تبیان، دستیار زندگی
زن لباسی بلند و سفید به تن داشت و شال بلند و سبزی...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

چهل پنجره / پنجره دوم


دست به دیوار گرفت و بلند شد، پاهای بی جانش را به سختی روی زمین کشید و به طرف خانه رفت. گاهی زانوهایش خم میشد. تاب ایستادن نداشت و هر بار میخواست زمین بخورد. چند قدم خود را پیش کشید، نزدیکتر رفت. دست به سکوی جلو خانه گرفت تا زمین نخورد؛ اما اجازه نداشت توی خانه برود یا در خانه را بزند.


« نقره » نزدیک در خانه نشسته بود؛ جایی که همه چیز را خوب ببیند. سر سنگینش را به دیوار تکیه داد تا راحت تر شود. خانه ای گلی در کوچه ای قدیمی پیش چشمش بود؛ کوچه ای قدیمی و غریب.

چهل پنجره / پنجره دوم

نخلی از دیوار حیاط قد کشیده بود. در چوبی خانه نیمه باز بود. توی خانه را نمیشد دید. گاه گاه یکی میرفت و یکی می آمد. خبری بود. هر بار که در باز میشد، دوباره نیمه بسته میماند. نه آنقدر باز بود که نقره به راحتی خانه را ببیند، نه کاملاً بسته که خیالش راحت شود، چیزی نمی بیند.

هر بار مجبور بود سر خسته اش را به زحمت این طرف و آن طرف کند، شاید چیزی ببیند. باد، شیرینی خرماها را توی هوا پخش میکرد.

هوا گرم بود و چسبناك. نقره از لای در نیمه باز به خوشه های خرما چشم دوخت. در یکدفعه چرخید و کاملًا باز شد. کسی بیرون دوید. نقره نتوانست بلند شود. دستپاچه خودش را جمع و جور کرد. مرد دوید و رفت. نقره باز هم نفهمید چه خبر است.

دست به دیوار گرفت و بلند شد، پاهای بی جانش را به سختی روی زمین کشید و به طرف خانه رفت. گاهی زانوهایش خم میشد. تاب ایستادن نداشت و هر بار میخواست زمین بخورد. چند قدم خود را پیش کشید، نزدیکتر رفت. دست به سکوی جلو خانه گرفت تا زمین نخورد؛ اما اجازه نداشت توی خانه برود یا در خانه را بزند.

اگر او را میدیدند، اگر از او میپرسیدند تو کیستی و چه میخواهی، چه باید میکرد؟

مردی که رفته بود، برگشت. نقره هول شد. مرد، تنها نبود. زنی همراهش بود. زن لباسی بلند و سفید به تن داشت و شال بلند و سبزی دور سرش پیچیده بود. نقابی هم به چهره داشت.

نقره ترسید. اگر از او میپرسیدند که برای چه اینجا نشسته ای، چه باید میگفت؟

شاید فکر میکردند گدایی است که به طلب غذا آمده؛ اما سر و وضعش چیز دیگری میگفت. نقره دعا کرد آنها فکر کنند که او گداست.

مرد رسید. زن هم رسید. نقره سلام کرد. مرد توی خانه دوید. زن هم دنبالش قدم تند کرد؛ انگار صدای نقره را نشنیدند؛ انگار اصلًا او را ندیدند. توی خانه خبری بود و نقره دلش میخواست بداند؛ ولی آنها جواب سلامش را ندادند. سرش را به دیوار کاهگلی تکیه داد. خانه بوی نخلستان میداد. شاخه های نخل، سقف خانه بود. باز در نیمه باز ماند و باز هم حیاط خانه را نمیشد کامل دید. نقره خیس عرق بود. نمیدانست از گرماست یا تب دارد. سرش مثل همیشه سنگین بود و گاهی چیزی توی سرش میچرخید؛ مثل وقتی که کسی روی آب نشسته باشد و یک دفعه زیر پایش خالی شود، از حال میرفت.

ناگهان سر نقره به جلو خم شد. دیوار پشت سرش لرزید. نقره ترسید. سرش را با دست گرفت. سرش به عقب کشیده شد. سرگیجه داشت. آسمان پیش چشمهایش حرکت کرد و زیر و رو شد. خواست کسی را صدا بزند. بادی وزید و هر دو لنگه در بر پاشنه چرخید و باز شد.

چهل پنجره / پنجره دوم

نقره حیاط خانه را دید؛ حیاطی با اتاقهای کوچک گلی، پنجره های چوبی و سقف های حصیری و چند درخت نخل. دسته های ابر توی آسمان جا گرفت، غرید و باران باریدن گرفت و گرما را شست و در دل خاك فرو برد. نخلها در زیر باران خود را شستند و کاهگلها گرمای تنشان را به خاك سپردند.

نقره در میان صدای نرم باران، صدای گریه نوزادی را شنید و حمدی را که همراه زمزمه باران میبارید. لبخند زد. صدایی از زیر سقف اتاق پرسید: نامش چه؟

و صدایی آرام پاسخ داد: همنام جدش؛ علی.

نقره دلش برای در آغوش گرفتن و بوسیدن نوزادی که نامش علی بود، تپید.


منبع: دانستنیهای امام رضا(ع)

بخش حریم رضوی