تبیان، دستیار زندگی
ژاکت قهوه ای که روی پیراهن آبی بلندش پوشیده...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

گلاب


از اتوبوس پیاده شد. پایانه مسافربری را به قصد خیابان روبه روی حرم مطهر ترك کرد. همین که چشمش به گنبد طلای حرم مطهر حضرت امام رضا (ع) افتاد، شادی لذت بخش و محسوسی، وجودش را گرفت و بی اختیار گفت:

" اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا عَلِی بنَ موُسَی الرِّضا " به سوی حرم مطهر به راه افتاد.


میخواست فاصله پایانه تا حرم را پیاده طی کند و به پابوس آقا نایل شود! با هر قدم که برمیداشت گنبد طلا به او نزدیکتر میشد و قلبش آرامش بیشتری میگرفت.

گلاب

چیزی جز زیارت در ذهنش مرور نمیشد. فکر حضور در حریم مطهر، او را مانند پری در آسمان، سبک میکرد. ژاکت قهوه ای که روی پیراهن آبی بلندش پوشیده و کت مشکی که پیراهن و ژاکتش کاملاً از آن بیرون زده بود، همچنین پاچه های گشاد و کوتاه شلوار مشکی او و شال سفیدی که بر سر پیچیده و چهره آفتاب سوخته اش را، تابلو کرده بود، علاوه بر اینها کفش هایش که غبار تلاش در روستا را بر روی خود داشت، همه و همه دست به دست هم داده بودند تا او را از مردمی که در خیابانهای شهر رفت و آمد میکردند، متمایز کند.

تابش خورشید بی تاب کننده بود، ولی او در این گرما، بی توجه به اطراف و در حالی که فقط گنبد طلا و گلدسته هایش را میدید، عصازنان و آهسته به راهش ادامه میداد.

چند ساعت مسافرت با اتوبوس، به تنهایی کافی بود تا سرش بهانه ای برای درد بیابد، ولی گرمی هوا و تابش خورشید هم بر آن افزوده شده، درد سرش را دو چندان، دهانش را خشک، او را به شدت تشنه کرده و موجب شده بود که آسفالت خیابان جلو چشمانش موج زند!

سرش طوری درد گرفته بود که دستش را برای آرامتر شدن درد، روی آن قرار داد. احساس میکرد سرش همپای قلبش میتپد! به رو به روی ورودیهای حرم مطهر که رسید، خودش را به سایه ای در کنار دیوار رسانید، به عصایش تکیه کرد، چند بار آب اندك دهان خشکیده اش را جا به جا نمود، آن را قورت داد و مجدداً به راه افتاد. میخواست تا وقتی زیارت مخصوص آقا را در حرم مطهر، تلاوت نکرده، آب ننوشد!

خودش را به ورودی صحن قدس رسانید، همین که میخواست وارد صحن بشود مردی که موهایش به سپیدی میل کرده بود در حالی که یک گلاب پاش بر دوش خود داشت، سر شیلنگ گلاب پاش را روی صورت او گرفت! لحظه ای صورتش با گلاب شست و شو خورد. با اولین برخورد قطرات گلاب با صورتش از جا پرید، به همراه آن نفسش قطع، چشمهایش خود به خود بسته و دهانش باز شد. خنکی لذت بخشی به او دست داد و بلافاصله با صدا نفس کشید.

فشار گلاب به حدی بود که در لحظه ای او را سراپا خیس کرد. بی اختیار بر لبانش صلوات بر محمد (ص) و آل مطهر او جاری شد!

گنبد طلا دیگر خیلی به او نزدیک گردیده بود! روبه سوی گنبد، دست بر سینه، به آقا تعظیم کرده، سلام داد و همان جا روی دو زانو نشست. دسته عصا را در دو دست خود قرار داد و سرش را برای لحظاتی روی دستهایش گذاشت. پیرمرد عصایش را در کنار قرار داد و در حالی که در قلبش شادی از موفقیت و در چهره اش رضایت موج میزد، با حالتی متواضع از حضور در پیشگاه مقدس آقا و بی آن که متوجه هیچ دردی باشد، زیر لب آغاز کرد:

اَللَهُمَّ صَلِّ عَلی عَلِی بنِ مُوسَی الرِّضَا المُرتَضَی الامامُ التَّقِی النَّقِی وَ حُجَّتَکَ عَلی مَن فَوقَ الارضِ وَ مَن تَحتَ الثَّری…


منبع: دانستنیهای رضوی

بخش حریم رضوی