تبیان، دستیار زندگی
خاطرات روزهای سخت سالهایی که برای آزادگان هر روزش یک سال میگذشت روزهای گم نامی، روزهای شکنجه و اسارت
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

اسارت وآزادگی


خاطرات روزهای سخت سالهایی که برای آزادگان هر روزش یک سال می گذشت روزهای گمنامی، روزهای شکنجه و اسارت .

اسارت وآزادگی

آزاده امیر شوشتری

در دوران اسارت یکی از شگرد های  شناخته نشدن اسرا استفاده از اسم رمز است که باعث سردرگمی نیروهای عراق می شد.

تا زمانی که اسم آقای انجیدنی، فرمانده تیپ امام موسی کاظم (ع)، تا سال‌های آخر اسارت لو نرفته بود سعی می‌کردیم نام ایشان حفظ شود. حتی توی بچه‌ها این حرف را انداختیم که: «فرمانده تیپ امام موسی کاظم (ع)، آقای نصیری بود که شهید شده است.» بچه‌ها این مسئله تکرار می‌کردند و سعی داشتند عراقی‌ها را به این باور برسانند.

یکی از بچه‌ها زبانش باز شده بود و سه، چهار تا اسم داده بود. شب آمدند و اسامی را خواندند. آن شب‌ همه را به صف نشانده بودند و مأموران عراقی داشتند آمار می‌گرفتند.

درجه‌ دار عراقی که به او پلنگی می‌‌گفتند و آدم بسیار وحشتناکی هم بود، عضو استخبارات عراق بود. فرمانده اردوگاه و سربازها همه از او می‌ترسیدند. وقتی که می‌آمد، همه عراقی‌ها مثل موش می‌شدند.

پلنگی و چند سرباز همراهش به آسایشگاه ما که رسیدند، سرباز عراقی اسم آن‌هایی را که لو رفته بودند، خواند ولی جز اسم من همه را اشتباه خواند. مثلاً به جای اسم آقای علی‌زاده گفته بود: «حسین چنو» چون اسم رمز ایشان «چنو» بود ولی کسی اسم اصلی ایشان را نمی‌دانست و وقتی اسم را خواند، کسی بلند نشد.

بعد گفت: «حسن انجلانی»،  او «انجیدنی» را «انجلانی» خوانده بود و باز هم کسی بلند نشد؛ توجیه هم داشت چون اسمش را غلط خوانده بود.

آقای افراسیابی هم از اولین روزی که اسیر شده بود، اسمش را اشتباهی داده بود و خودش را «میرزایی» معرفی کرده بود. اسم واقعی ایشان را هم که خواند کسی بلند نشد. بعد از آن گفت: «امیر شوشتری!» یا به قول آقای انجیدنی: «امیر شوت علی» اسم مرا که خواند، هرچه این طرف و آن طرف را نگاه کردم، دیدم نه، فایده‌ای ندارد.

بعداً دفتر را کنترل می‌کردند و برایم گران تمام می‌شد. اول جدی نگرفتم. یکی، دو بار دیگر که اسم مرا خواند، بلند شدم. تنها اسمی که درست درآمد، اسم من بود.

برگرفته از کتاب قلب عملیات

****

آزاده جانباز سعید سلیمانی

سال 1345 متولد شدم و تا کلاس دوم راهنمایی تحصیل کردم. در تاریخ 18/4/1365 به خدمت سربازی رفتم و سه ماه دوره نظام وظیفه آموزشی ارتش را در چهار راه قصر تهران گذراندم .

سپس از اواسط مهر 1365 در لشکر 58 تکاور ذوالفقار سازماندهی و در مناطق عملیاتی دفاع مقدس در جنوب و غرب کشور انجام وظیفه می نمودم .

در پائیز سال 1365 در تک ارتش عراق در جبهه جزیره مجنون بر اثر بمباران شیمیایی مجروح شدم . همچنین در تاریخ 23/10/1365 در عملیات کربلای شش در منطقه عمومی در نوار مرزی نفت شهر و سومار از توابع قصر شیرین استان کرمانشاه مجددا در اثر بمباران شیمیایی وسیع منطقه مجروح شدم .

