تصلیب شاعران آرکالی!
داستانی از فیلیپ کلودل با ترجمهی اصغر نوری
مردم آرکالی(Arcalie) شاعران را در دروازههای شهر روی تیرکهای افراشته به صلیب میکشیدند. آنها را چند شبانهروز آنجا رها میکردند، با میخهای نازک و حناییرنگی کوبیده در کف دستهاشان و بدنهای برهنهای در معرض باد و نگاهها.
فیلیپ کلودل Philippe Claudel متولد 1962 در شهر لورن فرانسه.
او یکی از مطرحترین نویسندههای معاصر فرانسه است که آثارش به بسیاری از زبانها ترجمه شدهاند. از معروفترین آثارش میتوان به اینها اشاره کرد: ترک میکنم (جایزهی بهترین رمان فرانس ـ تلویزیون، 2000)، مکانیکهای کوچک (جایزهی گنکور بهترین مجموعه داستان، 2003)، ارواح خاکستری (جایزهی رونودو، 2003)، نوهی آقای لین (2005)، با من از عشق بگو (2008) و نمایشنامهی بسته (2010). فیلیپ کلودل دو فیلم هم ساخته است: خیلی وقت است که دوستت دارم (2008) و همهی خورشیدها (2011).
****
مردم آرکالی(Arcalie) شاعران را در دروازههای شهر روی تیرکهای افراشته به صلیب میکشیدند. آنها را چند شبانهروز آنجا رها میکردند، با میخهای نازک و حناییرنگی کوبیده در کف دستهاشان و بدنهای برهنهای در معرض باد و نگاهها. خوشاقبالترینها خیلی زود از تشنگی میمردند. دیگران مدت زیادی رو به مرگ میماندند بیآنکه هرگز چیزی از رنجشان بکاهد.
نزد این مردم شعر حرفهی بدیمنی به حساب میآمد، حرفهای که جایگاه جغرافیدانان و ریاضیدانان را که از قرنها پیش مستبدانه آن سرزمین را اداره میکردند، از بین میبرد.
سرزمین ناپایداری بود، هر چیزی امکان داشت، طوری که کار اهالی آن دو طبقه بیوقفه تغییر میکرد: به محض تمام شدن یک نقشهی جغرافیایی باید آن را دوباره میساختند چون در طول تهیهی نقشه، رودی طغیان میکرد یا باتلاقی پس مینشست و چشمانداز عوض میشد. نظریههای محاسبه که روی پایداری خاکها، قدرت باد و سرعت رودخانهها بنا شده بودند بهسرعت کاربردشان را از دست میدادند. و میبایست همه چیز از نو شروع میشد. از اینرو، در مدتزمان زندگی که سخت کوتاه بود، مردم همیشه در حال سنجش زمین و ساختن قضیههای ناپایدار ریاضی بودند.
اولین شعرها در زمانهای خیلی دور ظاهر شده بودند و آن موقع همهی مردم بلافاصله شیفتهی این عمارتهای بهظاهر ضعیفی شده بودند که روی یک صفحه کاغذ یا توی کنج باریکی از حافظه بنا میشدند، و هیچ چیز، نه جزر و مد، نه زمینلرزه و نه توفان شن نه آسیبی به آنها میرساند و تغییرشان میداد.
خیلی زود مردم عادت کردند دور شاعران جمع شوند و منتظر آفرینشهای آنها بمانند. در این مدت، سرزمین بیوقفه در حال تغییر بود، اما جغرافیدانان و ریاضیدانان دیگر نمیتوانستند کارشان را حفظ کنند. نیروی کار روزبهروز رویاپرداز میشد. آنها رفتهرفته قدرت و اعتبارشان را از دست میدادند.
جایگاه شاعران بهنظر ثابت و تغییرناپذیر میآمد، چون شعرشان آینهی دنیایی را به دست میداد که هیچ چیز نمیتوانست خللی در آن وارد سازد. سعادتی که با شنیدن اشعار آنها در گوشهی خیابانها زاده میشد برای پر کردن شبانهروز هر کسی کافی بود. سرزمین در حس سعادتی شیرین و ابدی فرو رفته بود.
طبقهی جغرافیدانان و طبقهی ریاضیدانان خطر را دریافتند و دستور دادند همهی شاعران طی یک شب دستگیر شوند. عجولانه سر از تن اغلبشان جدا شد و زیر خاک مدفون شدند. نوشتههاشان سوزانده شد. چند نفرشان را در چهارراههای بزرگ و چهار دروازهی پایتخت شکنجه دادند تا عبرتی شود برای دیگران.
مردم آرکالی، همانند همهی مردمان، استعدادی غیرانسانی در رضایت و تسلیم داشتند. بیآنکه کلمهای بگویند، برگشتند سروقت مثلثبندیهای زمینسنجیشان و دوباره راه کارگاههای محاسبه را در پیش گرفتند.
هر از چند گاهی، شاعری زیرزمینی را میگرفتند که کاملاً بیگناه بود، اما به هر حال او را به صلیب میکشیدند تا تمایلات احتمالی سرکوب شود.
قرنها گذشت.
امروز، سالهاست که از سرزمین آرکالی چیزی بر جای نمانده است. زمینهای ناپایدار و باتلاقهای ارغوانیرنگش بر آن چیره گشتهاند. دیگری نه شهری هست، نه عمارتی و نه حتی گوری. از آن هزاران نقشهای که جغرافیدانان طراحی کرده بودند، هیچیک بر جای نمانده؛ و نه هیچ قضیهای، هیچ قانون مثلثاتی و هیچ معادلهای از بین آن تلی که ریاضیدانان برقرار کرده بودند.
هیچ چیز بر جای نمانده، جز یک تکه از حکایتی نیمهافسانهای که آوازخوانان دورهگرد آن دیار از نسلی به نسل دیگر منتقلش کردهاند و میگویند این حکایت جزو اولین حکایتهایی بوده که لبهای خشکیدهی شاعری باستانی و رو به مرگ زمزمهاش میکرده است، زنجیرشده به دروازهی یک شهر، زیر سوزشهای باد و بیداد سرمای شبها.
بخش ادبیات تبیان
منبع: مجلهی کتاب هفته نگاه