قهرمان دوی سرعت ایران هم هستی و ظرف سه ثانیه می گیری اش!

خوشبختانه تا حالا چنین اتفاقی برایم نیفتاده است.

شنیدم تغذیه ات در دوران بچگی خیلی ویژه تر از سایر خواهر و برادرهایت بوده. درست است؟

نه اتفاقا، خب ما یک خانواده پر جمعیت بودیم که عادت داشتیم همه کنار هم غذا بخوریم.

آخر شما 7 تا برادر هستید اما فقط تو بین شان ستاره شدی.

خب اختلاف سنی مان تقریبا خیلی زیاد است. بعضی از خواهر و برادرهایم که ازدواج کرده بودند رفته بودند سر زندگی خودشان، ولی هیچ وقت سر غذا با هم مشکلی نداشتیم. یادم است هادی برادر کوچکم همیشه یک عادت خوب یا بد داشت که چیزی که در غذا خیلی دوست داشت را می گذاشت آخر سر می خورد. آن زمان من و برادرم که 4 سال بزرگتر از خودم است با هم عیاق تر بودیم، بنابراین همیشه آن قسمتی که هادی برای خودش کنار گذاشته بود را هر طوری شده برمی داشتیم می خوردیم! (خنده) همیشه هم سر این مسئله یک مقدار جر و بحث مان می شد! در کل هیچ تفاوتی بین بچه ها وجود نداشت و ما همیشه خیلی خوش کنار هم زندگی می کردیم.

در جریان هستی که طرفدارهای پرسپولیس می خواهند چه کار کنند؟

نه.

تصمیم گرفتند به همت عالی کاری کنند که مهدی مهدوی کیا فوتبالش را کنار نگذارد!

والله تماشاچی ها که همیشه به من لطف داشته اند، به ویژه تماشاگرهای پرسپولیس که در این چند سالی که برای این باشگاه بازی کرده ام همیشه من را مورد لطف خود قرار دادند. ولی همیشه یکسری اعتقاداتی داشتم که در زمان تیم ملی هم گفتم زمانی کنار می روم که جوان تر ها بیایند، الان هم با وجودی که شرایط بدنی و فوتبالی ام همچنان ادامه بازی بهم می دهد، ولی دیگر صلاح نمی دانم ادامه بدهم و آخر این فصل از فوتبال خداحافظی خواهم کرد.

اما حداقل خواسته طرفداران پرسپولیس از مهدی مهدوی کیا این است که اگر 70 سالش هم شد در دربی های پایتخت حتی شده یک دقیقه بازی کند تا رکورد نباختن پرسپولیس به استقلال حفظ شود!

(خنده) خب دربی که قشنگی ها و حساسیت های خاص خودش را دارد، واقعا من هم خاطرات بسیار خوبی از آن دارم و امیدوارم همیشه برایم ماندگار شوند. این دربی اخیر هم خیلی خوب بود و خوشبختانه تیم ما خیلی خوب و بهتر از استقلال کار کرد و شرمنده طرفدارانمان نشدیم.

این اسم شما را به کجا می برد؟ «کیسی کلر...»

(خنده) البته بعدها این شخص را بارها در آلمان درون دروازه بورسیا موشن گلادباخ دیدم و روبه روی هم دوباره بازی کردیم، ولی هر بار این اسم را می شنوم به ورزشگاه لیون فرانسه می روم و دقیقه 83 و آن گلی که به تیم ملی آمریکا زدم؛ این از آن خاطراتیست که هیچ گاه از ذهنم پاک نمی شود.

در یکی از گفت و گوهایت با اطمینان تمام اعلام کرده بودی تصمیمم را گرفتم و فوتبالم را خارج از کشور به پایان خواهم برد. چه شد که ناگهان ورق برگشت؟

خب شاید از نظر خودم تصمیم خوبی بود ولی یکسری اتفاقات خانوادگی برایم افتاد و مجبور شدم به خاطر پدر و مادرم به ایران برگردم. البته چون خودم از بچگی عاشق پرسپولیس بودم، دوست داشتم یک روز دوباره بازی برای این تیم را تجربه کنم، برای همین شاید یکی دیگر از علت هایی که به ایران برگشتم همین بود. با همه این اوصاف الان خیلی خوشحالم یک سال و نیم است دارم در پرسپولیس بازی می کنم و امیدوارم همه چیز به خوبی و خوشی تمام شود.

فکر می کنم مهدی مهدوی کیا همیشه از یک حسرت بزرگ در زندگی اش رنج می برد.

می دانی... آدم همیشه باید با واقعیت ها زندگی کند. یکی اش موفقیت هایی که می شد با تیم ملی به دست بیاوریم ولی ممکن نشد. یک حسرت خیلی بزرگ برای من که دو بار نیز تا نزدیکی اش نیز رفتم، قهرمانی در جام ملت های آسیاست که هر دو بار سوم شدیم، به ویژه سال 2004 که فکر می کنم قهرمانی جام ملت ها حق مسلم تیم ملی ایران بود. یکی دیگر از حسرت هایم هم قهرمانی با تیم پرسپولیس در جام باشگاه های آسیاست که یک بارش در کشور مالزی قهرمانی در چنگ مان بود ولی یک بار سوم شدیم و یک بار چهارم.

البته من بزرگ ترین حسرت زندگی مهدی مهدوی کیا را یک چیز دیگر می دانم. شاید دوست داشتید شما هم مثل خیلی از فوتبالیست های دیگر معروف دنیا صاحب یک فرزند پسر بودید تا می توانست نام مهدوی کیا را در فوتبال زنده نگه دارد.

(خنده) خب فرزند که یک نعمت است. الان که یک دختر 16 ساله دارم که دیگر بزرگ شده و همه زندگی ماست. ولی همیشه هم پسرهای فوتبالیست های بزرگ دنیا موفق نبوده اند. به ندرت اتفاق می افتد مثلا پسرهای اسطوره های بزرگی چون فرانس بکن باوئر یا میشل پلاتینی توانسته باشند موفقیت های پدرهایشان را ادامه دهند و مثل آنها بازیکن های بزرگی از آب دربیایند. حالا بهتر است فوتبال مان تمام شود و ببینیم بعدش چه اتفاقاتی می افتد.

مهدوی کیا کاپیتان تیم ملی ایران

آقا کاپیتان تیم ملی هندبال چه ربطی به کاپیتان تیم ملی فوتبال داشت؟!

