رویای سپید
نام شفا یافته : رضا رحیمی. اهل : آمل . نوع بیماری : بزرگی قلب در هنگام تولد. تاریخ شفا : 1374
آری . رضا . فرزند شما مریض است, نامش را رضا می گذارم تاصاحب نامش او را شفا دهد .
مادرش در حال نماز بود. به سمت مادر رفت و روبرو با او نشست. با زبان کودکانه اش خطاب به مادر گفت:
- باز هم خواب دیدم مامان. همان خواب همیشگی. خواب اسب سفید بالدار و شهر پر از نور.
مادر نمازش را سلام داد . کودک را به آغوش کشید . او را به سینه چسبانید . نوازشش کرد و گفت :
- وقتش رسیده . باید به زیارت برویم . هر سال در همین موقع , خواب اسب سفید بالداری را می بینی که ترا به حرم امام (ع) می برد.این نشانه آن است که وقت رفتن به زیارت و پابوسی آقا امام رضا(ع)رسیده است.
رضا سرش را روی زانوی مادر گذاشت و پرسید :
- چرا هر وقت قراره به زیارت آقا بریم , من خواب اسب سفید بالدار را می بینم ؟
کودک را بوسید و گفت :
- نمی دانم . شاید بخاطر آنکه امام(ع) , عنایت کرده و ترا شفا داده اند .
رضا سرش را از روی زانوی مادر برداشت , دستهایش را دور گردن او حلقه کرد و مصرانه خواست :
- برایم بگو مادر . می خواهم قصه شفا گرفتنم را بدانم .
مادر بار دیگر کودک را به سینه چسبانید و درحالیکه بلورهای اشک در خانه چشمش حلقه زده بود , نگاهش به نقطه ای خیره ماند و اندیشه اش به سالها پیش راه گرفت . به روزی که رضا به دنیا آمد . هنوز لحظاتی از شادمانی تولد کودک نگذشته بود , که خبر تلخی مثل پتک بر مغزش فرود آمد . دکترها به محض تولد بچه, متوجه حالت غیر عادی او شدند و کودک را مورد معاینه قرار دادند . آنها دریافتند که قلب کودک بزرگتر از حد معمول است . مادر که پس از تحمل چندین ماه رنج و عذاب , آرزو می کرد نوزادش را به آغوش بگیرد و به او شیر بدهد , حتی لحظه ای هم نتوانست او را در کنار خود ببیند . روز بعد , زمانی که از بیمارستان مرخص می شد , کودک را برای انجام معاینه و معالجه در بیمارستان نگه داشتند .
هفته ای پر از بیم و هراس بر وی گذشت . هر روز همراه با همسرش به بیمارستان می رفت , ولی حتی اجازه دیدن بچه را هم به او نمی دادند , تا اینکه آنروز ....
***
بار دیگر همراه اسفندیار , شوهرش به بیمارستان رفت, تا کودکش را ملاقات کند . دکتر با دیدن آنها , جلو آمد . با اسفندیار پچ پچ کوتاهی کرد و او را با خود به داخل اتاقی برد. زن نگران و دلواپس به انتظار ایستاد . ساعتی بعد , اسفندیار از اتاق بیرون آمد . زن جلو دوید و پرسید :
- چی شده ؟ دکتر چی گفت ؟
اسفندیار نگاهی به همسرش انداخت و آرام نالید :
- دعا کن زن . فقط خدا می تواند نجاتش بدهد .
زن تا خورد و شکست . دستش را به پهلویش گرفت و همانجا بر روی زمین نشست .
اسفندیار کنار زن زانو زد , دستهایش را گرفت و سعی کرد کمکش کند تا از جا برخیزد . در همان حال دلداریش داد.
- هنوز جای امیدواری هست . انشاءا... خوب می شود .
زن دیگر , طاقتی برایش باقی نمانده بود . صیحه بلندی زد و از هوش رفت .
***
خواب بود یا بیدار ؟ نمی فهمید . بهوش بود یا در رویا ؟ نمی دانست . کودکش را در آغوش گرفته بود و در گوشه ای از یک مکان بزرگ و وسیع نشسته بود . همه جا ساکت و آرام بود. بی حتی رهگذری . در وسعت خلوت تنهایی و سکوت , صدایی او را به خود خواند . به سمت صدا بر گشت . پیرمردی را دید که از دور به سویش می آمد . محاسنی سفید و بلند داشت و صورتش زیبا و نورانی بود . به نزدیک وی که رسید , با عصایش اشاره ای به کودک کرد و پرسید :
- نامش چیست ؟
زن تازه متوجه شد , نامی برای کودکش انتخاب نکرده است . با شرمندگی گفت :
- هنوز اسمی برایش انتخاب نکرده ام .
پیرمرد گفت :
- پس من نامش را رضا میگذارم .
زن زیر لب زمزمه کرد :
- رضا ؟
پیرمرد گفت :
- آری . رضا . فرزند شما مریض است, نامش را رضا می گذارم تاصاحب نامش او را شفا دهد .
