تبیان، دستیار زندگی
امام مهربان و مشتاق نزدیک می‌شود و حبیب مثل کسی که گمشده‌اش را یافته، می‌دود تا امن آغوش امام... می‌ایستد... زانو می‌زند... گریه می‌کند از ذوق رسیدن... شوق به موقع رسیدن.. می‌آویزد به دامان امام... امام خم می‌شود. حبیب را از زمین بلند می‌کند و در گرمای د
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

حبیب ِ غریب

ریسمان

وَ اعْتَصِمُوا به حبلِ اللّهِ جَمیعًا وَ لا تَفَرَّقُوا و اذْکُرُوا نِعْمَةَ اللّهِ عَلَیْکُمْ إذْ کُنْتُمْ أَعْداءً فَأَلَّفَ بَیْنَ قُلُوبِکُمْ فأَصْبَحْتُمْ بِنِعْمَتِه إِخْوانًا و کُنْتُمْ عَلی شَفا حُفْرَةٍ مِنَ النّارِ فَأَنْقَذَکُمْ مِنْها کَذلِکَ یُبَیِّنُ اللّهُ لَکُمْ آیاتِه لَعَلَّکُمْ تَهْتَدُونَ

و همگی به ریسمان خدا چنگ زنید، و پراکنده نشوید؛ و نعمت خدا را بر خود یاد کنید: آنگاه که دشمنان [یکدیگر] بودید، پس میان دلهای شما الفت انداخت، تا به لطف او برادران هم شدید؛ و بر کنار پرتگاه آتش بودید که شما را از آن رهانید. این گونه، خداوند نشانه‌های خود را برای شما روشن می‌کند، باشد که شما راه یابید. (سوره مبارکه آل عمران، آیه )103

کتاب‌ها می‌نویسند :

از امام صادق(علیه‌السلام) روایت شده است که منظور از  حبل الله در این آیه شریفه ، اهل بیت علیهم‌السلام هستند.(1)

با تو می‌گویم :

مرد بسیار پیش از آنکه برسد، ناگاه دهانه اسب را می‌کشد

اسب در جا می‌ایستد. سوار مشتاقانه از اسب پایین می‌آید

چهره‌ی سرخ و موهای سفید سوار از دور داد می‌زند: این حبیب است که می‌آید...

...

از موهای سفید و پیشانی پر چینش که بگذری... مات اشتیاق قدم‌هایش که شوی... گمان می‌کنی نوجوان است حبیب... جوانی تازه بالغ شده.. که چنین شور دارد و شورش

...

امام مهربان و مشتاق نزدیک می‌شود و حبیب مثل کسی که گمشده‌اش را یافته، می‌دود تا امن آغوش امام... می‌ایستد... زانو می‌زند... گریه می‌کند از ذوق رسیدن... شوق به موقع رسیدن.. می‌آویزد به دامان امام... امام خم می‌شود. حبیب را از زمین بلند می‌کند و در گرمای دستانش جا می‌دهد

ادب است یا عشق... ارادت است یا محبت... که به حبیب اجازه نمی‌دهد سواره به امام نزدیک شود... امام مهربان و مشتاق نزدیک می‌شود و حبیب مثل کسی که گمشده‌اش را یافته، می‌دود تا امن آغوش امام... می‌ایستد... زانو می‌زند... گریه می‌کند از ذوق رسیدن... شوق به موقع رسیدن.. می‌آویزد به دامان امام... امام خم می‌شود.  حبیب را از زمین بلند می‌کند و در گرمای دستانش جا می‌دهد.

جز اشک هیچ زبانی به کار حبیب نمی‌آید... سکوت است و اشک مدام که بوی شادی می‌دهد...

چند روزی است که از امام دور نشده ... روزها با امام راه رفته.. نشسته.. خندیده و غم خورده... شب‌ها تصویر او را قاب گرفته و خوابیده... این روزها بیش از هر زمان دیگری یاد رسول خدا در دلش جاریست... یاد روزهای مدینه... خاطره بوسه های پیامبر بر رخساره حسین... یاد "حسین منی و انا من حسین" های همیشگی پیامبر... پاهایش در شن‌های نرم بیابان فرو می‌رود... نگاهی به خیمه های می‌اندازد: حبیب! حالا تویی و دردانه رسول خدا... مبادا که دلش بلرزد از تو ... مبادا که گمان رفتنت خاطر کسی از خانواده‌اش را مکدر کند... نکند حبیب.... از پشت سر، کسی صدایش می‌زند... پریشان حال و آشفته... نگاه می‌کند به پشت سرش...