ببین اتفاقا من همیشه به سیستم ورزش پایه ای کشور انتقاد دارم، چون آن طور که باید و شاید در زنگ ورزش به بچه ها اهمیت داده نمی شود و کاری صورت نمی گیرد. یادم است سال پنجم دبستان معلم ورزش جوانی به نام آقای کتابفروش برایمان آوردند که همیشه از ایشان یاد می کنم. ایشان واقعا ورزش مدرسه ما، منطقه 14 تهران و کلا شخص من را متحول کردند. تا قبل از ایشان همیشه در زنگ های ورزش مان یک نفر می آمد یک توپ می انداخت وسط حیاط و می گفت هر کاری دلتان می خواهد بکنید! ولی ایشان که به مدرسه ما آمدند شروع به استعدادیابی کردند؛ یعنی مدرسه ما در همه رشته های ورزشی فعال شد؛ اولین رشته ای که خیلی خوب فعال شد دو و میدانی بود، جالب اینکه من هم در دوی استقامت و هم در دوی سرعت قهرمان بودم. یعنی چه وقتی که مسابقه دوی استقامت 6 کیلومتری داشتیم جزو سه نفر اول بودم و مقام های قهرمانی مختلفی داشتم و چه زمانی که مسابقه دوی سرعت 100 متر داشتیم هم من همیشه قهرمان می شدم. همه تعجب می کردند که من چه بدنی دارم که هم در دوی استقامت قهرمان می شوم هم دوی سرعت! من در تمام بازی های توپی مثل بسکتبال، والیبال، هندبال و... شرکت می کردم و جالب اینکه در همه شان هم جزو بازیکنان تیم منطقه بودم! استعداد عجیبی در هندبال داشتم. یادم است در منطقه 14 یک مربی خیلی خوب هندبال به نام آقای فتحی داشتیم که واقعا خیلی خوب برای بچه ها کار می کرد بسیار فعال بود. آن زمان مسابقات هندبال مناطق قبل از فوتبال شروع شد، برای همین ایشان من را به عنوان بازیکن منطقه در هندبال انتخاب کردند. این مربی هر طور شده من را نگه داشت و در هفته 5 جلسه تمرین سنگین برایمان می گذاشت و در مسابقات منطقه قهرمان شدیم و به مسابقات استانی راه پیدا کردیم. آن زمان برای بازی در مسابقات استانی به شهر رامسر رفتیم که آنجا کاپیتان تیم مان بودم و فکر می کنم در آن تورنمنت 64-63 گل زدم. از بین بازیکن های آن تورنمنت قرار بود یک تیم منتخب انتخاب شود که با عنوان تیم ملی هندبال نوجوانان ایران راهی چین شود و من هم کاپیتان آن تیم باشم، ولی متاسفانه این سفر اتفاق نیفتاد. با این حال در رشته های مختلف فعالیت می کردم، ولی خب می دانید که همه ما در بچگی هایمان عاشق فوتبال بوده ایم و در کوچه برای خودمان دروازه درست می کردیم و با یک توپ پلاستیکی فوتبال بازی می کردیم.

اتفاقا شنیدم تا از مدرسه نمی آمدی هیچ کس در محل فوتبال بازی نمی کرده است!

آره، جالب است من با برادرهایم حدود 10 سال تفاوت سنی داشتیم ولی آن زمان که کلاس چهارم یا پنجم دبستان بودم، به محض اینکه بعدازظهر از مدرسه به خانه می آمدم برادرم با یکی از بچه محل هایمان منتظر من بودند تا در دروازه تیم بایستم، چون حتما من باید دروازه بانشان می شدم تا بازی شروع می شد!

خب این موضوع را هیچ کس نمی داند. من بین 13 و 14 سالگی که درگیر امتحانات نهایی سال سوم راهنمایی بودم دچار یک بیماری ناشناخته شدم که تب و لرز شدید می کردم و خیلی حالم بد بود. آن هم درست در بحبوحه امتحانات نهایی و آن هم برای من که همیشه جزو شاگرد اول های مدرسه بودم. برای درمان به پزشکان زیادی مراجعه کردم ولی هر کدامشان نظر خودش را داشت!

حالا واقعا دروازه بانی ات خوب بود یا نه چون از بقیه کوچک تر بودی به درون دروازه تحمیلت می کردند؟!

نه فوتبالم خوب بود و دروازه بانی ام هم عالی بود. به محض اینکه از راه می رسیدم کیف مدرسه ام را به جای تیر دروازه استفاده می کردم و درون آن می ایستادم. جالب اینکه ما سه نفر همه تیم های محله های مختلف را می بردیم. هر جا قرار بود در محله ها مسابقه فوتبال با توپ پلاستیکی بگذارند ما سه تا کوچولو هم آنجا بودیم و هر جا می رفتیم قهرمان می شدیم! یعنی هر جامی بود می گفتند دوباره این سه تا کوچولو آمدند! چون واقعا فوتبال بازی می کردیم؛ اتفاقی که متاسفانه امروز دیگر تقریبا نابود شده و همه فقط می گویند چرا کار فوتبال ما به اینجا کشیده است! دیگر همه به جای بازی با همان توپ های پلاستیکی رفته اند پای پلی استیشن و بازی های کامپیوتری نشسته اند و دیگر خبری از توپ لایه کردن نیست! چیزی که من خودم استادش بودم.

یعنی منظورت این است که الان هم در کشورهای صاحب فوتبال جهان مثل برزیل، آرژانتین یا انگلیس فوتبال های خیابانی برگزار می شود؟!

بله. اصلا یکی از دلایلی که فوتبال ما تا این حد افت کرده جمع شدن داستان توپ های پلاستیکی و زمین های خاکی است. تمام استعدادهای فوتبال مان از همان زمین های خاکی ظهور می کردند. این را داشتم می گفتم که آن سال مسابقات هندبال منطقه زودتر از فوتبال شروع شد و مربی هندبال مان نیز اسم من را زودتر به عنوان بازیکن هندبال منطقه رد کرد. شما می دانید در ورزش های گروهی هر کس تنها در یک رشته حق حضور و مسابقه دادن دارد. با وجودی که علاقه زیادی به فوتبال داشتم و بازی ام هم خیلی خوب بود، دو سال مربی هندبال مان زرنگی کرد و اسم من را زودتر به عنوان بازیکن تیم خودش رد کرد. آن سال ها هم مربی فوتبال مان من را خیلی دوست داشت و هم مربی هندبال مان، برای همین مجبور شدیم برای اینکه بتوانم در هر دو تیم بازی کنم، یک کارت بازی جعلی با اسم یک آدم دیگر برایم صادر کنند! آن سال هم در تیم فوتبال منطقه مان بازی کردم و هم هندبال. جالب اینکه هر دو تیم هم به فینال رسیدند، اما فینال بازی های هندبال زودتر بود و ما آن بازی را بردیم و قهرمان شدیم. روز بازی فینال فوتبال که رسید چون بازی بین دو تیم منطقه 14 و 15 بود، همه بچه های محل و مربی ها من را می شناختند و می دانستند به عنوان بازیکن در تیم هندبال بازی کرده ام، برای همین قبل از بازی به من گفتند اگر بازی کنی چون خلاف مقررات است بازی سه بر صفر به نفع حریف خواهد شد. برای همین در فینال بازی نکردم و تیم مان باخت. مربی فوتبال مان خیلی بابت این اتفاق از دست من عصبانی شد. برای همین سال بعدش یک ماه زودتر از شروع مسابقات رفت نام من را در لیست بازیکنان فوتبال رد کرد تا دیگر نتوانم برای تیم هندبال منطقه بازی کنم. همین اتفاق باعث دلخوری شدید مربی هندبال مان هم شد چون خیلی دوست داشت هندبالم را ادامه بدهم. می خواهم بگویم از بچگی اکثر ورزش های پایه را انجام دادم تا اینکه در 14 سالگی تصمیم گرفتم همه ورزش ها را کنار بگذارم و فقط به فوتبال فکر کنم.