زن پذیرفت :
- قبول . نامش را رضا می گذارم و او را دخیل امام هشتم می بندم . شاید آقا عنایتی کنند و فرزندم شفا پیدا کند. پیرمرد لبخندی زد , مهربانانه دستی بر سر و صورت کودک کشید و از همان مسیری که آمده بود برگشت. زن از جا برخاست . تصمیم گرفت در پی پیرمرد نورانی برود و بداند که او کیست, اما دستی بر شانه اش نشست و او را از رفتن مانع شد . صدایی نهیبش داد :
- تو باید استراحت کنی .
زن نگران به سمت صدا برگشت . شوهرش را دید که روبرو با نگاه او ایستاده است . زن به اطراف نگاه کرد تا موقعیتش را بداند . با ناباوری خود را بر روی تخت بیمارستان یافت . از آن مکان بزرگ و وسیع و آن پیرمرد خبری نبود . شگفت زده پرسید :
- من کجا هستم ؟ رضای من کجاست ؟
اسفندیار با تحیر پرسید :
- رضا ؟ رضا کیه ؟
زن با خوشحالی گفت :
- پسرمان . اسمش را رضا گذاشتم .
نگاهی به اسفندیار انداخت و وقتی تعجب را در نگاه او دید, گفت :
- راستش درخواب به من الهام شد که نامش را رضا بگذارم . تو با این اسم موافقی؟
اسفندیار سری تکان داد و گفت :- چرا موافق نباشم ؟ اسمش را رضا می گذاریم . شاید امام رئوف به غلام خودشان ترحمی کنند . و او را شفا بدهند.
این را گفت و به سرعت نگاهش را چرخاند تا همسرش , باران اشک او را نبیند .در همان حال گفت :
- تو باید به فکر خودت باشی زن . اگر خدا بخواهد, پسرمان خوب خواهد شد . باید برایش دعا کنیم .
سپس بی آنکه رویش را برگرداند از اتاق بیرون رفت و زن را با خلوت و تنهایی خودش تنها گذاشت .
اسفندیار سراسیمه به نزد دکتر رفت تا حال پسرش را بپرسد. دکتر با دیدن او شگفت زده از جا برخاست و گفت :
- دنبالتان می گشتم . بنشینید . باید راجع به موضوع مهمی با شما صحبت کنم .
اسفندیار در حالیکه بر صندلی آرام می گرفت, پرسید:
- حتما راجع به رضاست ؟ نه ؟
دکتر با تعجب گفت :
- رضا ؟ کدام رضا ؟
اسفندیار نفس بلندی کشید و گفت:
- اسم پسرمان را رضا گذاشته ایم .
بعد , ماجرای خواب همسرش را برای دکتر تعریف کرد. دکتر با شگفتی به حرفهای اسفندیار گوش داد و همینکه صحبتهای او تمام شد , با خوشحالی گفت :
- خبرهای خوبی برایت دارم .
بعد ادامه داد :
- کودک شما که هنگام تولد بیشتر از سه کیلو وزن داشت , در این نه روز با کاهش وزن شدیدی روبرو گردید . بطوری که امید درمان , به حداقل ممکن رسید و شب گذشته ما بطور کامل از درمان وی قطع امید کردیم . ولی ....
اسفندیار با شتاب پرسید :
- ولی چی آقای دکتر ؟ چه می خواهید بگویید؟ خبرخوشتان چیست؟ به من بگو یید .
دکتر لبخندی زد و در حالیکه عینکش را روی چشم جا به جا می کرد , گفت :
- موضوع همینجاست . فرزند شما از دیشب کاملا تغییر وضعیت داده است . او حالا نه تنها ضربان قلبش طبیعی است , بلکه هیچ اثری از تورم و بزرگی قلب در وی مشهود نمی باشد. این به نظر ما چیزی جز یک معجزه الهی نیست . معجزه ای که به حتم با رویای همسر شما و همچنین انتخاب نام رضا برای فرزندتان بی ارتباط نیست .
اسفندیار از جا برخاست, دکتر را به آغوش گرفت و بوسید:
- متشکرم آقای دکتر. شما بهترین خبر عمرم را به من دادید. باید این خبر خوش را به همسرم برسانم.او باید بداند , دیشب رویای صادقانه ای دیده است.
اسفندیار با خوشحالی از اتاق بیرون دوید. دکتر فکور و از خود بدرجسته پشت میزش نشست . پرونده کودک را باز کرد و با دقت به بررسی دوباره آن مشغول شد .
***
اکنون چهار سال از آن اتفاق خوش می گذرد . آن نوزاد بیمار, امروز به کودک چهارساله شادابی مبدل شده است که همه ساله در شب شفا گرفتنش , خواب اسب سفید بالداری را می بیند که به دیدنش می آید . او را بر پشت خود می نشاند و برای زیارت به حرم امام رضا(ع) می برد .
فردای آن شب , آنها سوار بر اتوبوس جاده های سبز شمال را به مقصد مشهدمقدس طی می کنند , تا نذرشان را که زیارت هر ساله امام هشتم (ع) است , ادا کنند .
بخش حریم رضوی