تبیان، دستیار زندگی
چون سطح فهم و درک سوال‏كننده پایین بود و لذت‏هاى روحى و مقامهاى معنوى آن ذوات مقدس را نمى‏توانست درك كند؛ خیال مى‏كرد این پیشامدها موجب خوارى و كوچكى ایشان مى‏شود او متوجه نبود كه بر عكس تصور ظالمان در حق اهل بیت علیهم السلام و چنین احوالى (رنجشها و سختی
عکس نویسنده
عکس نویسنده
نویسنده : امید پیشگر
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

کراماتی آموزنده از دهمین خورشید

امام هادی


کراماتی که از امامان معصوم علیهم السلام توسط اصحاب و یاران و راویان ضبط و نقل شده همگی سرشار از نکات آموزنده است که با دقت و تفکر می توان به آنها دست یافت. از مهمترین نکاتی که در این قضایا نهفته است پی بردن به مقام والا و الهی این ذوات مقدس است.

شنیدن و اندیشه در این امور به ما می آموزد که چگونه می توان در سایه بندگی خدا و تبعیت از دستورات دین مقدس اسلام گام در مسیری نهاد که امامان معصوم ما چون امام هادی علیه السلام در آن مسیر گام نهادند و ما را به رفتن در آن هدایت و تشویق نمودند.

کاری که یک دعای امام می کند

گروهى از اهالى اصفهان از جمله ابو العباس احمد بن نضر و ابو جعفر محمّد بن علویه نقل می کنند:

در اصفهان مردى بنام عبد الرحمن زندگی می کرد كه شیعه بود. از او پرسیدند علت شیعه شدن تو چه بود؟ و چه چیزی باعث شد كه معتقد به امامت علی النقى شوى؟

او گفت: من چیزى مشاهده كردم كه آن موجب این اعتقاد شد. ماجرا از این قرار است كه من مرد فقیری بودم؛ ولى زبان آور و با جرأت. یك سال اهالى اصفهان مرا با چند نفر دیگر براى شكایت از فقر و نداری به دربار متوكل فرستادند.

جلوی خانه متوكل ایستاده بودیم که دستور داد «علی بن محمّد» نوه حضرت رضا علیه السلام را بیاورند.

من به یكى از اشخاصى كه پهلویم ایستاده بود گفتم: این مرد كیست كه متوكل دستور داده او را بیاورند؟ گفت: او مردى از اولاد على است كه شیعیان معتقد به امامتش هستند. دنباله سخنان خود را چنین ادامه داد كه ممكن است متوكل دستور داده او را بیاورند براى كشتن.

امامت منصبی الهی است که با رحلت هر امام به امام دیگر منقل می شود و چون رسیدن به این مقام مساوی با برتری یافتن نسبت به دیگر افراد جامعه است از این رو امام بلافاصله پس از شهادت پدر و نیل به مقام امامت، خود را به خدا نزدیک تر از دیگران یافته و برای همین در خود ذلت و خواری بی سابقه ای نسبت به خدا احساس می کند

با خود گفتم از اینجا نخواهم رفت تا ببینم این مرد چگونه شخصى است. ناگاه دیدم سوار بر اسب مى‏آید؛ مردم از طرف راست و چپ دو صف تشكیل داده‏اند و او را تماشا می كنند. همین كه چشم من به آن جناب افتاد محبتش در دلم نشست. در دل دعایش كردم كه خداوند شرّ متوكل را از سر او رفع نماید. مشاهده كردم كه از میان جمعیت می گذرد؛ چشم به یال اسب خود انداخته و هیچ توجه به جمعیتى كه ایستاده‏اند نمی كند. همین طور که در دل مشغول دعا برایش بودم به من رسید. رو به من نمود و فرمود:

خدا دعایت را مستجاب كرد؛ خداوند به تو عمر طولانى و كثرت مال و فرزند عنایت كند.

از شنیدن این سخنان لرزه بر پیكرم افتاد به طورى كه دیگر نتوانستم خود را نگه دارم و روى زمین افتادم. دوستانم پرسیدند: چه شد؟ گفتم: چیزى نبود و جریان را به آنها نگفتم.

بعد که به اصفهان برگشتیم خداوند مرا به گونه ای ثروتمند کرد كه اكنون در خانه‏ام بیش از یك میلیون درهم دارم؛ به جز آن ثروت، ده فرزند هم دارم و عمرم اكنون بیش از هشتاد و چند سال است و من معتقد به امامت همان شخصى هستم كه از اسرار دلم مرا مطلع کرد و خداوند دعایش را در باره‏ام مستجاب ساخت.[1]

امام هادی

کاروانسرا یا بهشت برین

صالح بن سعید نقل می کند:

خدمت امام على النقى علیه السّلام رسیدم عرض كردم: فدایت شوم! در هر موردى تصمیم دارند پرتو درخشان شما را خاموش كنند و به شما اهانت نمایند، حتى در این مورد كه شما را در این کاروانسرا جا داده‏اند (اشاره به جای نامناسبی است که امام را در آن سکنی داده بودند).