قبول داری زندگی و سرنوشت همه آدم ها به «آنی» بسته است؟

بله.

به این دلیل این سوال را پرسیدم که اگر آن 5 دقیقه طلایی که مهدی مهدوی کیا برای دادن تست فوتبال به باشگاه بانک ملی رفته بود اتفاق نمی افتاد و آن توپ زیر پایش نمی آمد که بتواند خودش را نشان بدهد، شاید الان مثل بقیه برادرهایش مشغول فروختن لوازم یدکی خودرو بود.

همیشه گفته اند یک جاهایی از زندگی شانس سراغ آدم می آید و چه خوب که آدم ها بتوانند آن شانس را بگیرند. یادم است یک روز یکی از هم کلاسی هایم به نام مجتبی زین الدینی پیشم آمد و گفت باشگاه بانک ملی دارد تست می گیرد و بیا ما هم برویم. خلاصه تصمیم گرفتیم برای تست به بانک ملی برویم، ولی آن موقع کفش خوبی برای بازی کردن نداشتم برای همین یکی از کفش های برادرم که 3 شماره از پای خودم بزرگ تر بود را برداشتم و سرش جوراب گلوله کردم تا اندازه ام شود و برای تست به باشگاه بانک ملی رفتیم. باور کن آنجا حداقل دو هزار تا آدم روی سکوهای آهنی ورزشگاه نشسته بودند و منتظر بودند تست بدهند! این شکلی بود که هر 5 دقیقه 22 نفر را به درون زمین می فرستادند بازی کنند و از بین آنها اگر مربی تشخیص می داد بازیکن انتخاب می کردند. تا اینکه نوبت ما شد و در همان 5 دقیقه ای که بازی کردیم یک توپ زیر پای من آمد که دو سه نفر را دریبل زدم و یگ گل هم زدم و وقتی سوت زده شد و از زمین بیرون آمدیم، مربی سمت من آمد و گفت شما برو دفتر باشگاه خودت را معرفی کن و مدارکت را هم بیاور قبول شدی. من هم رفتم ولی آن زمان 4-3 ماه یک مریضی خیلی سخت گرفتم که فلج شدم.

مهدوی کیا کاپیتان تیم ملی ایران

درست شنیدم؟ فلج شدی؟

آره، من از کمر به پایین فلج شدم!

واقعا؟ من که قبل از مصاحبه مان تمام زندگی ات را درآورده بودم، ولی به چنین چیزی برنخوردم!

خب این موضوع را هیچ کس نمی داند. من بین 13 و 14 سالگی که درگیر امتحانات نهایی سال سوم راهنمایی بودم دچار یک بیماری ناشناخته شدم که تب و لرز شدید می کردم و خیلی حالم بد بود. آن هم درست در بحبوحه امتحانات نهایی و آن هم برای من که همیشه جزو شاگرد اول های مدرسه بودم. برای درمان به پزشکان زیادی مراجعه کردم ولی هر کدامشان نظر خودش را داشت! جثه کوچکی داشتم و درد شدیدی در مفاصل بدنم تحمل می کردم. یکسری می گفتند در سن بلوغ هستی داری قد می کشی! یک عده دیگر می گفتند روماتیسم گرفته ای! یکی از دکترها که به من گفت دچار روماتیسم شده ای یکسری آمپول پنادور یک میلیون و دویست به من داد که هر بار می زدم از شدت درد بیهوش می شدم. اصلا هر بار برای تزریق آمپولم به درمانگاه می رفتم تازه بعد از نیم ساعت می توانستم از جایم بلند شوم! 6 تا از آن آمپول ها را که زدم، کلا از کمر به پایین فلج شدم! امتحان های نهایی ام شروع شده بود و من در خانه افتاده بودم و مجبور بودم با عصا راه بروم. روزگار سختی بود، آن هم برای کسی که تمام مدت ورزش کرده و همیشه در مدرسه و منطقه شان جزو بهترین ها بوده. تصور کن این آدم یک دفعه فلج شود. یعنی حالتی شده بودم که اگر می خواستم از پله ها بالا بروم باید مثل یک بچه چهار دست و پا پله ها را با دست می گرفتم و بالا می رفتم. خلاصه که تمام بدنم از کار افتاده بود. با همه اینها درسم را کامل می خواندم تا در امتحان های نهایی ام قبول شوم. دوستانم هم هر روز صبح امتحان می آمدند دنبالم زیر بغل هایم را می گرفتند من را سوار تاکسی ای که مادرم با راننده اش صحبت کرده بود می کردند و با عصا در ماشین می نشستم تا به حوزه امتحان نهایی بروم. آنجا مدیر حوزه که شرایط من را دیده بود، اجازه نمی داد به طبقات بالاتر بروم تا بیشتر از این اذیت شوم برای همین همان دم در ورودی حوزه یک صندلی مخصوص من گذاشته بودند و من همان جا امتحان هایم را می دادم. یادم است یک روز همان مدیر آمد گفت «چرا با این وضعیتت می آیی امتحان بدهی؟! خب برو استراحت کن سال بعد بیا.» هیچ وقت یادم نمی رود... یک جمله ای به او گفتم که تعجب کرد. گفتم «من شاگرد اول مدرسه مان هستم، نمی توانم به خاطر مریضی ام یک سال از درسم عقب بیفتم.» جالب اینکه وقتی جواب امتحانات آمد، من جزو سه شاگرد اول حوزه شدم.

