نور دو چشم مرتضی
از زلف و خط و قد و خدّ پیوسته دارد ماه من | |
مُشكی به عنبر برده سر، سروی مرتب با سمن | |
از غیرت رخسار او وز حسرت گفتار او | |
پیچیده مه، رخ در كَلَف1 درمانده در قعر عدن | |
لعل لب و ریحان خط دُرج و دُرش میپرورد | |
در غنچه گل، در نافه بو، در نی شكر، گل در چمن | |
در شهر و در بازار و كو از جلوه و از گفت و گو | |
یعقوب دارد كو به كو صد یوسف گل پیرهن | |
تیر خدنگ غمزهاش ناز و نیاز عشوهاش | |
گیرد درون سینه جا، آرد برون جان از بدن | |
تا دیدم آن میم دهان، چون دال قدّم شد كمان | |
حیرانم از تنگی آن، در آن چه سان گنجد سخن؟ | |
نوش لبش، مهر رُخش، عِقد دُرش پیدا كند | |
شهد از قصب، مه بر فلك، گل در چمن، دُر در یمن | |
از قوّت رفتار او، از لذت گفتار او | |
بالد به خود سر و سهی، آرام گیرد جان به تن | |
عاشق به وصف روی او، هر دم دُر فشانی كند | |
آری ز شوق گل شود، بلبل غزلخوان در چمن | |
از عارض چون مشتری، دل را ربوده آن پری | |
چشمش پس از غارتگری، افكنده در چاه ذُقن | |
ای نطق شو گوهر فشان، ای خامه شو عنبر نشان | |
كن روی امید از كسان، در نعت شاه دین حسن | |
شاهی كه جبریل امین، بر در گهش ساید جبین | |
ذاتش بود قطب زمین، نامش بود فخر زمن | |
شاه سریر اصطفا2، مِهر سپهر ارتضا3 | |
طوبای باغ لافتی، برهان شك و ریب و ظن | |
از عرش آمد بر زمین، شام و سحر روحالامین | |
تا مهد جنباند ببین، قدر و كمالش در زمن | |
از ضریت تیغ و سنان، در دفع خصم بد گمان | |
از قالب شیر ژیان، بر كنده سر، افگنده تن | |
سبط رسول، مجتبی، نور دو چشم مرتضی | |
گل دسته خیرالنسا، فخر زمین، شاه زمن | |
شاهی كه از نصّ جلی، قدرش نمیماند خفی | |
در جنّتش جاری بود، نهر مصفّا از لبن | |
بهر چراغ روضهاش، وز بهر شمع قبّهاش | |
نور هدی آمد ضیا، صحن فلك باشد لگن | |
از هیبتش، از شوكتش، از حشمتش، از صولتش | |
معیار دیوان قضا، سازد چو قدرش ممتحن | |
مستوفی جودش اگر، در بیع كالای جهان | |
از مرزبان كن فكان، خواهد عطا بهر ثمن | |
صرّاف گنجور قضا، سازد حواله كاورد | |
خورشید زر، معدن گهر، نیسان دُرَر، مرجان عدن | |
قوّت فزای گلستان، راحت رسان انس و جان | |
خجلت فزای بحر و كان، رونق ده سَلوی و من | |
از شرم مهر روی او، از گیسوی دلجوی او | |
شد در كلف مه بر فلك، در نافه شد مشك خُتن | |
ذات همایون فال او، نام طرب افزای او | |
شد دافع رنج و الم، شد قالع4 درد و مِحن | |
از سوزن رنج و عنا، از تار و از پود بلا | |
دوزد قضا بر قامت بد خواه او هر دم كفن | |
شد گوشوار عرش دین، از ذات این دُرّ ثمین | |
بر خاتم دولت نگین، نامش بود بیشك و ظن | |
ذاتش بود از جدّ و اب، مر آفرینش را سبب | |
بر صفحه هستی بود، اینشان نشان از ما و من | |
نخل امل را «لامعا» از حبّ آل آمد ثمر | |
روز جزا نقد عمل، در حُبّشان شد مرتهن5 | |
حبّ نبی و عترتش، در جان و دل دارد مَقَر | |
حاشا گر آن جا بگذرد، گفته نبی حبالوطن |
"لامع درمیانی"
پینوشتها:1- كَلَف: داغها و نشانهای تیره كه بر رخسار ماه دیده میشود.
2- اصطفاء: برگزیدن
3- ارتضاء: پسندیدن و خشنود شدن.
4- قالع: بركننده و از بین برنده دردها و محنتها (از مصدرقلع)
5- مُرتهن: در گرو.