تبیان، دستیار زندگی
11 محرم روز تجلیل از اسرا و مفقودین است. متن زیر دل نوشته های مردم ایران زمین است که برای تجلیل از اسیران و مفقودین سرزمین پاکمان نوشته اند.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

کاروان اسارت


11 محرم روز تجلیل از اسرا و مفقودین است. متن زیر دل نوشته های مردم ایران زمین است که برای تجلیل از اسیران و مفقودین سرزمین پاکمان نوشته اند.

کاروان اسارت

آزادگی؛ هم اجر شهادت

رزیتا نعمتی

پرندگان که به آشیانه باز می گشتند، حدیث آفتاب را سرودند و لبخند، هدیه ای بود بر لب هاشان تا ثابت کنند عقابان در قفس نیز طبیعت پرواز و آزادگی خویش را از دست نخواهند داد.

برای آنها که باورهای بزرگ دارند، هرگز دنیا کوچک نخواهد بود؛ زیرا شما با اختیار خویش به آستانه شهادت آمدید و پاهایی که بوی درختان بهشتی می دهد، زمین را با بازگشت خویش، پر از ترنم ملکوت می کند.

گرچه رفیقان همسفر به آسمان ها پریدند، ولی شمایان ردای شیدایی بر دوش، سال های دوری را لحظه به لحظه شهید شدید تا سرخی عشق را به فرش خاک وطن بازگردانید.

هنوز مادری چشم انتظار، انتهای کوچه را می کاود و پس از سال های نومیدی، به آسمان می نگرد. آنجا که مأوای عاشقانه پرواز است، عقل، پای دویدن با تو را ندارد.

آنجا که پوتین پوسیده ات، هنوز پای تو را در خود جای داده است و این تنها یادگار را در تابوتی سبک وزن برای مادرت هدیه می آورد، عرش، تاب کشیدن نام تو را ندارد.

آنجا که تنها مشتی خاک از وجود تو می مانَد، تنها ابوتراب است که معنای این خاک را می داند. تو، زیباترین شعر خدایی؛ آن هنگام که از تو حتی جسمی برای سپردن به خاک باقی نمانده است.

*******

عوض شده بودی

محمدعلی کعبی

«نه، به سبب جورِ تازیانه ها؛

مرگ را فراموش می کنم

هنگامِ مرور تو

که مرگِ تو آنچه نبود مرگ بود...»

بدونِ پلاک می آیی و من می دانم شناسنامه ات عوض شده است.

یادم هست شبی را که به زیارت دست هایِ تو آمده بودم؛ دست هایی که بر دفتر امروز، طرحِ فردا می نگاشتند.

بندی نبود و لباسِ زردت قرمز می نمود.

میله هایِ روبه رو، تعظیم، و دیوارهایِ سلول، به اندازه بی نهایتِ پروازت عقب نشینی کرده بودند.

عوض شده بودی و من باز هم نشناختمت. نه به سبب جورِ تازیانه ها؛

بلکه روحی دوباره در تو دمیده شده بود.

نشناختمت؛ آن گونه که استخوان ها و جمجمه ات را...

صدایت عوض شده بود و لباس هایت بویِ زندگی گرفته بودند.

شبیه مردمِ قبیله ات بودی؛ قبیله نام هایِ ماندگار. شباهتی به روزهایِ زمینی ات نداشتی.

*******

مفقودالاثر، ماییم

شبی گهواره بیست ساله ات ترک خورد و من ناگهان کنعان شدم.

هیچ وقت با نامِ قدیمی ات بازنگشتی.

هر روز تشییع شدی و بازگشتِ تو، شعوری بود که فوج فوج مردمانی را به خاک سپاری.

هر روز تشییع شدی؛ با نامِ شهید، فرزندِ روح اللّه و به مرگ هایِ تلخِ ما لبخند زدی.

پرنده مفقود! چگونه نشانه ای از تو نداریم؟!

مفقودالاثر که می گویند همان از بند گسیخته نیست که پرواز می آموزد؟!

باورم نمی شود این تابوت که می آید، این صدفِ خونین دل، چراغِ نقره ای مرا در آغوش نگرفته باشد.

چه نام هایِ بلندی که در میان نام هایِ ماندگارتان گمنام نیستند!

چگونه نشانه ای از شما نداریم؟! مفقودالاثر ماییم که هیچ نشانه ای از خود، همانندِ خونِ شما بر سنگِ ذهنِ تاریخ جا نگذاشته ایم.

*******

پشت میله های قفس، پرنده بودن از یاد نمی رود و با زور سرنیزه نمی توان ابرهای بارانی انس خدا را از چشم های بهشتی کوچاند.

در جان تو، طراوت دشت های ایمان پراکنده بود و گرگ های بعثی برای فهمیدن وسعتش، از همیشه حقیرتر بودند. برای همین، کابل های شکنجه شان برای درهم شکستن اراده پولادین تو کم می آورد.