خب دلیل مریضی ات مشخص نشد آخر سر؟

پدرم از همان روزهای اول که شرایط من را دید گفت مهدی تب مالت دارد، ولی هیچ کس حرفش را باور نمی کرد! من علاقه وحشتناکی به لبنیات داشتم و خیلی ماست و پنیر و این چیزها می خوردم. وقتی ازدواج کردم و از خانه پدر و مادرم بیرون رفتم مادرم می گفت با رفتن مهدی دیگر همیشه ماست ها در یخچال می ماند و دیگر کسی نیست آنها را بخورد! (خنده) به خاطر خوردن ماست های محلی من دچار تب مالت شده بودم و از همان روزهای اول که این حالت به من دست داده بود پدرم بیماری من را درست تشخیص داده بود ولی همه می گفتند نظر دکترها چیز دیگریست و هیچ کس حرفش را گوش نمی کرد! خلاصه یک روز دوباره با پدرم به دکتر رفتیم و آن دکتر هم داشت تشخیص های خاص خودش را می داد که پدرم بلند شد دستش را گرفت و گفت روی همین نسخه آمپول تب مالت را بنویس! آن دکتر هم نسخه را نوشت و وقتی 10 تا از آن آمپول ها را زدم، توانستم دوباره بلند شوم. آن دکتر به من گفت باید 30 تا آمپول بزنی تا برای همیشه این بیماری در بدنت ریشه کن شود. باورت نمی شود من 60 تا آمپول زدم! یعنی هر روز 8 صبح به درمانگاه می رفتم و 60 روز پشت سر هم روزی یک دانه آمپول می زدم تا اینکه آن بیماری در بدنم ریشه کن شود. از آن روز تا دو سال هر وقت ماست یا پنیر جلویم می آوردند فرار می کردم! ولی آنقدر پررو بودم که بعد از دو سال دوباره شروع کردم به خوردن! (خنده)

البته احتمالا دیگر سراغ پاستوریزه هایش می رفتی!

آره از آن به بعد دیگر خیلی رعایت می کردم. ولی دوران خیلی سختی بود.

داستان عجیبی بود... بگذریم... آقا آخرین باری که عکس یا فیلم خودت را دیدی کی بوده؟

(خنده) خب همین دیشب در برنامه ورزشی شبکه دو بازی دربی را دیدم.

دلیل پرسیدن این سوال این بود که وقتی داشتم دربی را می دیدم، زمانی که روی نیمکت رفتی موهای سفید روی شقیقه ها و خط ریشت را دیدم و گفتم چقدر زود دیر می شود! این موهای سفید که الان همراهان همیشگی ات شده اند آزارت نمی دهد؟ نمی گویی چقدر زود پیر شدم؟

واقعا این اصطلاحی که می گویند زندگی با چشم بر هم زدنی می گذرد حقیقت دارد. یک زمان با 18 سال سن به تیم ملی دعوت شدم و همه می گفتند تو جوان اول تیم ملی هستی، یک زمان هم به نقطه ای می رسی که باید بگذری و همانند خیلی ها که این راه را آمدند و روزی رفتند باید بروی. شاید خیلی ها تصور کنند فوتبال ورزش خیلی ساده ای است و ما هر روز می آییم دو ساعت تمرین می کنم و بعدش هم می رویم یک مسابقه می دهیم کیف مان را می کنیم و به زندگی مان می رسیم! در حالی که اصلا اینگونه نیست و استرس و فشار فوتبال خیلی شکننده و آزاردهنده است. مثلا همه دیدند همین مسابقه دربی اخیر چقدر استرس داشت. حالا تصور کن من در سن 20 سالگی مسابقه های سنگین و پر استرسی مثل بازی با استرالیا و آمریکا را تجربه کرده ام. تمام سال های فوتبالی ام شیرین بوده ولی در عین حال استرس زیادی هم تحمل کرده ام.

مهدی مهدوی کیا

اینکه یک شهروند آلمانی در زادگاه خودش برای یک ایرانی اشک بریزد چه حسی دارد؟

یادم است قبل از اینکه به آلمان بروم، خیلی ها به من می گفتند آلمانی ها آدم های مغروری هستند و به هیچ وجه با خارجی ها خوب نیستند ارتباط برقرار نمی کنند. آدم تا خودش نرود و با چشم های خودش نبیند باور نمی کند. شخصا از 11 سال زندگی در کشور آلمان خیلی لذت بردم؛ از نظم شان، از انضباط شان، از مردم با فرهنگشان و... . واقعا ارتباط خوبی با آنها برقرار کرده بودم. وقتی یک بازیکن ایرانی در استادیوم پا به توپ می شود و 57 هزار نفر بلند می شوند تشویقش می کنند و صدایش را فریاد می زنند، یک حس غیرقابل توصیف است که نمی توانی با هیچ کلمه ای بیانش کنی. نمی توانی به همین راحتی بیان کنی چه غروری به آدم دست می دهد که به عنوان یک خارجی در یک کشور غریبه اینگونه تقدیر شوی. واقعا 11 سال حضور در لیگ کشور آلمان افتخار بزرگی برای من محسوب می شود و همیشه از آن به عنوان روشن ترین نقطه کارنامه فوتبالی ام یاد می کنم.

یک روز وحید هاشمیان به جای تو روبه روی ما نشسته بود. آقا وحید از مردگی و سرد بودن آدم ها در آلمان می گفت و تفاوت زندگی ایرانی ها با آنها و همیشه می گفت اگر بحث کار و فوتبال نبود امکان نداشت در آلمان زندگی کند! واقعا ایران بیشتر از آلمان خوش می گذرد؟!

خب هر کسی نظر خودش را دارد. ولی ببین ما ایرانی هستیم، از بچگی همین جا بزرگ شدیم، همواره در اجتماع بوده ایم و با آدم های مختلف ارتباط داشته ایم، ولی آنجا بین آدم ها فاصله است و این فاصله خواسته خودشان است. شاید آنجا 6 سال در یک ساختمان زندگی کنی ولی باز هم ندانی همسایه ات کیست و چه کاره است، ولی در ایران همان روز اول از تمام زندگی ات سر درمی آورند! این اتفاق از یک منظر خوب است و از منظری دیگر بد. آنجا حریم خصوصی و آرامش خودت را داری ولی از این نظر که چیزی از حال و احوال اطرافیانت خبر نداری بد است. به هر حال هر کس سلیقه خودش را دارد، من که از زندگی در آلمان لذت بردم چون نظم و انضباط و آرامش خاص خودش را دارد ولی باز وطن یک چیز دیگر است.

من که شنیدم از همین الان چمدان هایتان را آماده کردید تا بعد از خداحافظی از فوتبال از ایران بروید.