امام حسین

نافع است که گریه امانش نمی‌دهد: "حبیب! آی حبیب! بیا ببین در دل دختر رسول خدا چه می‌گذرد... زینب... زینب پریشان است... پریشان رفتن ما..."خنکای بیابان سرمای کشنده ای می‌شود که جان حبیب را می‌سوزاند... می‌لرزد از خیال تشویش بانو... .

به خود می‌پیچد از درد....  فریاد می‌زند و همه مردان را صدا می‌زند: برخیزید! بپا خیزید! همه غیر از بنی هاشم  جمع شوند. مردان از خیمه‌ها بیرون می‌آیند.. واهمه ندانستن و بی خبری در چشم‌هایشان بیداد می‌کند. حبیب رو می‌کند به جماعت مردان: ما زنده باشیم و حرم در اضطراب و التهاب باشد؟ دختر رسول خدا، نگران رفتنمان باشد؟ وای بر ما...وای بر ما.

حبیب آرام و قرار ندارد... به سمت خیام راه می‌افتد... مردان پشت سرش راهی می‌شوند... در چشم بر هم زدنی حبیب و یارانش به خیمه های حرم امام رسیده‌اند. صدای حبیب برای زینب (علیها‌السلام) آشناست:

حالا حبیب است که عزم میدان کرده است... که ایستاده تا از زیر قرآن نگاه امام بگذرد...تا اذن رفتن بگیرد و رخصت پاسداری از امام و مولایش را... امام سال‌هاست که حبیب را می‌شناسد...که صادق و شیعه خالص می‌شناسد...بی تابی حبیب را می‌داند: برو ای حبیب! خدایت رحمت کند

ما آمده‌ایم  تا بیعت بندگی‌مان را با شما تجدید کنیم.  آمده‌ایم تا بگوییم آویخته‌ایم به ولایت ناگسستنی امام... که دست بر نمی‌داریم از یاریش تا آخرین نفس..."

درون خیمه ، قلب خواهرانه ای آرام می‌گیرد...

حبیب بی تاب است. به حال خودش نیست انگار... هیچ کس حبیب را تا امشب به این حال ندیده است. عجیب شده است احوالاتش گاهی می‌خندد و میانه خنده به گریه می‌افتد... از فرط گریه باز لبخند می‌نشیند به لبانش...

پاهایش روی زمین نیستند.. .بر خنده های مدام و لطیفه های گاه و بی گاهش خرده می‌گیرند... می‌خندد که : امشب که سال‌هاست در آرزوی آمدنش پر می‌کشم اگر زمان خنده نیست، کجا جای خنده است و چه زمان،هنگامه لطیفه است و گفتن...

حالا حبیب است که عزم میدان کرده است... که ایستاده تا از زیر قرآن نگاه امام بگذرد...تا اذن رفتن بگیرد و رخصت پاسداری از امام و مولایش را... امام سال‌هاست که حبیب را می‌شناسد...که صادق و شیعه خالص می‌شناسد...بی تابی حبیب را می‌داند: برو ای حبیب! خدایت رحمت کند.

حبیب رجز می‌خواند و می‌چرخد و  بدن دشمنان است که در چکاچک شمشیرش چاک چاک می‌شود. در میانه میدان خاطره دلاوری‌های پای رکاب علی(علیه‌السلام)، شمشیر زدن‌های صفین در دلش زنده می‌شود... ناگاه... صدای رجزهاست که کمرنگ می‌شود تا جایی که به گوش نمی‌رسد... حبیب به عهد با مسلم بن عوسجه وفا کرد...(2)

پی نوشت:

1.تفسیر جوامع الجامع ، ج 1 ، ص 194

2. با نگاهی به " من از دیار حبیبم " اثر سید مهدی شجاعی

                                                                                                                                            زهرا نوری لطیف

بخش تاریخ و سیره معصومین تبیان

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.