وقتی عشق خدا، با جان مجاهد فی سبیل اللّه عجین باشد، خاکریز مقدس جبهه اش، درست از کنار شانه های پر صلابتش آغاز می شود؛ حتی در وسط خاک دشمن متجاوز!

خاطره ماندگاری تان

«صدای تان هنوز طنین زندگی است؛

گرچه از حلقومِ پرندگانی

که بر درختِ روییده بر سینه تو لانه کرده اند،

چشم هایتان هنوز چه روشن است!

این قابِ کهنه را شب هنگام

هر جا که می برم،

صبح از راه می رسد».

این تابوت که می آید، زندگیِ زنگار گرفته ما را صیقل می دهد.

این تابوت که می آید، بارانِ زندگی است؛ ببین چگونه زنگارها را می شوید و اشک ها را به هم بستگی می خواند؛ صداها را به هم نوایی و ذهن ها را به یادِ خاطراتِ شیرینِ ایثار می اندازد!

این تابوت، با خود بویِ فکه دارد؛ بویِ زمزمه عاشقانه کمیل، بویِ روشنایی... این تابوت که می آید، خورشیدوار بر پرده هایِ تیره فراموشی می وزد.

جمعِ قلیل را بر کثیر چیرگی می دهد و فرشِ نفیسِ کربلا را زیرِ پایِ امروزیان می گُستراند.

نامِ آن نقره ای که در دلِ این صدف است، شهید است؛ نامی صریح تر از این می خواهید؟!

این قطره را دریا بنامید!

******

از اردوگاه تاول زدگی

محمدکاظم بدرالدین

سال ها نَفَس هایتان در قَفَس ریخت تا وطن از خاکسترنشینیِ ایام درآید.

سال ها قهقهه های مستانه شلّاق ها را دوام آوردید، تا خاک میهن، سبزه زار عافیت باشد.

همیشه کابل های آتشین، شما را در خالصانه ترین وضعیت می دیدند که چراغ ایمانتان در دل روشن است. این چند سالی که نبودید، تقویم های آسوده خاطر، مدیون شما شدند. شعرهایِ پشت تریبون، مدیونِ شمایند که جایزه می گرفتند و دردها را شما می کشیدید. ما را ببخشید، اگر روزهایی از ما آن طور نبودند که باید به یاد شما می افتادند.

*******

تا دیدار تبسم

سپیده حضور شما، در پایان شب انتظار رسید. روزی آمد که نقطه پایان همه چشم به راهی های مادران بود و موسم چراغانیِ شهر.

دیدار تبسم میسر و حصار اندوه شکسته شد. شما بازگشتید؛ در اتوبوس هایی از هیجان و شور؛ در جامه های نحیف خاطرات؛ اما پر صلابت تر از همیشه. سبزتر از آن بودید که بهار برای شما دست تکان دهد. استوارتر از آن بودید که کوه به ایستادگی خود ببالد.

بازگشتید و سپیدرود، تصنیف های شمالی اش، گریه هایی از شوق بود.

بازگشتید و اروند، با گلسرودهای شرجی روشن، به استقبال زخم هایتان آمد.

کوچه ها پیش پایتان بهاریه های عاشقانه را می خواندند: «آب زنید راه را...».

******

پرنده، پرنده است

فاطره ذبیح زاده

پشت میله های قفس، پرنده بودن از یاد نمی رود و با زور سرنیزه نمی توان ابرهای بارانی انس خدا را از چشم های بهشتی کوچاند.

در جان تو، طراوت دشت های ایمان پراکنده بود و گرگ های بعثی برای فهمیدن وسعتش، از همیشه حقیرتر بودند. برای همین، کابل های شکنجه شان برای درهم شکستن اراده پولادین تو کم می آورد.

وقتی عشق خدا، با جان مجاهد فی سبیل اللّه عجین باشد، خاکریز مقدس جبهه اش، درست از کنار شانه های پر صلابتش آغاز می شود؛ حتی در وسط خاک دشمن متجاوز!

مزدوران تاریکی گمان می کردند بازوان ستبر تو را به اسارت گرفته اند و تو خلع سلاح شده ای؛ ولی تو وجب به وجب اردوگاه را زیر بارانِ کمیل و عاشورایت ستاره کاشتی و در هوای سنگین و نفس گیرش، نغمه آزادگی و سربلندی سر دادی.

*****

خسته نباشی!

هشت سال بلند و سخت اسارت، تمسک به غربت امام موسی بن جعفر علیه السلام در کنج زندان هارون، صبر را شرمنده بردباری ات کرد. کوه ماندی؛ پا در خاکستر رنج و سر بر بلندای پر شکوه آسمان.

قد خم نکردی تا گندمزارهای وطن، پر خوشه بماند و امید و سرفرازی در چشم ملت، ترانه خوان؛ تا خلیج، از شوق فارس ماندنش، تا همیشه موج بردارد و در قلب سرخ و سبز پرچم، نام خداوند جاودانه شود.

خسته نباشی بسیجی، خسته نباشی برادر آزاده ام!

*****

بحش فرهنگ پایداری تبیان


منبع: سایت حوزه