خب با توجه به اهداف فوتبالی ای که دارم مثل گذراندن مدارج مربیگری در کشور آلمان و ارتباط بسیار خوبم با باشگاه هامبورگ، امیدوارم بتوانم یک کار تازه در فوتبال شروع کنم. البته همه اینها در حد حرف است ولی بالاخره من هم برای آینده ام باید یکسری برنامه ریزی ها داشته باشم چون هیچ کس از فردای خودش خبر ندارد.

قبول داری سرنوشت  4-3 سال آخر زندگی فوتبالی ات را عسل خانم برایت رقم زده؟ اصلا پشیمان نیستی چند سال پیش همسر و دخترت را به ایران فرستادی تا دلتنگی شان برطرف شود اما یکهو دیدی وضعیت بدتر شد و خودت هم مجبور شدی به ایران برگردی؟

بندر هامبورگ زیباتر است یا بندر انزلی خودمان؟!

(خنده) والله من که تا حالا برای گردش به انزلی نرفته ام، حداکثرش این بوده که برای بازی با ملوان سوار اتوبوس شده ایم از راه مشخصی رفته ایم و برگشته ایم! ولی واقعا سواحل ایران و زیبایی هایی که شمال کشورمان دارد، آن نقطه از ایران را به یکی از زیباترین نقاط دنیا تبدیل کرده است ولی متاسفانه هیچ وقت آنطور که باید از این زیبایی ها استفاده نکردیم؛ مثلا هیچ وقت در جذب توریست برای این مناطق موفق نبوده ایم! در حالی که کشورهای دیگر از مناظرشان نهایت استفاده را می برند. زیبایی های ایران به جای خودش ولی به نظر من هامبورگ یکی از زیباترین شهرهای اروپاست.

از قدیم گفتند «سری که درد نمی کند را دستمال نمی بندند!» در یکی از گفت و گوهایت گفته بودی این خیلی ظلم بزرگیست که یک مربی به خاطر بازیکن هایش اخراج شود، حالا اگر سرت درد نمی کند برای چه می خواهی دستمال ببندی و مربی شوی تا یک روز این ظلم به خودت هم بشود؟!

(خنده) ببین فوتبال هم یک جورهایی مثل اعتیاد می ماند! یعنی همه می دانند اعتیاد چیز بدیست ولی خیلی از آدم ها هم به سمت آن گرایش پیدا می کنند! دل کندن از فوتبال برای کسی که چند سال از عمرش را پای آن گذاشته خیلی سخت است. مثلا همین فوتبالیست های قدیمی خودمان که مربی نشده اند را ببینید. حتما هفته ای یک بار را باید دور هم جمع شوند و فوتبال بازی کنند چون این حس در خونشان است و کاری اش هم نمی توانند بکنند. مثلا خود من 21 سال از زندگی ام را پای فوتبال گذاشته ام، برای همین اصلا نمی توانم یکهو از فوتبال جدا شوم و دیگر به آن فکر نکنم. فوتبال از اول زندگی با من بوده و تا آخر عمرم هم هست.

تا حالا شده اسمت را در گوگل سرچ کنی و ببینی تعداد بارهای نمایش نام «مهدی مهدوی کیا» در گوگل چقدر است؟

نه، بعضی وقت ها سرچ می کنم تا ببینم چه عکس های جدیدی از من در اینترنت وجود دارد وگرنه هیچ وقت به تعداد بارهای نمایش نامم دقت نکردم.

احتمال دارد بعد از خداحافظی از فوتبال به سمت دنیای هنر بروی؟!

منظورت بازیگری است؟

نه موسیقی!

والله استعدادی در این زمینه ندارم! (خنده)

اختیار دارید شکسته نفسی می فرمایید. بعد از بازی با تیم ملی آمریکا در رختکن یادت نمی آید تنبک می زدی؟!

آهان... (خنده) موسیقی را خیلی دوست دارم ولی در حد شنیدن. حالا آن شب هم جزو آن اتفاقاتی بود که بعضی وقت ها آدم ها جوگیر می شوند و در شرایط خاصی حرکاتی انجام می دهند. با این حال نه، استعداد خاصی در موسیقی ندارم!

یک جا دیدم گفته بودی سبک زندگی آلمانی ها به گونه ایست که اصطلاح «وقت طلاست» واقعا در آنجا استفاده می شود. حالا در ایران به ویژه در تهران هم می شود همان گونه زندگی کرد؟

اینجا وقت مس هم نیست! (خنده) در تهران اگر بخواهی ساعت 2 یک جا بروی، ساعت 5 هم نمی رسی! اصلا ترافیک تهران غیر قابل پیش بینی است! اوایل که به ایران برگشته بودم خیلی بابت ترافیک تهران اذیت می شدم، چون مثلا فکر کن قرار بود ساعت 5 بعدازظهر جایی باشم و چون سر وقت نمی رسیدم مجبور بودم مدام معذرت خواهی کنم! بعد از یک مدت دیدم نه، مثل اینکه ترافیک اینجا طبیعی است و برای همه حل شده است!

مهدوی کیا و زیدان

شنیدم خیلی با ماشینت تند رانندگی می کنی!

اتفاقا نه، البته دوسه باری جریمه شده ام ولی سعی می کنم هیچ وقت تند نروم.

البته اگر من هم اتومبیل تو را داشتم دلم نمی آمد فقط با 80 تا سرعت با آن رانندگی کنم!

خیلی جالب است. خب همه می دانند در اتوبان های ایران نمی توانی بیشتر از 120 کیلومتر سرعت داشته باشی، البته بعضی وقت ها که مثلا کار ضروری ای داشتم تند رفته ام ولی این کار اشتباه است. نمی دانم چرا ولی انگار رانندگان مان بد رانندگی کرده اند یا جاده هایمان استاندارد نیست که اجازه نمی دهند با بیشتر از 120 کیلومتر بروی! ولی واقعا همه ماشین می خرند به عشق رفتنش دیگر. بعضی وقت ها داری می روی یکهو می بینی یک پراید با سرعت بالا از کنارت رد می شود و تازه راننده اش هم چپ چپ نگاهت می کند اعصابت خرد می شود! (خنده) ولی در کل موقع رانندگی خیلی ریلکس هستم به ویژه زمان هایی که قرار است برای دیدن پدرم از اتوبان قم رد شوم در حالی که جاده قم صاف است و می توانی با سرعت بالا رانندگی کنی من با همان 120 کیلومتر می روم.

ولی برای تو که جریمه ای در کار نیست! یعنی اداره راهنمایی رانندگی عوایدی خاصی از خلاف های تو ندارد، چون احتمالا هر پلیسی متوقفت کند رویش نمی شود جریمه ات کند!

