تبیان، دستیار زندگی
چند روز ی بود که امیر به ماماجانم می گفتند که برای شب یلدا غاز بپزد . امیر می گفت از هندوانه و انار و آجیل شب یلدا خسته شده . باید شام شب چله هم فرق کند . اگر هم غاز نداریم ، می توانیم از همسایه ها مرغ عاریه بگیریم . مگر نمی گویند که مرغ همسایه غاز است
عکس نویسنده
عکس نویسنده
نویسنده : مجتبی شاعری
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

شام یلدای امیر


چند روز ی بود که امیر به ماماجانم می گفتند که برای شب یلدا غاز بپزد . امیر می گفت از هندوانه و انار و آجیل شب یلدا خسته شده . باید شام شب چله هم فرق کند . اگر هم غاز نداریم ، می توانیم از همسایه ها مرغ عاریه بگیریم . مگر نمی گویند که مرغ همسایه غاز است.

شام یلدای امیر

امیر برادر هشت ساله ی من ، تازه این ضرب المثل مرغ همسایه غاز است را شنیده بود . آن شب که دعوای ماماجان و بابا ، بالا نگرفت. تقریبا  دعوای مامان و بابای من ، آن طوری نمی شود، که تحقیرهای به دور از آداب زن و شوهری داشته باشد .

اما تذکر ساده و مودبانه ی ماماجان در باب تغییر دکوراسیون همسایه و متد عجیب طراحی داخلی همسایه طبقه ی بالا ، منجر به پاسخ نسبتا خارج از ادب ، بابا شد.

هرگز ماماجان و بابا به مسائل مالی کاری نداشتند. از به رخ کشیدن حفره های اقتصادی جامعه ی متوسط هر دویشان ، حذر می کردند. اما از آن جا که بابا خودش رااز طراحان صحنه ی بنام تئاتر  می دانست که  بعد از  تشکیل زندگی مشترک ، ناچار شده بود ، دل از هنر بکند و در یک شرکت مبلمان همین بازار یافت آباد مشغول شود، تریج قبایش را در معرض هتک حرمت می دید و بی آن که بیانیه ای شدید اللحن و مطول در مقابله با مانیفست فمینیستی غالب ماماجان صادر کند ، به همین تک نگاری قصار اقتباسی بسنده کرد:مرغ همسایه غاز است.

از آن شب ، امیر مدام ذکر غاز گرفته بود . حتی هفته ی پیش که هم من ، هم امیر- به یمن قوانین آزاد اندیشانه ی آموزش و پرورش در باب تنفس مضاعف دانش آموزان و معلمین در فضای فوق العاده علمی مدارس- تعطیل بودیم  ، از قضا دوره ی فال قهوه به خانه ی ما افتاده بود و همسایه ها جمع بودند و امیر هر صحبتی را به پدیده ی غذا و مرغ و غاز می کشاند و همسایه های باهوش هم درگیر سرنوشت محتوم مهاجرت و پول و ازدواج ته فنجان هایشان بودند و هیچ کس نگفت : بچه جان دوره ی تبادل اندیشه ها به مدد افعال معکوس سر آمده است . فقط وقتی همه رفتند ، خانم نجومی ماندند ، که برنامه ی خواستگاری دایی شفیعم را با خواهر زاده اش بچیند ، که امیر دیگر بدون خجالت ، خواسته ی قانونی اش را مطرح کرد و گفت که خانم نجومی یک بار شما مرغ بپزیید ما بخوریم ببینم غاز می شود یا نه . خانم نجومی هم جواب داد که عزیزم ، همه ی خانواده ی ما گیاهخوارند و هر چه از محصولات وابسته به هر جانداری باشد را نمی خوریم . بعد هم امیر گفت برای چه قهوه خوردید ؟ قهوه را که با شیر درست کرده بودیم و از تولیدات گاوهای نازنین است یا مثلا وقتی خانم حمیدی این جا بودند ، داشتید پز کت چرمتان را می دادید که اصل است . مگر چرم را از پوست همان جاندار های زبان الکن نمی سازند؟

وقتی خانم نجومی رفتند ، ماماجان به شیوه ی مادرهای تحصیل کرده ی متشخص به آرامی و ملایمت یک سیاست مدار ، امیر را از پیامدهای غیرقابل پیش بینی عملکرهای مشابه این چنینی باخبر کردند. اما امیر هم به شیوه ی دانشجوهای کنجکاو گفت که می خواهد بداند این ضرب المثل از کجا آمده است و برای یک بار هم شده باید مرغ دستپخت همسایه را بخورد و اگر ، به این خواسته ی منطقی ومدنی اش جامه ی عمل پوشانده نشود ، باید با تعرضات نمادین تری روبرو شوند.

ماماجان هم در پذیرشی بدون پیش شرط ، روز سی ام آذر که شد ، رفتند و از همسایه ی طبقه بالا ، همان خانم هنرمندی که در دکوراسیون داخلی حرف های ناگفته ی بیشماری داشتند ، یک مرغ یخی عاریه گرفت.

شب یلدا قرار بود ، عمه مهتابم که هنوز ازدواج نکرده بودند و از مکنت دنیا از اغنیا به شمار می رفتند ، مهمان ما باشند . مهمان باشند که بابا و عمه مهتاب در باب تاسیس یک فروشگاه مبلمان در شمال شهر مذاکره کنند .