عملیات کربلای شش با رمز یا فاطمه الزهرا در نفت شهر چهار روز پس از عملیات کربلای پنج در منطقه شلمچه خرمشهر انجام گرفت و نیاز بود افکار دشمن از جنوب به غرب متوجه گردد.

تاریخ 27/4/1367 جمهوری اسلامی ایران قطعنامه 598 شورای امنیت سازمان ملل متحد را پذیرفت و حضرت امام خمینی(ره) رهبر کبیر انقلاب در این خصوص فرمود این مسئله برای من از زهر کشنده تر است ، ولی راضی به رضای خدایم و برای رضایت او این جرعه را نوشیدم .

ارتش عراق در واپسین روزها از فرصت پیش آمده سوء استفاده نموده و مجددا به باز پس گیری مناطق ایران نمود که از آن جمله منطقه عمومی نفت شهر و سومار در استان کرمانشاه بود .

سه روزی در محاصره قرار داشتیم و نبرد می کردیم تا اینکه تاریخ 31/4/1367 در شرایط سخت جنگ به همراه عده ای سرباز دیگر از لشکر 58 تکاور ذوالفقار به اسارت نیروهای ارتش صدام حسین گرفتار شدم

خدمت بنده به پایان رسید و تسویه حساب دریافت کرده بودم و روز آخر بود که به دلیل شهادت چند نفر از دوستان و کمبود نیرو در یگان مربوطه فرمانده درخواست نمود یک روز دیگر در جبهه بمانم و روز بعد خداحافظی کنم .

ارتش عراق در واپسین روزها از فرصت پیش آمده سوء استفاده نموده و مجددا به باز پس گیری مناطق ایران نمود که از آن جمله منطقه عمومی نفت شهر و سومار در استان کرمانشاه بود .

سه روزی در محاصره قرار داشتیم و نبرد می کردیم تا اینکه تاریخ 31/4/1367 در شرایط سخت جنگ به همراه عده ای سرباز دیگر از لشکر 58 تکاور ذوالفقار به اسارت نیروهای ارتش صدام حسین گرفتار شدم .

در دو اردوگاه اسرای ایران در شهر بعقوبه مرکز استان دیاله در پنجاه کیلومتری بغداد که به بعقوبه 18 مشهور بود و شهر تکریت مرکز استان صلاح الدین در 140 کیلومتری بغداد که به تکریت 14 مشهور بود نگهداری می شدیم .

بسیاری از اسرای ایرانی در اردوگاه های بعقوبه 18 و تکریت 14 به صورت مخفیانه و به دور از ثبت نام در صلیب سرخ جهانی نگهداری می شدند . در مدت بیست و شش ماه اسارت من حتی یک نامه و عکس با خانواده هایمان رد و بدل نشد .

بنیاد شهید به خانواده ام مفقودالاثر بودنم را اعلام کرده بودند . حتی شهرداری قرار بوده نام کوچه محل سکونت ما را به نام شهید سعید سلیمانی تابلو بزند که با مخالفت مادرم مواجه می شوند.

مادرم حاجیه خانم کبری خسروی و پدرم رضا(علی) سعیدی هر دو اهل شهر نراق و خواهرم زهره و سه برادرم مسعود ، ناصر و محمود و سایر اعضای دیگر خانواده مشکلات عدیده ای را طی این مدت متحمل شدند . تا اینکه لحظه غرور آفرین و سرنوشت ساز پیروزی فرا رسید و تاریخ 26/6/1369 آزاد و به میهن اسلامی ایران بازگشتم .

هیچ کس باور نمی کرد من زنده هستم و در کمال ناباوری خانواده ام به جمع آنان برگشتم .غریو شادی و هلهله بر پا شد و مشاهده فیلم استقبال از من در آن مقطع شور و احساس زیبایی برایم ایجاد می کند . پس از بازگشت از اسارت بنیاد جانبازان در کمیسیون پزشکی اعلام کرد به افتخار 30 درصد جانبازی نایل آمده ام و دیپلم افتخار به من دادند.

فرآوری: عاطفه مژده

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع: کتاب قلب عملیات، سایت ساجد، خبر گزاری فارس