تبیان، دستیار زندگی
دنبال كتابی می گشتم برای معرفی كه با مناسبت این هفته هم جور در بیاید. همین طور كه كتاب ها را نگاه می كردم، یكی گفت: این را هم بخوان. یك نگاهی بهش كردم ؛ با این كه به مناسبت ربطی نداشت، ازش گرفتم. ساعت یازده بود و همه خ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

اینك شوكران

دنبال كتابی می گشتم برای معرفی كه با مناسبت این هفته هم جور در بیاید. همین طور كه كتاب ها را نگاه می كردم، یكی گفت: این را هم بخوان. یك نگاهی بهش كردم ؛ با این كه به مناسبت ربطی نداشت، ازش گرفتم.

ساعت یازده بود و همه خوابیده بودند. خوابم نمی برد، كتاب را گرفتم دستم و شروع كردم به خواندن. محوش شده بودم. از چیزهایی می گفت كه انگار فقط توی قصه ها اتفاق می افتند. در مقدمه اش خوانده بودم «عشق چه قصه ها كه نمی آفریند» اما فكر كردم شعار می دهد. جذب مخاطب و ... از این حرف ها. ولی وقتی خواندم، دیدم حقیقتی ناب را كه در سطر سطر كتاب موج می زد. موجی كه تو را با خودش می بَرد و حتی اجازه نفس كشیدن هم به تو نمی دهد. باید كه با موج همراه شوی تا به ساحل برسی. پایت كه به ساحل می رسد، آرامش كه می یابی، به خودت نگاه می كنی می بینی از همراهی موج خیس شده ای.

سرم را بلند می كنم، ساعت سه صبح است و من خیس از همراهی ...

اینك شوكران

منوچهر مدق به روایت همسر شهید

مریم برادران

انتشارات روایت فتح

***

دلواپس بود. چقدر شهید می آوردند. پشت سر هم مارش عملیات می زدند. به عكس قاب شده منوچهر روی طاقچه دست كشید. این عكس را خیلی دوست داشت. ریش های منوچهر را خودش آنكادر می كرد . آن روز، از روی شطینت، یك طرف ریش هاش را با تیغ برده بود تا چانه، و بعد چون چاره ای نبود، همه را از ته زده بود. این عكس را با همه اوقات تلخی منوچهر ازش انداخته بود. منوچهر مجبور شد یك ماه مرخصی بگیرد و بماند پیش فرشته. روش نمی شد با آن سر و وضع برود سپاه، بین بچه ها. اما دیگر نمی شد از این كلك ها سوار كند. نمی توانست هیچ جوری او را نگه دارد پیش خودش. یك باره دلش كنده شد. دعا كرد برای منوچهر اتفاقی نیفتد. می خواست با او زندگی كند، زیاد و برای همیشه. دعا كرد منوچهر بماند. هر چه می خواست بشود، فقط او بماند.

***

با چند تا از خانم ها رفته بود بیمارستان برای كمك به مجروح ها، كه گفتند «منوچهر آمده.» پله ها را دو تا یكی دوید. از وقتی آمده بود دزفول ، یك هفته ندیدن منوچهر برایش یك عمر بود. منوچهر كنار محوطه گل كاری بیمارستان منتظر ایستاده بود. فرشته را كه دید، نتوانست جلوی اشك هایش را بگیرد. گفت «نمی دانی چه حالی داشتم. فكر می كردم مانده اید زیر آوار. پیش خودم می گفتم حالا جواب خدا را چه بدهم؟»

فرشته دستش را گرفت. گفت «وای منوچهر، آن وقت تو می شدی همسر شهید.» اما منوچهر از چشم های پف كرده اش فقط اشك می آمد.

***

نگاهش كرد. آستین هایش را زده بود بالا و می خواست وضو بگیرد. این روزها بیش تر عادت كرده بود به بودنش. وقتی می خواست برود منطقه، دلش پر از غم می شد. انگار تحملش كم شده باشد. منوچهر سجاده اش را پهن كرد. دلش می خواست در نمازها به او اقتدا كند، ولی منوچهر راضی نبود. یك بار كه فهمیده بود فرشته یواشكی پشتش ایستاده و به او اقتدا كرده، ناراحت شد.

