مهر و عاطفه عجیب امام خمینی
پیامبر صلی الله علیه و آله در کلامی نورانی درباره همسر داری و نیکی به اهل خانه می فرمایند: خیرکم خیرکم لاهله و انا خیرکم لاهلی ما اکرم النساء الا کریم و لا اهانهن الا لئیم.بهترین شما کسی است که برای کسان خود بهتر است و من از همه شما برای کسان خود بهترم ،بزرگ مردان زنان را گرامی شمارند و فرومایگان زنان را خوار دارند. (1)
مرحوم حجت الاسلام و المسلمین حاج احمد آقا خمینی در پاسخ به این سوال که ، به نظر شما کدام یک از رفتارهای ویژه و خاص حضرت امام در خانه را می توان به عنوان الگو مطرح کرد ، این گونه می گوید:
یکی صداقت ایشان بود . هرگز چیزی را که بیرون می گفتند در خانه تغییر نمی دادند . به اضافه این که در داخل رسمیت ساقط می شد . آن چه را می فهمیدند ، صادقانه با بچه ها و مادرم می گفتند .
مثلا بار ها شده بود که من وارد اتاق می شدم و امام مرا نمی دیدند . می دیدم که امام به زانو روی زمین نشسته اند و پسرم علی روی دوششان سوار است . خیلی دلم می خواست از آن صحنه ها فیلم یا عکس بگیرم اما می دانستم که امام نمی گذارند .
صمیمیت و صداقت امام با بچه ها و مادرم خیلی عجیب بود .
والده ما در طول این پانزده سال نقش عمده ای داشتند . مثلا هیچ برهه ای نبود که از امام گله کنند که زندگی مان چگونه شد .
والده ما طوری بود که در پانزده خرداد تمام زنان محل ما به منزلمان آمدند و غش می کردند و مادر ما به آنان شربت می داد !
شبی که امام را گرفتند و به ترکیه تبعید کردند ،من وارد اتاق شدم . به مادرم گفتم : « چه شده ؟ دزد آمده؟ » من پانزده سالم بود . گفتند : « نه چیزی نیست مثل دفعه پیش آقایت را گرفتند ! اگر می خواهی ایشان را ببینی از آن در برو . »
امام به ماموران گفته بودند :
این چه بساطی است ؟ چرا شلوغ کردید ؟ خجالت نمی کشید ؟ یکی از شما می آمد در می زد می گفت که خمینی ! بیا ! خوب من هم می آمدم .
بعد ها امام به من گفتند :
توی ماشین موقع رفتن، به چاه نفت که رسیدیم، گفتم تمام این بدبختی های ما به خاطر این نفت است . شما چرا این جور می کنید ؟ از آن جا تا تهران من با این ها صحبت کردم و یکی از این ها که پیش من نشسته بود تا تهران گریه کرد .
وقتی من وارد کوچه شدم، دیدم امام را سوار ماشین کرده اند و می برند . سنگی برداشتم و پرت کردم . ماموران برگشتند تا مرا بگیرند من می دویدم و دوباره کارم را تکرار کردم . از در مدرسه حکیم نظامی تا چهار راه مملو از جمعیت ساواکی ها بود . ایشان بعد ها گفتند :
آن جا ماشین مرا عوض کردند . یعنی مرا از آن فولکس کوچک که به خاطر باریکی کوچه آورده بودند، گذاشتند در یک ماشین بزرگتر . در این خیابانی که مملو از جمعیت بود صدا از یک نفر در نمی آمد . مثل یک خیابان خلوت .
وقتی برگشتم از پله ها آمدم بالا و وارد خانه شدم . دیدم والده متکا گذاشته و پتو انداخته روی سرش و خوابیده است ! واقعا مادر من نقش خیلی خوبی در این مدت داشت .
مادرم اصرار می کرد که برود ترکیه اما آقا قبول نکردند . دو تا نامه از ترکیه برای ما فرستادند که متاسفانه در یکی از یورش ها ساواکی ها به خانه ما ریختند و آن ها را بردند و ما آن موقع سرمان نمی شد که از این نامه ها فتوکپی بگیریم . در آن نامه ها نوشته بودند :
شما حق آمدن به ترکیه را ندارید و در همان قم باشید .
از آن گدشته امام با مادرمان واقعا ارتباط عاطفی عجیبی داشتند . اگر در مورد مسئله ای مثل حکم رهبر عزیزمان _حضرت آیت الله خامنه ای _درباره حج ،به این دلیل که صرفا والده ام به من گفت : « من راضی نیستم . » یک مرتبه زیر همه چیز زدم، نبود الا این که پدرم در روز های آخر زندگی دست مادرم را گرفتند و در دست من گذاشتند و گفتند :
بر خلاف رضایت ایشان هیچ کاری نکن . مادرت بجز خدا کسی را ندارد .
باز به عنوان نمونه عرض کنم که اگر مادر ما سر سفره نمی نشست امام غذا نمی خوردند منتظر می ماندند و وقتی والده مان می آمدند امام آن وقت شروع به خوردن عذا می کردند .
نمونه دیگری را ذکر کنم . وقتی که به منزلمان ریختند تا امام را دستگیر کنند امام مهرشان را به مادرم دادند و گفتند :
شما این مهر را بگیرید بعد که دیدید من پیغام دادم، پس بدهید .
مادرم آن را پنهان کرده بود و ما این مسئله را نمی دانستیم .تا این که امام به ترکیه رفتند و از آن جا به نجف . از نجف فردی را فرستادند پیش والده ام و مادرم مهر را به ایشان دادند .
هر وقت برای حضرت امام حادثه ای مانند بیماری اتفاق می افتاد، ایشان نزدیکان را فرا می خواندند و سفارش مادرمان را می کردند.از سختی ها و مشقاتی که مادرمان کشیده است صحبت می کردند و می فرمودند :
باید رضایت مادرتان را جلب کنید.
امام شدیدا عاطفی بودند.یعنی مثلا وقتی در نجف بودند ، گاهی خواهرهایم به آن جا می آمدند و بعد که می خواستند بروند ، طوری بود که من هیچ وقت موقع خداحافظی قدرت ایستادن در حیاط و دیدن خداحافظی آنان را نداشتم.
مرحوم برادرم هم می گفتند :
« من آن لحظه خداحافظی را نمی توانم ببینم. » اما این مسایل یک ذره در تصمیم گیری های ایشان اثر نداشت.
منابع:
1. (نهج الفصاحه/ص396/ح2100)
2-کتاب پا به پای آفتاب/گرد آوری و تدوین امیر رضا ستوده /چاپ 1387/نشر پنجره
3-نهج الفصاحه /تصحیح و تنظیم پیمانی و شریعتی /انتشارات خاتم الانبیاء /1385
تهیه و فرآوری: مهدی صدری، گروه حوزه علمیه تبیان