تبیان، دستیار زندگی
هشت سال دفاع مقدس پر است از خاطرات تلخ و شیرین. خاطراتی که در ادامه می خوانید قسمت شیرین ماجراست.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

جشن پتو


هشت سال دفاع مقدس پر است از خاطرات تلخ و شیرین. خاطراتی که در ادامه می خوانید قسمت شیرین ماجراست.

خاطرات شهدا

دل بچه ها از عملیات قبلی حسابی پر بود؛ این كه نیرو ها نتوانسته بودند در نقطه ای به هم دست بدهند و دشمن را دور بزنند ، و حالا هی خط و نشان می كشیدند . دیگر حرفی نبود كه نزنند. حسابی شلوغش كرده بودند ، حتی آن هایی كه از ضعیفی و نحیفی نمی توانستند خودشان را جمع و جور كنند. این بود كه بعضی از باب مزاح سر به سر همدیگر می گذاشتند و می گفتند : زیاد تند نرو بعداً معلوم می شود ....... آخر حمله می شمرند.

و اگر طرفِ صحبت می پرسید : «منظورت جوجه هاست؟ جواب می دادند:

« نه؛ بسیجی ها را »  و او كه می خواست نشان بدهد در حاضر جوابی از بقیه عقب نمی ماند می گفت :« مگر چیزی از آن ها می ماند كه بشمارند؟» و پاسخ می شنید كه : « آره؛ نامشان را كه به نكویی می برند.»

***

وقتی یک شاگرد شوفر ، مکبر نماز شود ، بهتر از این نمی شود . نمی دانم تقصیر حاج آقای مسجد بود که نماز را خیلی سریع شروع می کرد و بچه ها مجبور بودند با سر و صورتی خیس در حالی که بغل دستی هایشان را خیس می کردند ، خود را به نماز برسانند یا اشکال از بچه ها بود که وضو را می گذاشتند دم آخر و تند تند یا الله می گفتند و به آقا اقتدا می کردند و مکبر مجبور بود پشت سر هم یا الله بگوید و ان الله مع الصابرین ...

بنده خدا حاج آقا هر ذکر و آیه ای بلد بود می خواند تا کسی از جماعت محروم نماند . مکبر هم کوتاهی نکرده ، چشم هایش را دوخته بود به ته سالن تا اگر کسی وارد شد به جای او یا الله بگوید و رکوع را کش بدهد . وقتی برای لحظاتی کسی وارد نشد ، ظاهراً بنا به عادت شغلی اش بلند گفت : یاالله نبود ، ........... حاج آقا بریم  .

نمی دانم چند نفر توی نماز زدند زیر خنده ولی بیچاره حاج آقا را دیدم که شانه هایش حسابی افتاده بودند به تکان خوردن.

بنده خدا حاج آقا هر ذکر و آیه ای بلد بود می خواند تا کسی از جماعت محروم نماند . مکبر هم کوتاهی نکرده ، چشم هایش را دوخته بود به ته سالن تا اگر کسی وارد شد به جای او یا الله بگوید و رکوع را کش بدهد . وقتی برای لحظاتی کسی وارد نشد ، ظاهراً بنا به عادت شغلی اش بلند گفت : یاالله نبود ، ........... حاج آقا بریم  .

نمی دانم چند نفر توی نماز زدند زیر خنده ولی بیچاره حاج آقا را دیدم که شانه هایش حسابی افتاده بودند به تکان خوردن

***

تازه چشممان گرم شده بود که یکی از بچه‌ها، از آن بچه‌هایی که اصلاً این حرف‌ها بهش نمی‌آید، پتو را از روی صورتمان کنار زد و گفت‌: بلند شید، بلند شید، می‌خوایم دسته جمعی دعای وقت خواب بخوانیم.

هر چی گفتیم: « بابا پدرت خوب، مادرت خوب، بگذار برای یک شب دیگر، دست از سر ما بردار، حال و حوصله‌اش را نداریم.»

اصرار می‌کرد که: «فقط یک دقیقه، فقط یک دقیقه. همه به هر ترتیبی بود، یکی‌ یکی بلند شدند و نشستند.»

شاید فکر می‌کردند حالا می‌خواهد سوره‌ی واقعه‌ای، تلفیقی و آدابی که معمول بود بخواند و به جا بیاورد، که با یک قیافه‌ی عابدانه‌ای شروع کرد: بسم اللـ....ه الرحمـ....ن الرحیـ....م همه تکرار کردند بسم الله الرحمن الرحیم... و با تردید منتظر بقیه‌ی عبارت شدند، اما بعد از بسم الله، بلافاصله اضافه کرد: ‌«همه با هم می‌خوابیم» بعد پتو را کشید سرش.

بچه‌ها هم که حسابی کفری شده بودند، بلند شدند و افتادند به جانش و با یک جشن پتو حسابی از خجالتش در آمدند.

فرآوری: عاطفه مژده

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع: خاطرات شهدا-مهاجر جنوب- گروه حماسه و دفاع- صراط نیوز- راه همت- مبشر امید- دنبالی- و پیج شهید حسین باکری