از آن به بعد گوشه اتاق می ایستاد، طوری كه كسی نتواند پشتش بایستد.

چشم هایش را بسته بود و اذان می گفت. به «حی علی خیرالعمل» كه رسید فرشته بوسیدش . منوچهر «لااله الاالله» گفت و مكث كرد. گردنش را كج كرد و به فرشته نگاه كرد «عزیز من، این چه كاری است؟ می گوید بشتابید به سوی بهترین عمل، آن وقت تو می آیی شیطان می شوی؟» فرشته چند تار موی منوچهر را كه روی پیشانی خیسش چسبیده بود، كنار زد و گفت «به نظر خودم كه بهترین كار را می كنم.»

***

كتاب فارسی را باز كرد و چهار - پنج صفحه ورق امتحانی پُر دیكته گفت. منوچهر در بدخطی قهار بود. گفت «حالا فكر كن درس خوانده ای. با این خط بدی كه داری، معلم ها نمی توانند ورقه هایت را صحیح كنند.» گفت:«یاد می گیرند!» این را مطمئن بود، چون خودش یاد گرفته بود نامه های او را بخواند. «وقت» را «فقط» بخواند و «موش» را «مشت» و هزار كلمه دیگر كه خودش می توانست بخواند و فرشته. غلط ها را شمرد: شصت و هشت غلط! گفت «رفوزه ای» منوچهر همان طور كه ورق ها را زیرورو می كرد و غلط ها را نگاه می كرد، گفت «آن قدر می خوانم كه قبول شوم.» این را هم می دانست. منوچهر آن قدر  كله شق بود كه هر تصمیمی می گرفت به پایش می ماند.

***

فرشته هم نمی توانست ببخشد. هر چیز كه منوچهر را می آزرد، او را بیشتر آزار می داد. انگار همه غریبه شده بودند. چه قدر بهش گفته بود گله كند و حرف هاش را جلوی دوربین بگوید. هیچ نگفت . اما فرشته توقع داشت؛ توقع داشت روز جانباز از بنیاد یكی زنگ بزند و بگوید یادشان هست. چه قدر منتظر مانده بود. همه جا را جارو كشیده بود. پله ها را شسته بود . دستمال كشیده بود میوه ها را آماده چیده بود و چشم به راه تا شب مانده بود، فقط به خاطر منوچهر كه فكر نكند فراموش شده. نمی خواست بشنود «كاش ما هم رفته بودیم.» نمی خواست منوچهر غم این را داشته باشد كه كاری از دستش بر نمی آید، كه زیادی است. نمی خواست بشنود «ما را بیندازند توی دریاچه نمك، نمك شویم، اقلا به یك دردی بخوریم!»

***

یك شب تلویزیون فیلم جنگی داشت. یكی از فرمانده ها با شنیدن اسم رمز فریاد زد «حمله كنید. بكشیدشان. نابودشان كنید.» یك هو صدای منوچهر رفت بالا كه «خاك بر سرتان با فیلم ساختنتان! كدام فرمانده جنگ می گفت حمله كنید؟ مگر كشورگشایی بود؟ چرا همه چیز را ضایع می كنید؟...» چشم هاش را بسته بود از عصبانیت و بد و بیراه می گفت. تا صبح بیدار بود. فردا صبح زود رفت بیرون. باغ فیض نزدیك خانه مان است. دو تا امامزاده دارد. می رفت آن جا. وقتی برگشت، چشم هاش پف كرده بود.

***

منوچهر هوس كرده بود با لثه هایش بجود. سال ها غذایش پوره بود. حتی قورمه سبزی را كه دوست داشت، فرشته برایش آسیاب می كرد كه بخورد. اما آن روز حاضر نبود پوره بخورد. فرشته جگرها را دانه دانه سرخ می كرد و می گذاشت دهان منوچهر. لُپش را می كشید و قربان صدقه ی هم می رفتند. دایی آمده بود به آنها سر بزند نشست كنار منوچهر. گفت «این ها را ببین. عین دو تا مرغ عشق می مانند.»