تبیان، دستیار زندگی
تکاوری در اردوگاه بود به نام سیدی، که چند بعثی را به هلاکت رسانده بود. یک روز برای این که از او اقرار بگیرند که نظامی های عراقی را کشته است آفتابه ای را به بیضه اش آویزان کرده و دانه دانه سنگ به داخل آن می انداختند. این شکنجه تا ساعت ۲ ادامه داشت اما او ا
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

یک آخ هم نمی گویی ؟!


تکاوری در اردوگاه بود به نام سیدی، که چند بعثی را به هلاکت رسانده بود. یک روز برای این که از او اقرار بگیرند که نظامی های عراقی را کشته است آفتابه ای را به بیضه اش آویزان کرده و دانه دانه سنگ به داخل آن می انداختند. این شکنجه تا ساعت 2 ادامه داشت اما او اقرار نکرد .

متن زیر قسمتی خاطرات آزاده احمد بخشی پور میباشد.

آزادگان

تکاوری در اردوگاه بود به نام سیدی، که چند بعثی را به هلاکت رسانده بود. یک روز برای این که از او اقرار بگیرند که نظامی های عراقی را کشته است آفتابه ای را به بیضه اش آویزان کرده و دانه دانه سنگ به داخل آن می انداختند. این شکنجه تا ساعت 2 ادامه داشت اما او اقرار نکرد .

افسر بعثی که دیگر به ستوه آمده بود کابل را برداشت و به جان او افتاد و در حالی که عقده هایش را خالی می کرد با خشم می گفت : فلان فلان شده من نمی دونم تو آهنی یا فولاد ! آخر تو چه هستی که یک آخ نمی گویی ؟ مگر تو احساس نداری؟

و تکاور در جواب گفت: ببین! تو دشمنی و من هم دشمن .تو یک جو مردانگی و غیرت نداری اگر داشتی مرا می کشتی، ولی اگر من چیزی در دست داشته باشم تو را خواهم کشت.

دیگر افسر شکنجه گر خسته و درمانده شده بود و در حالی که خودش را می خورد و عرق از سر و رویش سرازیر بود دستور داد تا او را به زندان آسایشگاه ببرند. گاهی اوقات بعثی ها تصمیم می گرفتند زن ها را برای بازجویی ببرند و ما که از پشت پنجره آسایشگاه این صحنه را می دیدیم به عنوان اعتراض همگی تکبیر می گفتیم و داد و فریاد به راه می انداختیم. عراقی ها که وضع را آشفته می دیدند بالاجبار زنان را به آسایشگاه برمی گرداندند و ما همچنان فریاد می زدیم که اگر شما مرد هستید و غیرت دارید با ما طرفید به زن ها چکار دارید؟ هر چه می خواهید ما را شکنجه کنید.

پس از گذشت 2 هفته من و 9 نفر دیگر را از بقیه جدا کردند چشم هایمان را بستند و شبانه ما را به زندان ((زبیر)) واقع در بصره انتقال دادند.در میان ما شخصی بود به نام ((شکرالله رفیعی)) کارمند شرکت نفت و سرهنگ و دکتری از نیروی دریایی . چشم های سرهنگ جایی را نمی دید. او در جبهه بر اثر حرارت خمپاره ای که از نزدیکی صورتش عبور کرده بینایی خود را از دست داده بود. البته عراقی ها نمی دانستند که او سرهنگ است. چند مهندس شرکت نفت نیز در جمع ده نفره ما بودند.

در طول یک شبی که در آنجا بودیم مجددا از ما بازجویی کردند و کتک مفصلی هم نوش جان کردیم. اما این بار نیز چیزی دستگیرشان نشد. زندان زبیر در کنار خط راه آهن واقع بود و ما می توانستیم صدای سوت وعبور قطارها را به وضوح بشنویم.

صبح زود ما را به سمت بغداد حرکت دادند.

پس از گذشت 2 هفته من و 9 نفر دیگر را از بقیه جدا کردند چشم هایمان را بستند و شبانه ما را به زندان ((زبیر)) واقع در بصره انتقال دادند.در میان ما شخصی بود به نام ((شکرالله رفیعی)) کارمند شرکت نفت و سرهنگ و دکتری از نیروی دریایی . چشم های سرهنگ جایی را نمی دید. او در جبهه بر اثر حرارت خمپاره ای که از نزدیکی صورتش عبور کرده بینایی خود را از دست داده بود. البته عراقی ها نمی دانستند که او سرهنگ است. چند مهندس شرکت نفت نیز در جمع ده نفره ما بودند.

در طول راه سعی می کردیم که بیرون را بینیم اما شیشه تار ماشین مانع از این کار می شد.

گاه صدای هواپیماهای خودی را که برای بمباران می آمدند می شنیدیم و روحیه می گرفتیم. تقریبا ساعت 2 به بغداد رسیدیم.

ماشین از روی ریل راه آهن عبور کرد و بعد از مدتی داخل یک ساختمان شدیم . از باز و بسته شدن درها و صداهای گوناگون تقریبا می توانستیم حدس بزنیم که کجا می رویم .

لحظاتی بعد احساس کردیم در آسانسوری هستیم که به زیرزمین می رود. بعد ما را با چشم های بسته و لباس های مخصوص زندانیان به سلول های انفرا دی بردند. ساعت ها گذشت حتی یک قطره آب هم به ما ندادند.

فقط شکنجه بود و بازجویی . آنها می پرسیدند: شما در دزفول پالایشگاه زیرزمینی دارید؟و ما هر چه می گفتیم نخیر مگر چنین چیزی ممکن است؟قبول نمی کردند.

بالاخره وقتی من اصرار احمقانه آنها را دیدم گفتم: بله ما یک پالایشگاه با یک سیستم مدرن داریم که در دنیا نظیر آن پیدا نمی شود.کار آن به این صورت است که با فشار دکمه ای تمام پالایشگاه بالا می آید و با دکمه ای دیگر به زیر زمین می رود و مخفی می شود!

یکی از آنها متوجه منظور ما شد و گفت : او دارد ما را مسخره می کند.

و دوباره کتک جانانه ای به ما زدند و بعد هر کدام را در سلولی انداختند.دقیقا نمی دانستیم سرنوشتمان چه خواهد شد. آیا ما را به جای دیگری می برند؟ ایا همین جا ماندگار خواهیم بود؟

راوی: آزاده احمد بخشی پور

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع: ساجد