بابا به مامان سفارش کرد که تهیه و تدارکش نشانه ی یک خانواده ی متوسط رو به افول باشد که انقلاب عاطفی عمه جان در شرایط بهتری اتفاق بیافتد .

ماماجان فقط یک جور غذا درست کردند. همان مرغی که از همسایه عاریه گرفته بودند . تنقلات شب یلدا هم مختصر بود . آجیل درجه دو و انار و بیسکوییت جو که برای رژیم عمه مهتاب از هر شیرینی ، مناسب تر بود. از هندوانه هم خبری نبود .

عمه مهتاب آمدند و کلی با بابا حرف زدند . نقطه ی مبهم مذاکرات سوال عمه جان در باب عدم سرمایه گذاری بابا بود . بابا پیشنهاد داده بود که طراحی و مدیریت و برنامه ریزی از او باشد و سرمایه از عمه جان . اما عمه می گفتند ، اگر این طور باشد ، چون سرمایه ای در خطر نداری ، طبیعی است که آن طور که بایسته و شایسته ی یک مشارکت است ، دل نمی سوزانی .

بابا ، گفتند تضمین  دلسوزی این است که از محل کار فعلی اش استعفا می دهد و تمام وقتش را برای فروشگاه خواهد گذاشت .

عمه جان داشتند راضی می شدند ، که ماماجانم میز شام را چیدند . عمه کمی برنج کشید و یک ران کامل مرغ همسایه را گذاشت ، داخل بشقابش .

برش اول را که در دهان گذاشت ، زبانش اول به ستایش و بعد به کنایه بازشد : به به ! غاز ! خیلی وقت بود که غاز نخورده بودم . رستوران های وطنی که غاز ندارند . از این گذشته آقای طراح شما که وضعتان خوب نیست ، پس چطور می شود که برای یک مهمانی ساده ی خواهر برادری ، غاز ابتیاع می کنید؟

شب یلدا قرار بود ، عمه مهتابم که هنوز ازدواج نکرده بودند و از مکنت دنیا از اغنیا به شمار می رفتند ، مهمان ما باشند . مهمان باشند که بابا و عمه مهتاب در باب تاسیس یک فروشگاه مبلمان در شمال شهر مذاکره کنند . امیر بیشتر از همه تعجب کرده بود . غاز! عمه که الکی نمی گفت . هر چه باشد ، سالی چند بار غاز های فرنگی تناول می کند .

امیر تحسین های غلیظ عمه را که شنید ، با صدای بلند داد زد که دیدی ماماجان دیدی بابا راست می گفت . مرغ همسایه غاز است . دیدی ؟ شما مرغ گرفتی و غاز شد.

بابا در جریان نبود. پرسید که ماماجانم چه کرده اند ؟ ماماجان هم همه را تعریف کردند. عمه مهتاب ، همه را دعوای زرگری از پیش برنامه ریزی شده تلقی کرد . بابا از کوره در رفت که این بچه عقلش نمی رسد . شما چرا عقلتان را دادید دست این بچه؟

بعد هم ماماجان رو کرد به عمه که مهتاب جان ! عزیزم ! شما که نمی خواهید سرمایه بدهید چرا الکی روی مرغ بیچاره ی مردم اسم می گذارید ؟ چرا زندگی دیگران را به هم می ریزید ؟

عمه آماده شد که از آن جواب های آبدارش را برای ماماجان تکه بگیرد که زنگ خانه را زدند . زن و شوهر همسایه ، آمده بودند پی مرغشان یا چه می دانم پی غازشان . بندگان خدا خیلی خجالت کشیدند. آقا گفت که خانمش از وجود هویت واقعی موجود مذبوح در فریزر با خبر نبوده است و به  هزار زحمت این غاز را تهیه کرده  . چون برای بهبود نوع راه رفتنش یک حکیم طب سنتی گوشت غاز برایش تجویز کرده است . گفت که شرمنده است و برای این که ما بدون شام نمانیم ، برایمان دو تا از این مرغ های بریان گرفته بود . اما غاز نیم خورده شده بود . همسرش گفت که اشکال ندارد و همین که یک تکه باشد که شوهر بخورد کفایت می کند . تا جایی که می شد سینی غاز دست پخته ماماجان را تکمیل کردیم و دادیم رفت . آن دوتا مرغ بریان هم ماند روی میز و هیچ کس ، بهشان دست نزد . امیر گفت : دیدید بابای بنده خدا گفت که مرغ همسایه غاز است. دیدید؟

عمه جان که کشتی زندگی برادرش را به گل نشسته می دید ، رضایت داد که سرمایه گذاری کند . ماماجانم هم  رفتند و صورت عمه مهتاب را بوسیدند و همه برگشتیم سر وقت مرغ بریان . امیر گفت که حیف شد ، چه غازی بود . غاز واقعی . ماماجان گفتند ، مگر این مرغ ها را همسایه نیاورده ؟ همه گفتیم چرا ! گفتند :پس این هم غاز است .

ماماجانم از تغییر مواضع عمه جان این قدر خوشحال بودند و تحت تاثیر اخلاق عمه مهتاب قرار گرفته بودند ، که قرار خواستگاری دایی شفیع را با خواهر زاده ی خانم نجومی به هم زدند و دایی شفیع را به وصلت با عمه مهتاب راضی کردند.

مجتبی شاعری

بخش ادبیات تبیان