اندر فواید کتاب سال( طنز)
طنزی از سعید بیابانکی
تازه سوار مترو شده بودم که صدای قناری خوشآواز جیبیام درآمد؛ شماره را نشناختم ولی خیلی شماره رُندی بود. 0912 همهی رقمهای بعدش مثل هم... فکرکردم تخیله چاه به من زنگزده یا مثلا تاکسی تلفنی. ولی آن شماره حداقل 50 میلیون تومان قیمتش بود. با این وجود جواب ندادم و صدایش را بندآوردم. دوباره زنگ زد و من دوباره صدایش را بند آوردم. مسافران نشسته و ایستادهی محترم که کمکم داشتند از سریش بازی مرد یا زن آن طرف خط کلافه میشدند کمکم شروع کردند چپ چپ نگاه کنند. مجبور شدم صداخفهکن قناری جیبی را روشنکنم و آن را بگذارم توی جیبم. چند ایستگاه بعد وقتی پیادهشدم و قناری جیبی را از جیبم درآوردم دیدم طرف 6 بار دیگر هم تماس گرفته. صدا خفهکن را غیر فعال کردم دیدم دوباره تماسگرفت. این بار مجبور شدم جواب بدهم.
- بفرمایید
- استاد خودتون هستید؟
- بله شما؟
- من حاج اسماعیل بلور فروشم.
با شنیدن اسم حاج اسماعیل هول کردم. او پولدارترین آدمی بود که تا آن روز دیده بودم. چند تا پاساژ، 20 تا اتوبوس بین شهری درجه یک، درصد زیادی از سهام یک کارخانهی بزرگ، چند تا ویلا و حدود 50 تا مغازهی دو نبش و دو تا هتل در دوبی بخشی از دارایی او بود که من خبر داشتم. با دستپاچگی گفتم:
- بله حاج آقا ارادت داریم؛ ببخشید پشت فرمون بودم نشد جواب بدم.
- بایدم سرت شلوغ باشه استاد؛ آدم که کتاب شعرش میشه کتاب سال همینه دیگه. خبرش رو دیروز تو روزنامه خوندم؛ باورکن کلی حال کردم. ما به تو افتخار میکنیم استاد؛ خیلی سالاری...
من که کلی تعجب کردهبودم پیش خودم گفتم: «چه جالب حتما حاج اسماعیل میخواد یه چنهزار تا از کتابای ما رو بخره و هدیه بده به دوستاش؛ خدا خیرش بده. ما فکر میکردیم آدم بی فرهنگیه. همین که روزنامه میخونه معلومه کارش درسته»
جواب دادم:
- اختیار دارید حاج اسماعیل شما به ما افتخار دادین تماسگرفتین. ما رو شرمنده کردین با اون همه گرفتاری زنگ زدین به ما تبریک بگین. مگه شما وقت روزنامه خوندن هم دارید؟
حاج اسماعیل گفت:
- نه قربون شکلت؛ من که سوات ندام. بچهها دیروز بریونی خریده بودن توی کاغذ بریونی نوشته بود. فکر کردی از وقتی رفتی تهرون ما فراموشت کردیم؟ مگه میشه آدم افتخار شهرشو از یاد ببره؟ توی شهر، همه جا حرف شماس. دارن شعراتو میخونن و کلی به روح پدرت صلوات میفرستن.
من که حسابی داشتم شرمندهی حاج اسماعیل میشدم گفتم:
- نفرمایید. شما نظر لطفتونه. بههرحال خوشحال میشم کاری انجام بدم.
حاج اسماعیل گفت:
- استاد یه عرضی داشتم. حالا که شما برندهی کتاب سال شدی، دوس داشتم دو بیت برای سنگ قبر پدر زنم بسرایی که خوشگل بنویسیم رو سنگش. همین دیشب عمرشو داد به شما. البته شاعر که فراوونه ولی من دوس دارم این افتخار نصیب برندهی کتاب سال بشه.
حرفهای حاج اسماعیل بلورفروش سر صبحی عین یک سطل آب یخ غنیشده ریخت روی سرم. میخواستم دهنم را باز کنم هر چه از دهنم در میآمد به او بگویم. مانده بودم به او چه جوابی بدهم. نه میشد جواب رد داد نه قبول کرد. به حاج اسماعیل گفتم:
- ما لایق این افتخار نیستیم؛ آخه من فقط شعر سپید میگم؛ به درد سنگ قبر نمیخوره.
حاج اسماعیل گفت:
- از اینایی که نه سر داره نه ته؟ ای بابا من فکر میکردم مث آدم شعر میگی استاد. یعنی مث حافظ و سعدی نمیشه بگی؟
به حاج اسماعیل گفتم:
- نه من ازم نمیآد. توی محل حاج حسن تختکش و اوستا رجب نجار و علی شمر، اون جوری بلدن شعر بگن. اصلا من شعر گفتنو از اونا یاد گرفتم...
حاج اسماعیل که کلی از حرفهای من پکر شده بود گفت:
- حیف شد استاد. من دوس داشتم این افتخارو به تو بدم. قسمت نبود. ولی به هر حال افتخار مایی و تاج سر. زت زیاد.
بعدها که شنیدم حاج حسن تختکش با دوبیت بند تنبانی 5 میلیون تومان از حاج اسماعیل بلور فروش شیرینی گرفته کلی پکر شدم و آرزو کردم ای کاش میتوانستم مثل «آدم» شعر بگویم.
بخش ادبیات تبیان
منبع: لوح