نه!!! (خنده) اتفاقا یکی دوباری مشکل پیدا کرده ام ولی همیشه یک جورهایی به من لطف داشته اند. با این حال سعی می کنم همیشه قوانین را رعایت کنم مخصوصا زمان هایی که دخترم سوار ماشین است که اصلا اجازه نمی دهد با همان 120تا هم بروم!

قبول داری سرنوشت  4-3 سال آخر زندگی فوتبالی ات را عسل خانم برایت رقم زده؟ اصلا پشیمان نیستی چند سال پیش همسر و دخترت را به ایران فرستادی تا دلتنگی شان برطرف شود اما یکهو دیدی وضعیت بدتر شد و خودت هم مجبور شدی به ایران برگردی؟

آمد اینجا ماند دیگر! اینجا هم که مدرسه رفت و کلی دوست برای خودش پیدا کرده و دیگر ماندگار شده! (خنده)

با این شرایط به همین راحتی ها هم از ایران دل نمی کند تا دوباره با شما به آلمان برگردد!

الان مشکل مان همین است که اگر بخواهیم از ایران برویم یک مقدار دل کندن برایش سخت است.

مهدی مهدوی کیا در بچگی اش چه حسرتی داشته که دوست ندارد بچه اش آن حسرت را در زندگی اش احساس کند؟ بالاخره تو در خانواده ای بزرگ شده ای که 10 تا بچه داشته و مطمئنا پدر و مادرتان نمی توانستند خواسته همه تان را تمام و کمال تامین کنند.

خب یکسری چیزها در زندگی آدم ها هست که از جمله مسائل کلیدی زندگی همه به حساب می آید که من هم دوست دارم در زندگی دخترم به بهترین نحو ممکن رعایت شود؛ یکی اش تنفر خودم از شنا کردن است که وقتی بچه بودم نزدیک بود بر اثر غفلت در دریا خفه شوم، برای همین از آن روز به بعد از آب متنفرم. هر کاری هم کردم نتوانستم بروم شنا یاد بگیرم چون آن ترس همیشه همراهم است. برای همین زمانی که عسل دو سالش بود او را در آب استخر انداختم و او از سه سالگی شنا کردن را یاد گرفت و الان مثل یک ماهی شنا می کند. چون خودم از آب می ترسیدم به محض اینکه عسل توانست دست و پایش را حرکت بدهد برایش مربی شنا گرفتم تا مثل خودم نشود. یکی دیگرش هم مسئله زبان است که وقتی بچه بودیم به آن اهمیتی ندادیم و زمانی که به کشور آلمان رفتم دیدم حتی یک کلمه هم نمی توانم آلمانی صحبت کنم و با هیچ کس نمی توانستم ارتباط بگیرم، همان جا بود که پی به اهمیت این موضوع در زندگی بردم. برای همین عسل الان علاوه بر تسلط به زبان فارسی که زبان مادری اش است، دارد زبان فرانسه را هم یاد می گیرد، زبان انگلیسی و آلمانی اش هم که خوب است، دارم تلاشم را می کنم زبان اسپانیایی را هم یاد بگیرد، چون هر چقدر زبان یاد بگیرد به نفعش است. بگذار یک چیز خیلی جالب برایت تعریف کنم؛ در آلمان که بودم تیم مان یک بازیکن سوئیسی داشت که هر بازیکنی از هر کشوری به تیم مان ملحق می شد او با آن تازه وارد ارتباط می گرفت! این به خاطر آن بود که سوئیسی ها از بچگی در مدرسه هایشان 6-5 زبان یاد می گیرند. این بازیکن می توانست آلمانی، انگلیسی، فرانسوی، اسپانیایی و... صحبت می کرد. اصلا می گویم هر بازیکنی از هر جای دنیا می آمد این آدم با او دوست می شد و ارتباط برقرار می کرد! نمی دانم چرا در مدارس ایران هیچ اهمیتی به زبان های خارجی داده نمی شود و به همه مان در حد this a book را یاد می دهند! به قول یکی از دوستان آدم اگر کور هم باشد می فهمد کتاب چیست! واقعا سیستم آموزشی مدارس مان خیلی ایراد دارد.

اهالی خانه شما هر بازی ای که داری باید دعا دعا کنند تیمت نبازد دیگر! چون وقتی مثلا پرسپولیس می بازد می بینیم خیلی عصبانی می شوی احتمالا خانه هم که می روی روزگار همه سیاه است!

(خنده) والله خانواده ام که خیلی از دست من سختی کشیده اند چون اکثر وقت ها خانه نیستم و در اردوی تیم هایم هستم و آنها همه اش استرس دارند و تنها هستند. نمی توانی وقتی تیمت باخته است و ناراحتی خانه بیایی و 180 درجه تغییر موضع بدهی و بخندی! هر کس این را بگوید دروغ است. ولی در کل باید داستان زندگی ورزشی ات را از زندگی خصوصی ات جدا کنی.

چرا هیچ وقت از تو تست دوپینگ نمی گیرند؟!

می گیرند... چرا نمی گیرند؟!

پس اگر اینطوری است چرا هیچ وقت جواب دوپینگ هایت مثبت درنمی آید؟!

(خنده) اتفاقا همین دو هفته پیش بعد از بازی با نفت از من تست دوپینگ گرفتند!

آخر آدم همیشه فکر می کند مهدی مهدوی کیا دوپینگ می کند که ماشالله اینقدر انگیزه دارد و از جوان های تیمش هم بیشتر می دود؟!

(خنده) اتفاقا من در آلمان با این دوپینگ خیلی مشکل داشتم! آنجا همیشه شماره هفت را می پوشیدم و هر وقت می خواستند تست دوپینگ بگیرند شماره من را از کیسه بیرون می کشیدند! برای همین هر بار برای تست دادن وارد اتاق مخصوص می شدم آن فرد مسئول تست گیری می خندید و می گفت باز هم که تو! آخر وقتی به تیم فرانکفورت رفتم، گفتم دیگر شماره هفت را نمی پوشم! یادم است برای یک بازی در جام یوفا به یکی از شهرهای دور افتاده رومانی رفته بودیم که آنجا هم دوباره شماره هفت را بیرون کشیدند! ولی بدترین تست دوپینگی که تا امروز داده ام به همان بازی معروف مان با چین در جام ملت های آسیا برمی گردد که در ضربات پنالتی با ضربه چیپ یحیی گل محمدی باختیم. فکر کن بعد از 120 دقیقه بازی کردن، پنالتی زدن و هوای شرجی آنجا دیگر ذره ای آب در بدنمان نبود، با این حال گفتند من و حسین کعبی باید تست دوپینگ بدهیم. اگر اشتباه نکنم تا ساعت 2 شب آنجا بودیم! باور کن 10 تا یک و نیم لیتری آب خوردیم! واقعا کلافه شده بودیم؛ فکر کن 120 دقیقه بازی کردی، باختی، اعصابت داغان است و تا 2 شب هم نگهت می دارند تست دوپینگ بدهی! واقعا شب وحشتناکی بود. اتفاقا با یحیی گل محمدی هم اتاق بودیم. وقتی به اتاقم آمدم دیدم آقا خوابیده است! (خنده جمع) آمدم بیدارش کردم گفتم بلند شو ببینم بیچاره مان کردی! من هم تا الان تست دوپینگ بودم. (خنده) خیلی جالب بود. قبل از آن بازی چون با یحیی هم اتاق بودم با هم صحبت می کردیم که به یحیی گفتم اگر بازی به پنالتی کشید می خواهی چه کار کنی؟! او هم گفت حالا یک ایده در سرم هست که روز بازی رویش می کنم! (خنده) خلاصه نمی دانستم ایده اش چیپ زدن پنالتی است!

