تبیان، دستیار زندگی
شهید حت الاسلام و المسلین نواب صفوی از چهره های همیشه ماندگار حوزه های مقدس علمیه است .او طلبه ای بود که ذره ذره وجودش از عشق به خدا و اسلام لبریز بود و این عشق الهی از او یک ابر مرد ساخته بود.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

نواب صفوی در کلام رهبر

مقام معظم رهبری

شهید حت الاسلام و المسلین نواب صفوی از چهره های همیشه ماندگار حوزه های مقدس علمیه است .او طلبه ای بود که ذره ذره وجودش از عشق به خدا و اسلام لبریز بود و این عشق الهی از او یک ابر مرد ساخته بود.

شهید سید محتبی تهرانی معروف به  نواب صفوی با این که تنها 31 سال بیشتر عمر نکرد کارهای فوق العاده بزرگی انجام داد که برخی در 100 سال هم نخواهند توانست یکی از آن ها را انجام دهند !

نواب صفوی را می توان از پایه گذاران انقلاب اسلامی دانست .

رهبر معظم انقلاب این گونه از نواب صفوی یاد می کنند:

نواب یك سفر آمد مشهد  . برای اولین بار نواب را آنجا شناختیم و فكر می كنم كه سال 31 یا 32 بود .  ما شنیدیم كه نواب صفوی و فداییان اسلام آمده اند مشهد و در مهدیه عابدزاده از آنان دعوت كرده بودند . یك جاذبه پنهانی مرا به طرف نواب می كشاند و بسیار علاقه مند شدم كه نواب را ببینم .

خواستم بروم مهدیه ولی نتوانستم بروم چون مهدیه را بلد نبودم . یك روز خبر دادند كه نواب می خواهد بیاید بازدید طلاب مدرسه سلیمان خان كه ما هم جزو طلاب آن مدرسه بودیم. ما آن روز مدرسه را آب و جارو و مرتب كردیم . یادم نمی رود كه آن روز جزو روزهای فرا موش نشدنی زندگی من بود.

مرحوم نواب آمد . یك عده هم از فداییان اسلام با او بودند كه با كلاهشان مشخص می شدند. كلاههای پوستی بلندی سرشان می گذاشتند و با آن مشخص می شدند . اینها هم دور و برش را گرفته بودند و همراه با جمعیتی وارد مدرسه سلیمان خان شدند . راهنماییشان كردیم و آمدند در مدرس مدرسه كه جای كوچكی بود نشستند .

طلاب مدرسه هم جمع شدند . هوا هم گرم بود . تابستان بود ظاهراً یا پاییز ، درست یادم نیست . آفتاب گرمی بود . ایشان هم شروع به سخنرانی كردند .

سخنرانی نواب یك سخنرانی عادی نبود . بلند می شد و می ایستاد و با شعار كوبنده و با شعاری شروع به صحبت می كرد . من محو نواب شده بودم . خودم را از لابلای جمعیت به نزدیكش رسانده و جلوی نواب نشسته بودم .

تمام وجودم مجذوب این مرد بود و به سخنانش گوش می دادم و او هم بنا كرد به شاه و به دستگاه های انگلیس و اینها بدگویی كردن . اساس سخنانش این بود كه اسلام باید زنده شود .

اسلام باید حكومت كند واین كسانی كه در راس كار هستند این ها دروغ می گویند . این ها مسلمان نیستند و من برای اولین بار این حرف ها را از نواب صفوی شنیدم و آن چنان این حرفها درون من نفوذ كرد و جای گرفت كه احساس می كردم دلم می خواهد همیشه با نواب باشم . این احساس را واقعا داشتم كه دوست دارم همیشه با او باشم .

بعد گفتند كه فردا هم نواب به مدرسه نواب می رود . من هم رفتم مدرسه نواب برای اینكه بار دیگر نواب را ببینم . مدرسه نواب مدرسه بزرگی است . برعكس مدرسه سلیمان خان كه كوچك است ، مدرسه نواب جا و فضای وسیعی دارد .

آن روز همه آن مدرسه را فرش كرده بودند و منتظر نواب بودند . گفتند كه از مهدیه راه افتاده اند به این طرف . من راه افتادم و به استقبالش رفتم كه هر چه زودتر او را ببینم . یك وقت دیدم از دور دارد می آید .

یك نیم دایره ای در پیاده رو درست شده بود كه وسط آن نیم دایره نواب قرار گرفته بود و دو طرفش همین طور صف مردمی بود كه از پشت سر فشار می آوردند و می خواستند او را ببینند و پشت سرش جمعیت زیادی حركت می كرد.من هم وارد شدم .

باز رفتم نزدیك نواب قرار گرفتم . جذب حركات او شده بودم . نواب همین طوری كه می رفت شعار هم می داد .  نه این كه خیال كنید همین طور عادی راه می رفت ، یك منبر در راه شروع كرده بود : ما باید اسلام را حاكم كنیم . برادر مسلمان ! برادر غیرتمند ! اسلام باید حكومت كند .از این گونه حرفها و مرتبا در راه با صدای بلند شعار می داد .

به افراد كراواتی كه می رسید می گفت : این بند را اجانب به گردن ما انداخته اند، برادر بازكن . به كسانی كه كلاه شاپو سرشان بود می گفت: این كلاه را اجانب سر ما گذاشته اند برادر بردار .

و من دیدم كسانی را كه به نواب می رسیدند و در شعاع صدای او و اشاره دست او قرار می گرفتند ، كلاه شاپو را بر می داشتند و مچاله می كردند در جیبشان می گذاشتند .

این قدر سخنش و كلامش نافذ بود. من واقعا به نفوذ نواب در مدت عمرم كمتر كسی را دیده ام . خیلی مرد عجیبی بود یك پارچه حرارت بود ، یك تكه آتش بود.

با همین حالت رسیدیم به مدرسه نواب و وارد مدرسه شدیم . جمعیت زیادی هم پشت سرش آمدند . البته مدرسه پر نشد ، اما حدود مسجد مدرسه جمعیت زیادی جمع شده بودند .

باز من رفتم همان جلو نشستم و چهار چشمی نواب را می پاییدم . شروع به سخنرانی كرد . با همه وجودش حرف می زد . یعنی این جور نبود كه فقط زبان و سر و دست كار كند ، بلكه زبان و سر و دست و پا و بدن و همه وجودش همین طور حركت می كرد و حرف می زد و شعار می داد و مطلب می گفت .

بعد هم كه سخنرانیش تمام شد ظهر شده بود و پیشنهاد كردند كه نماز جماعت بخوانیم . قبول كرد و اذان گفتتند . ایستاد جلو و یك نماز جماعت حسابی هم ما پشت سر نواب خواندیم .


منابع:

مرکز اطلاع رسانی موسسه فرهنگی هنری شهید آوینی