فرمود: پسر سعید! تو همین قدر نسبت به ما معرفت دارى؟! (یا منظور تو این مکان نامناسب است؟) ناگاه با دست اشاره نمود و به من فرمود: نگاه كن! چشم انداختم و دیدم باغ‏هاى بسیار زیبا، سبز و خرم، حوریه‏ها و خدمتکارانی که پیكر آنها از صفا همچون مروارید می درخشید، پرندگان و نهرهاى جارى و آهوانی که چشم مرا خیره كردند و من حیران در تماشاى آنها بودم.

فرمود ما هر كجا باشیم چنین چیزها براى ما آماده است جایی که ما در آن باشیم در حقیقت همانی است که به تو نشان دادم  نه آنی که در ظاهر می بینی.[2]

علامه مجلسی ره در توضیحی بر این روایت می نویسد:

در این روایت چون سطح فهم و درک سوال‏كننده پایین بود و لذت‏هاى روحى و مقامهاى معنوى آن ذوات مقدس را نمى‏توانست درك كند؛ خیال مى‏كرد این پیشامدها موجب خوارى و كوچكى ایشان مى‏شود او متوجه نبود كه بر عكس تصور ظالمان در حق اهل بیت علیهم السلام و چنین احوالى (رنجشها و سختی های دنیایی) باعث افزایش مقام و درجات واقعى آنها می شود.[3]

هر چه نزدیکتر، به درگاه خدا خاضع تر

هارون بن فضل نقل می کند:

روزى كه حضرت جواد علیه السلام از دنیا رفت من خدمت حضرت امام على النقى علیه السلام بودم. یك مرتبه ایشان گفتند: إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ. حضرت جواد علیه السلام از دنیا رفت. شخصى عرض كرد: از كجا فهمیدید؟ فرمود: چنان خوارى و كوچكى از خود در مقابل خدا حس كردم كه سابقه نداشت.[4]

توضیح:

امامت منصبی الهی است که با رحلت هر امام به امام دیگر منقل می شود و چون رسیدن به این مقام مساوی با برتری یافتن نسبت به دیگر افراد جامعه است از این رو امام بلافاصله پس از شهادت پدر و نیل به مقام امامت، خود را به خدا نزدیک تر از دیگران یافته و برای همین در خود ذلت و خواری بی سابقه ای نسبت به خدا احساس می کند.

بعد که به اصفهان برگشتیم خداوند مرا به گونه ای ثروتمند کرد كه اكنون در خانه‏ام بیش از یك میلیون درهم دارم؛ به جز آن ثروت، ده فرزند هم دارم و عمرم اكنون بیش از هشتاد و چند سال است و من معتقد به امامت همان شخصى هستم كه از اسرار دلم مرا مطلع کرد و خداوند دعایش را در باره‏ام مستجاب ساخت

امان از آن روز که مظهر رحمت، غضب کند

زراره دربان متوكل نقل می کند:

شعبده بازى از هندوستان پیش متوكل آمد كه کارهای بسیار عجیب و غریبی می کرد. متوكل نیز که مردى علاقمند به این بازیها بود تصمیم گرفت از هیمن راه حضرت امام على النقى علیه السلام را شرمنده كند. به همین شعبده باز گفت: اگر تو او را شرمنده كنى هزار سكه طلاى ناب از من خواهى گرفت.

شعبده باز گفت: شما دستور بدهید چند گرده نان نازك بیاورند و در سفره بگذارند؛ مرا نیز پهلوى ایشان قرار بده. متوكل این كار را انجام داد. امام هادی علیه السلام را نیز احضار کرد. یك پشتى در طرف چپ متوكل قرار داشت كه روى آن عكس شیرى كشیده شده بود؛ شعبده باز هم كنار آن پشتى نشست.

وقتی امام علیه السّلام دست دراز كرد تا نانی بردارد شعبده‏باز كارى كرد كه نان به هوا پرید. دوباره امام علیه السلام دست به سمت گرده دیگرى دراز كرد آن هم بالا رفت و همین سبب شد مردم بخندند.

حضرت امام على النقى علیه السّلام دست بر روى همان عكس شیر نهاده و فرمود: این مرد را بگیر. شیر از جاى جست و آن شعبده‏ باز را بلعید و دو مرتبه به همان پشتى برگشت مثل اول.

تمام مردم متحیر شدند. در این موقع امام علیه السّلام بلند شدند که بروند. متوكل گفت: تقاضا دارم بنشینید و آن مرد را دو مرتبه برگردانید. فرمود:

به خدا قسم دیگر او را نخواهى دید؛ دشمنان خدا را بر دوستان خدا مسلط می كنى؟!

امام از خانه خارج‏ شد و دیگر کسی آن مرد را ندید.[5]

پی نوشت:

1.       الخرائج و الجرائح‏، ج1، ص 392.

2.       بصائرالدرجات، ج1، ص406.

3.       ر.ک: به بحار، ج50 ، ص 133.

4.       الکافی، ج1، ص 381.

5.       الخرائج و الجرائح‏، ج1، ص399 .

                                                                                                                                               امید پیشگر

بخش تاریخ و سیره معصومین تبیان

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.