خب بابا چرا قبلش راجع به این ایده اش با تو مشورت نکرد که آن بلا را سر تیم نیاورد؟!

نه حرفی نزد. خلاصه ساعت 3 شب بود که هر طور شده از خواب بیدارش کردم و گفت «بگذار بخوابم اعصابم خرد است.» بهش گفتم «این چه ایده ای بود آخر؟!» گفت «دیگر چه کار کنم خب؟!» ولی واقعا نمی توانی پنالتی را پیش بینی کنی، چه بسا خود من سال 2007 آن پنالتی را از دست دادم.

ولی احتمالا اگر قبل از بازی با تو مشورت می کرد، اجازه نمی دادی آن شکلی پنالتی بزند!

نه دیگر... بالاخره فوتبال است و اتفاقات خاص خودش را دارد.

احتمال دارد یک روز کتاب خاطرات و سفرنامه مهدی مهدوی کیا منتشر شود؟

خب من از زندگی 20 ساله ورزشی و بچگی هایم خاطرات زیادی دارم، واقعا خیلی دوست دارم بستری فراهم شود تا یک فیلم مستند خیلی خوب و ارزشمند از زندگی ام ساخته شود. اتفاقا چند وقت پیش یکی از دوستان خیلی خوبم که در خارج از کشور زندگی می کند و روزی نفر شماره یک سینمای ایران بوده با من صحبت کرد و گفت حاضرم این کار را برایت بکنم. یکی دیگر از دوستان خوبم «امیر علی دانایی فر» بازیگر سریال «کلاه پهلوی» هم بهم پیشنهاد داده بنشینیم خاطراتم را بنویسیم تا یک کتاب خیلی قشنگ جمع و جور کنیم. حالا دارم فکر می کنم ببینم چه شکلی می توانیم یک مجموعه که هم فیلم باشد و هم نوشته فراهم کنیم.

آلبوم عکس مهدی مهدوی کیا چند برگ دارد؟

(خنده) والله من اصلا اهل آلبوم و عکس و این حرف ها نیستم! یعنی خیلی هم اهل عکس انداختن نیستم. یادم است آن اوایل که تازه در تیم ملی امید بازی می کردم و قرار بود بیایم پرسپولیس و روزنامه ها عکس هایم را می انداختند، برادرهایم عکس هایم را قیچی می کردند و دوسه تا آلبوم عکس خوب برایم درست کرده بودند که هنوز هم در خانه مادرم نگه شان می دارم و بعضی وقت ها بهشان سر می زنم.

تک صحنه ماندگار مهدی مهدوی کیا از اولین و آخرین دربی عمرش چیست که عکس آن در ذهنش ماندگار شده است؟

سال 75... آن اولین دربی من بود. تک صحنه ماندگارش هم همان صحنه ای بود که با سر توپ را به ادموند بزیک دادم و او هم چرخید و توپ را گل کرد. هیچ وقت آن لحظه را یادم نمی رود. بعد از 8 سال که پرسپولیس نتوانسته بود استقلال را شکست دهد و طرفدارهای استقلال روی سکوها به شدت کری می خواندند، دقیقه 88 چرخش ادموند بزیک و ضربه اش هیچ وقت یادم نمی رود. این آخرین دربی هم حسرت آن توپی را می خورم که محمد نوری از من دزدید! نیمه اول بازی بود که اگر محمد نوری آن توپ را نمی گرفت شاید اتفاق دیگری برای آن بازی می افتاد.

آخرین کری ای که می خواهی برای استقلالی ها بخوانی چیست؟

ببین من هیچ وقت در زندگی ام اهل کری خواندن نبودم، شاید خیلی وقت ها دوستان پرسپولیسی ام از من انتقاد می کنند که چرا در مقابل حرکات بعضی استقلالی ها کاری نمی کنی و چیزی نمی گویی، ولی همیشه معتقد بوده ام بهتر است به جای کری خواندن حرفت را در زمین ثابت کنی. همانطور که در همین دربی آخر هم همه دیدند پرسپولیس برای برد آمده بود و تا دقیقه 93 استقلالی ها را در محوطه جریمه خودشان حبس کرده بودیم. تا امروز 4 دربی را برده ام و در دوتایش هم مساوی کرده ام، اگر این بازی آخر را هم می بردیم، من رکورد 5 برد را برای خودم ماندگار می کردم و من هم در مقابل دوستانی که با انگشتانشان عددهای مختلف را نشان می دهند همواره عدد 5 را نشان می دادم! (خنده) این عدد 5 برای من نشانه قلب است که دوست دارم با نشان دادن آن بگویم از بچگی پرسپولیس را دوست داشته ام و همیشه در قلبم می ماند. نمی دانم از چند سالگی عاشق پرسپولیس شدم و همیشه با لرز دربی ها را نگاه می کردم. اتفاقا یک خاطره خیلی بد هم از دربی در سالی دارم که پرسپولیس دو بر یک به استقلال باخت. آن بازی پرسپولیس یک بر صفر جلو بود اما صمد مرفاوی و عباس سرخاب دو گل برای استقلال زدند و بردند. یادم است همه برادرها داشتیم در خانه فوتبال را نگاه می کردیم و بازی یک بر یک مساوی بود که یکدفعه برق ها رفت و تلویزیون قطع شد! همه در اضطراب این بودند که سرنوشت بازی چه می شود که من یواشکی رفتم انباری و رادیوی مان را روشن کردم و همین که داشتم گوش می کردم پرسپولیس گل دوم را هم خورد! رادیو را خاموش کردم و سراسیمه آمدم بالا. خب همه برادرهایم هم مثل خودم پرسپولیسی بودند و نمی توانستم بگویم چه اتفاقی افتاده است، ولی رنگ و رویم بد جوری پریده بود، برای همین برادرهایم فهمیدند اتفاقی افتاده است که این شکلی شده ام! خلاصه آنقدر برادرهایم بهم فشار آوردند که چه شده، با دو دستم زدم توی سرم و گفتم «پرسپولیس گل دوم را هم خورد!» همه در تلاطم این بودند که برق دوباره بیاید تا ببینند چه اتفاقی افتاده است، ولی به محض اینکه دوباره توانستیم تلویزیون را روشن کنیم، دیدیم بازی تمام شده و پرسپولیس باخته است! این یکی از بدترین خاطرات زمان بچگی ام است. ما این جوری پرسپولیسی بودیم و تعصب شدیدی روی آن داشتیم. برای همین است که هر بار قرار است در دربی بازی کنم، می فهمم مردمی که روی سکوها و خانه هایشان نشسته اند چه حالی دارند. مثلا همین دیشب داشتم تصاویری می دیدم که طرف به عشق تیمش 1200 کیلومتر در جاده بوده و در این سرما شب در خیابان خوابیده تا بازی را از نزدیک ببیند. اصلا محال ممکن است با این شرایط بتوانی ببازی! معذرت می خواهم ولی اگر شده جنازه ات هم از زمین بیرون بیاید نباید این بازی را ببازی!

اتفاقا من در آلمان با این دوپینگ خیلی مشکل داشتم! آنجا همیشه شماره هفت را می پوشیدم و هر وقت می خواستند تست دوپینگ بگیرند شماره من را از کیسه بیرون می کشیدند! برای همین هر بار برای تست دادن وارد اتاق مخصوص می شدم آن فرد مسئول تست گیری می خندید و می گفت باز هم که تو! آخر وقتی به تیم فرانکفورت رفتم، گفتم دیگر شماره هفت را نمی پوشم!

قبل از هر دربی برادرهای محترم به شما زنگ می زنند یا شب را کنار هم می گذرانید؟

بله، به شدت... مثلا محل کارشان دیوار به دیوار یک مغازه دیگر است که صاحبش به شدت استقلالی است! تصور کن دو گروه استقلالی دو آتشه و پرسپولیسی دو آتشه کنار هم کار می کنند! حالا یک چیز جالب. یکی از دامادهای ما استقلالی است که 4 تا پسر دارد؛ دوتایشان پرسپولیسی اند و دوتای دیگرشان استقلالی. یک پسر خیلی کوچولو دارد که نمی دانی چه شکلی کری می خواند! تصور کن 8-7 سالش است اما چنان کری ای برای برادر 50 ساله من می خواند که بیا و ببین! پارسال که در بازی با استقلال دو بر صفر عقب افتاده بودیم، برادرم می گفت این بچه آنقدر به خانه مان زنگ می زد و کری می خواند که دیوانه مان کرده بود! می گفت وقتی پرسپولیس گل سوم را زد من تلفن خانه شان را منفجر کردم! اینقدر زنگ زده بود که تمام تلفن هایشان را از پریز کشیده بودند! یا مثلا آن همسایه دیوار به دیوار فروشگاه برادرم اینها زمانی که پرسپولیس عقب افتاده بوده از پنجره ای که میان هر دو فروشگاه وجود دارد فریاد می کشیده و کری می خوانده، ولی یک برادر به نام اکبر دارم که خیلی تعصبی است؛ آنقدر که یک بار در زمان جوانان که بودم یک نفر در ورزشگاه حرف زشتی به من زده بود که او بلند شده بود می خواست از بالا پرتش کند پایین! برای همین از آن موقع دیگر نمی گذارم به استادیوم بیاید چون خیلی تعصبی است. اکبر می گوید وقتی در آن بازی پرسپولیس گل سوم را زد، چنان فریادی در مغازه همسایه مان کشیدم که همه شان از ترس فرار کردند! می گوید بعد از آن بازی طرف دوسه هفته ای سر و کله اش در محل پیدا نمی شده است! البته تمام زیبایی استقلال و پرسپولیس هم به همین کری خواندن هایش است.

ولی جای یکی از برادرهایت خالی است... خدا بیامرزدش...

آره، خدا برادر دومم را رحمت کند. اتفاقا فوتبالیست خوبی هم بود. نمی دانم بدانی یا نه ولی برادرهای من یک تیم به نام «رفقا» داشته اند که در زمان خودش خیلی معروف بوده و خیلی از بازیکن های تیم ملی از همان جا شروع کرده اند. همیشه پنج شنبه جمعه ها من و هادی به همراه پدرمان به زمین خاکی هایی می رفتیم که تیم برادرهایمان آنجا بازی داشت و هم کلی عکس می گرفتیم و هم به محض اینکه وسط نیمه می شد، من توپ را برمی داشتم بچه ها را دریبل می زدم و همه دنبال من می دویدند! یادم است برادرم دفاع چپ بازی می کرد و بازیکن خیلی خوبی هم بود، ولی کمی خشن بازی می کرد؛ همه می دانستند اگر او کسی را بزند دیگر کارش تمام است، آنقدر خشن بود که یک جمله معروف برایش ساخته بودند و می گفتند «حسن شماره طرف را برداشت!» فکر کن در آن زمین خاکی با کفش شش استوک بازی می کرد و واقعا هم می زد! خدا رحمتش کند... آدم مهربان، دست و دلباز و همیشه خندانی بود. اصلا هیچ کس باورش نمی شد این آدمی که اینقدر بگوبخند و اهل مسافرت است، یکهو سرطان مغز بگیرد و ظرف دو هفته فوت کند! برای همین است که می گویم آدم نمی داند چه اتفاقی قرار است برایش بیفتد.

خودت فکر می کنی وقتی مهدی مهدوی کیا از فوتبال خداحافظی کند چقدر جای خالی اش احساس شود؟

می دانی... واقعا خیلی سخت است... هر چه به این لحظه نزدیک تر می شوم بیشتر به سختی اش پی می برم. ولی همیشه دوست داشته ام یک تصویر خوب از من در ذهن آدم ها بماند و وقتی یاد من می افتند حس بدی بهشان دست ندهد. به خاطر همین است که دوست دارم زمانی از فوتبال خداحافظی کنم که خودم بروم نه اینکه به زور بیرونم کنند! نمی دانم چه اتفاقی قرار است بیفتد ولی مطمئنا روز خیلی سختی خواهد بود. خیلی سخت. مدام دارم به آن روز فکر می کنم، قطعا روز سختی خواهد بود ولی بالاخره از راه خواهد رسید...

بخش ورزشی تبیان

منبع : مجله اینترنتی جهان و ورزش